در چنین روزی، در بیستوچهارمِ آبانی، یکی اینجا، حرکتش را شروع کرد. حال هم دارد ابتداییترین قدمهایش را در سومین دهۀ زندگی برمیدارد. راهِ زیادی در پیش دارد. باید بداند که در این راه، گاه خسته میشود؛ گاه از پا میافتد؛ گاه شکست میخورد، میشکند، خُرد میشود. گاهی، در برخی روزها، خورشید با تمامِ بیرحمیاش بر او میتابد و حسابی تشنهاش میکند، درست همانجایی که آبها، همگی سرابند... درست همان زمانی که در شکنندهترین حالت ممکن قرار گرفتهای و مه و خورشید و فلک به مصافت آمدهاند، در حال جان دادنی، و صدایی ضعیف، کلماتی وسوسهکننده، میگوید: «فقط بگو بریدهای تا همه چیز، همه چیز، به بهترین شکل ممکن تغییر کند. بگو بریدهای تا ابرها سایهای شوند بر سرت و آنقدر ببارند تا سیرابت کنند. بگو بریدهای تا در دمْ به بهشت برین وارد شوی. بگو بریدهای تا درختان شاخههایشان را خم کنند و ثمراتشان را در دسترست قرار دهند. بگو آب، شیر، عسل، شراب؛ فقط بگو باش، تا حاضر شود. برای همۀ اینها، تنها کافیست بگویی که بریدهای، فقط بگو که بریدهای، فقط بگو بریدهای...».
کسی هست، که در ازای پذیرفتن شکست، همه چیز بهت میدهد، همه چیز. اما، این تویی که با پذیرش شکست، به زندگیات خاتمه میدهی. دیگر حتی «مردۀ متحرک» هم برایت عنوانِ زیادی میشود. میدانی؟ اینکه آدم با شرافت بمیرد، اینکه حتّی در خون خودش غرق شود ولی از حق، از آرمانهایش برنگردد، اصلاً قابل مقایسه با تبدیل شدن به یک مردۀ متحرک نیست؛ تو گویی عرش است در مقابلِ فرش، یا عروج به آسمان هفتم و سقوط در درکات... هر مسیری، سختیهای خودش را دارد، این را هم بدان که آفریده شدهای برای پیمودن همین مسیرهای صعب، برای گذر از مشکلات، برای شکست دادنِ کسی که میخواهد یک شکستخورده باشی. آفریده شدهای تا مبارزه کنی، تا همانی باشی که خودت میخواهی، نه آنی که بقیه میگویند.
مبارکت باشد؛ تا وقتی که در این مسیر هستی، تا وقتی که حرکت میکنی، تا وقتی که به وسوسۀ وسوسهکنندگان سست نمیشوی، ایّام مبارکت باشد. بگذارید قسمتی از کتابِ ابوالمشاغل نوشتۀ نادر ابراهیمی را برای خاتمۀ این حرفها بیاورم:
راه، تنها زمانی بسیار دراز است که در ابتدای آن باشی، یا حتّی در کمرکِش آن. در پایان، به ناگهان، میبینی که یک لحظه بیشتر نبوده است و بسی کمتر از یک لحظه: یک قدمِ مورچگان.
در حقیقت، این کوتاهی و بلندی راه نیست که مسئلۀ ماست. مسأله، آن چیزیست که ما، در امتدادِ این راه، برای دیگران که ناگزیر از پی ما میآیند باقی میگذاریم تا طی کردنش را مختصری مطبوع، گوارا، شیرین و لذّتبخش کند.
پس حق است که خودمان را، اگر نه برای ساختن کاروانسراهای بزرگ و آبانبارهای خنک، لااقل برای برپا داشتن یک سایهبان کوچک، خلق یک بیتْ شعر خوب، روشن کردن یک چراغ ابدی، و یا ضبطِ یک صدای «خسته نباشی» خسته کنیم، خسته کنیم و از نفس بیندازیم...
به حق که چه از نفسافتادنِ شیرینیست آن و چه خستگیِ غریبی...
میخواهم بنویسم اما، وقت نمیشود. دوباره رسیدهام به همان دورانی که روزها به کوتاهیِ یک چشمبرهمزدنی از دستم فرار میکنند... بیستوچهار ساعت برای این روزهایم کم است، خیلی کم. آنچنان سریع میگذرند که خوبی و بدیشان را