چه وحشتناک! البته نه خیلی. واقعاً حس عجیبی دارد این گرگ و میشها. بخصوص وقت سحر. انگار که زمان متوقف شده است. به نظرم جدال لشکریان نور و تاریکی باشد؛ تا اینکه مثل همیشه، نور تا شب پیروز جنگ میشود و در شب، تاریکی مزۀ پیروزی را میچشد. البته برخی روزها، ابرها با تاریکی متحد میشوند و در روز هم به مقابله با نور میآیند. چه داستانی شد! خلاصه این گرگ و میشها گاهی بدجور دلگرفتی را در جان آدمیان میافکند..
پ.ن: پس از اینکه کاملاً از ارسال این کامنت به این پست ناامید شدم و هر بار بلاگفا آن را به عنوان «متن تبلیغاتی» تشخیص میداد، تصمیم گرفتم آن را همینجا منتشر کنم. امیدوارم بیادبی نشده باشد. :)
1. گاهی آدمها تصمیمات بدون فکر و عجولانهای میگیرند که مدتها باید درگیر عواقب ناخوشایندش باشند. اینکه کجا، چه تصمیمی بگیری، همیشهی خدا سخت نیست، و نه همیشه آسان. مهمتر از همه اینکه مسئولیت تصمیمهایت هم، تنها و تنها بر عهدهی خودت هست. اینکه بخواهی بر خلاف جریان آب شنا کنی، شاید کاری بیهوده باشد، شاید هم سخت باشد ولی نگذارد که مثل بقیه: مقصدت همانی شود که جریان تو را به آنجا برده و بعدها در حسرتِ تغییرِ آن سرنوشتِ نارضایتبخشی که دیگر وقتِ تغییرش گذشته، لحظههایت را یکی یکی تلف کنی.
2. حقیقتش خودم هم نمیدانم که دارم چه میکنم. گویی که تسلیم سرنوشت شدهام و خودم را سپردهام به جریان. نه، تسلیم نشدهام بلکه گویی که خوابم برده است. در خلسهای فرو رفتهام. از اینکه چند وقتی میشود که برای روزهایم ارزشی قائل نیستم، سخت ناراضیام. تقریبا 30 روز مانده تا آخرین سالِ این دهه از عمرم هم تمام شود. و همه چیز چه زود گذشت. نفهمیدم چه شد.
3. البته از گذشتهام ناراضی نیستم، زیرا انتظارم بیشتر از آن نبود. نشسته بودم در کالسکهی سرنوشت و نمیخواستم از آن پیاده شوم. گذاشتم تا هرجایی که خودش میخواهد مرا ببرد. ولی حالا اوضاع تغییر کرده. ناراحتم از اینکه چند روزی هست که نوشتن آن رمان که تازه دست گرفته بودم را، رها کردهام. دوباره مبتلا به تلف کردن دقیقههایم در توئیتر شدم. آمدهام سراغ یک پروژهی برنامهنویسی ولی دستم به کد نمیرود. یا اینکه خودم را به خواندن وبلاگها مشغول میکنم. اما نه.
4. خسته شدم از این اوضاع داغان. این را دارم مینویسم که به خودم بیایم. تازه به این نتیجه رسیدهام که باید برنامهای برای خود داشته باشم. برای چک کردن تلگرام، توئیتر، رسیدن به پروژه، رمان، وبلاگها. حقیقتش وقتم پر است وگرنه خیلی دلم میخواست چند کتاب نیمهخواندهام را به پایان برسانم. خب، پس شد اینکه از همین حالا با برنامه پیش بروم تا از این ماهِ آخر، نهایت بهره را برده باشم. بسم الله...
همه چیز از یک لحظهی ناگهانی شروع شد. بالاخره تسلیم وسوسهی کانال «مدرسه
آنلاین نویسندگی» برای نوشتن نامهای عاشقانه شدم. «وقتی که یک نامه بتواند روی یک
نفر تاثیر بگذارد، قادر است روی میلیونها نفر هم تاثیرگذار باشد.» نمیدانم
«دنیای بدون تو» از کجا به ذهنم رسید، ولی غنیمتش شمردم و شروع کردم به نوشتن:
«دیشب افکاری آزارم میداد. به دنیایی بدون تو فکر میکردم. دنیایی
بدون تو، یک دنیای بدون توست؛ بدون تو، خیلی چیزها کم دارد. میدانی؟ دنیای بدون
تو، هیچ رنگی ندارد و همه چیز در آن خاکستریست، کمی تیره یا روشنتر. دنیاییست
خسته. دنیایی لبریز از احساساتی که فقدانشان بر دلم سنگینی میکند. در این دنیای
بدون تو، چه بیقرارست این دل! حتی حاضرست
برای پیدا کردنت، به آب بزند و در اعماق تاریکیها، به جستجوی نوری بگردد که تنها
از وجود تو ساطع میشود. نگرانم. نگرانم که نکند این دنیا، تو را از دست دهد؛ آخر
نمیدانم دلم تحمل چه مقدار حسرت را دارد.
محبوبم!
اجازه نده تا دنیایم
بدون تو شود.»
هنگامی که این نامه را برای کسی مینوشتم که هنوز وارد دنیایم نشده بود یا من هنوز حضورش را در دنیایم حس نکرده بودم، فقط لغاتی را مکتوب میکردم که همان لحظه به ذهنم میرسیدند؛ چه کسی فکرش را میکرد که بعدها وقتی که آرشیو نوشتههایم را مرور میکردم، چشمم به آن بخورد و از آن پیشبینی، سخت در حیرت فرو روم؟
آن لحظه، دنیایم خاکستری شده بود و احساساتی غریب بر دلم سنگینی میکرد. آمده بودم تا با نوشتن خودم را سبک کنم. دیدم که قبلاً نوشتهام؛ قبلاً حال آن لحظهام را شرح دادهام و دیگر چیزی برای گفتن نبود. و واقعه، رخ داده بود. همان واقعهای که نادانسته نگران رخدادش بودم...
قسم
به آن لحظه ای که نگاه ها تلاقی میکنند؛ به آن لحظه ای که چشمها به سرعت نور در
یکدیگر نفوذ میکنند. همان لحظهای که گاه عمری به طول میانجامد و آدمی را اسیر خود
میکند. همان لحظه ای که هیچگاه فراموش نمیشود، هیچگاه، و میتواند عمری حسرت را در
دل بیفکند. نگاهی که خودش را میبیند، جزئی از خودش را، و آن گاه است که میفهمد
چیزی کم دارد؛ نیمهای گمشده. لحظه ای که احساس تعلق هجوم میبرد به آن؛ به آن چیزی
که باید به دستش بیاورد.
همان
لحظهای که ناگاه دل میریزد، از آن اتفاق؛ اتفاق غیرمنتظرهای که در مقابل چشمان
در حال رخداد است. آن لحظه ای که زمین و زمان متوقف میشوند. آدمها، اجسامِ در حال
حرکت، حیوانات، نسیمی که مهربانانه دست نوازش بر سر و صورت میکشد، خونی که رگها
در جریان است، حالتهایی که چهرهها در آن لحظه به خود گرفتهاند، موهایی که در
باد در حال رقصند، چشمهایی که کنجکاوانه به هر گوشه و کناری از صحرا و کوه ها روی
میکنند، ابرهایی که با تمام قوا در مقابل پرتوهای نورِ خورشید قد علم کردهاند و
گاه گاه باریکهای نور در آن نفوذ میکند، همان ابرهای کوچکِ روستایی که میتوان دید
چگونه روی قسمتی از زمین سایه میاندازند در حالی که کمی جلوتر، قسمتی دیگر از آن در
گرمای خورشید دارد آفتاب میگیرد، و همه و همه، به احترام آن نگاه متوقف میشوند، خشک
میشوند، میایستند.
سکوتی
سنگین در آن لحظه بر زمین حاکم میشود، طوری که گویی سالهاست حکم فرمایی میکند و
حتی صدای حرکت بال پروانهای نیست که در آن دریا، غرق نشده باشد. تنها چیزی که
جریان دارد، حرف هایی است که توسط آن چشمها به یکدیگر منتقل میشوند، احساساتیست
که بر روی نور مینشینند و از چشم ها، به عمق جان ها رخنه میکنند. با آن سرعت، حتی
میتوان عمرها زندگی کرد در حالی که یک ثانیه هم تکان نخورد، برگی که از درخت
افتاده، به زمین نرسد؛ گربه ای که در حال دویدن است، قدم از قدم بر ندارد؛ زنگولهای که بر گردن گوسفندانِ گلهی در حال حرکت است، سکوت اختیار کند.
قسم
به آن لحظه که عمری میتوان در آن محبوس شد.
و قسم
قسم به آن لحظه که عشق
معنا
میشود
[10 مهر 96]
نمیدانم چه شد؛ امسال از محرم میخواستم یک شروع طوفانی داشته باشم و هر روز یک مطلب در این وبلاگ منتشر کنم، ولی مشکل اینترنت اجازه نداد. دو-سه روزی بودم و نزدیک یک هفتهای غیبم میزد. البته حضور و غیابم در توئیتر بارزتر است تا اینجا. ولی فکر کنم دیگر باید از عدم گذشته باشم...
+ چند مطلبی در ورد نوشتهام. البته بیشترشان تقریباً خاطرهوار است و شخصی و امکان انتشار در این وبلاگ را ندارد، ولی به نظرم چندتای دیگر هم هست که صلاحیت انتشار را داشته باشند. منتشرشان خواهم کرد.
«با دست ماهِ کامل را به نوهاش نشان میداد و میگفت: ما، آنجائیم...»
تصاویری که از کودکی در ذهن حک میشوند، جزء قویترین و ماندگارترین خاطرات است. تأثیر عمیقی روی فرد میگذارند. گاه نعمتیست یادگاری از گذشته و گاه شکنجه و دردیست ابدی که رهایی از آن کار هر کسی نیست. تصویری از چند لحظه، چند لحظهای که میتوانی دنیایی را در آن جستجو کنی..
«ما، آنجائیم» از قدیمیترین تصاویریست که در ذهنم مانده. همیشه دوست داشتم کشفش کنم. هیچگاه آن لحظه را درک نمیکردم؛ چطور میتوان روی زمین بود و به ماه اشاره کرد و گفت: «ما، آنجائیم»؟ یکی پرسید: «قبل و بعد هم دارد؟» و با این حرفش آتشی انداخت به جانم. قبل و بعد! آن شب به سختی توانستم چشم روی هم بگذارم. قبل و بعدش پریشان در ذهنم این طرف و آن طرف میرفت! پیرمرد دانایی را یافته بودم که گنجیهایست از اسراری ناب. و من کودکی که به امید دانستن آنها شب را به صبح میرساند.
پیرمرد، گویی که این دنیایی نبود. زمان هم در آن دنیایی که در کنار پیرمرد بودم معنای دیگری داشت. ماه سفیدی که در آسمان دیده میشد، خیلی بزرگ بود و نزدیک به نظر میرسید. نمیدانم کجا بودم، ولی هرجایی که بود، گویی اینجا نبود. گردی زمینی که رویش ایستاده بودم، چه محسوس بود! به جز خورشیدی که بزرگتر به نظر میرسید، حتی در روز هم میشد چند ستاره در آسمان دید! در کل جای اسرار آمیزی بود. میخواهم که پیش پیرمرد بمانم و به راز حرفش پی ببرم. آن حرف صادقانهترین حرفیست که تاکنون از کسی شنیدهام؛ کسی چه میداند، شاید دنیایی در پسِ آن نهفته باشد. تصمیم خودم را گرفتهام؛ از امروز میخواهم با او زندگی کنم...
***
اگر خدا بخواهد قرار است اولین رمانم را بنویسم. میدانم مسیر پر پیچ و خمیست و گذر از آن دشوار، ولی شروع کردهام به قدم برداشتن...
روزها چه زود میگذرند. گویی که افتاده باشند روی
دور تند. سالهای پیش همین روزها، دهه محرم، یک دهه بود برای خودش؛ ده روزِ تمام!
نمیدانم چرا روزها اینچنین کوتاه شده است. گاهی به این فکر میافتم که خداوند به
فرشتگانِ زمان دستور داده است که سرعتش را بیشتر کنند، حرکتِ زمین و ماه را هم
همچنین. طبیعت دست اوست دیگر، هرکاری بخواهد میتواند بکند. ما ماندهایم با
روزهایی که برای تمام شدن، یک چشمبههمزدن نیاز دارد. قبلاً میتوانستیم روز را
قسمت کنیم و در طی آن، کلی کار انجام دهیم. یعنی قبلترها میشد در هر روز چند
خاطره داشت که بعداً آن روز را با خاطرههایش به یاد آورد، ولی اکنون از اینکه که
گاهی حتی یک خاطره هم از یک روز ندارم به تعجب میافتم؛ آن هم در دهه محرم! نمیدانم
شاید ذهنم ضعیف شده، یا اینکه چشمهایم مثل قبل کار نمیکنند. این بار اولی نیست
که دچار چنین حالتی میشوم. حتی بهتر است برایش نامی هم انتخاب کنم. مثلاً «مرضِ
دورِ تند». بله، دچار مرض دور تند شدهام.
این مرض آدم را دچار نوعی آلزایمر خفیف هم میکند.
هنوز هم هیچ خاطرهای از حیدرعلی(؟) به خاطر نمیآورم. هر شب جلوی همان داربستِ سیاهپوشِ
کنارِ خیابان میبینمش که دارد کمک میکند. دلم میخواهد یک بار بروم یک طوری از
دهنش حرف در بیاورم، از مدرسه و سالهایی که با هم درس میخواندیم؛ بلکه اینطور قسمتی
از گذشتهام را که فراموش شده زنده کنم. میدانید چیست؟ واقعاً حیف است آدم گذشتهاش
را فراموش کند؛ خیلی ناراحت کننده است؛ این گذشتهی فراموش شده، هرچند که مهم
نباشد، دارد روی دلم سنگینی میکند. امروز، نامِ پسرِ تقریباً شش سالهی دخترعمویم
را ازش پرسیدم، نامش را به یاد نمیآوردم! «علیرضا». علیرضا با تعجب پرسید: « اسمم
را به خاطر نداری؟!» خجل شدم. گفتم: «من برخی اوقات اسم خودم هم از یادم میرود.»
البته دروغ گفتم، دیگر وضعم اینقدر هم خراب نیست. پیش خود گفتم اگر کمی به مغزم
فشار آورده بودم، حتماً یادم میآمد.
اما امروز خوب به
یادم خواهد ماند. امروز، اولین ظهرِ تاسوعایی بود که مراسممان در خانهی یکی از
اهل هیئت برپا بود. روزهای تاسوعا و عاشورا، همیشه با معضلِ دیر آمدن به دلیل دیر
از خواب بلند شدم مواجهیم، که آن هم به دلیلِ دیر تمام شدن مراسم عزاداری در شب
قبل است: ساعت دوازده و نیمِ قدیم. بله ساعتها کمتر از ده روز است که قدیم شده
اند. ولی با وجود دیر حاضر شدن افراد، هم زیارت عاشورا خوانده شد، هم روضه، هم نماز جماعت، هم نوحه.
ناهار را هم همانجا میل کردیم: نذرِ امام حسین(ع). آن یک و نیم ساعتِ صبح هم که
آنجا معطل بودیم، با امیرحسین – برادرم – راجع به داستان و نویسندگی و اینکه چرا قصد
دارم برای موفقیتم به اروپا بروم صحبت کردم. حرفهایم خیلی منطقی بودند و حتی خودم
هم ازشان خوشم آمد. میدانید چیست؟ ترس از نداشتنِ پول، مانعِ بسیاری از موفقیتها
میشود. اینکه من نمیتوانم تمامِ وقتم را متمرکز کنم روی نویسندگی و مجبورم کنارش
برنامهنویسی هم کنم، به همین خاطر است. پول معضل بزرگیست، باید باشد تا زندگی
جریان داشته باشد. البته این حرف درستی نیست. تاکنون که خدا کارهایم را راه
انداخته...
8 مهر 96 - تاسوعای حسینی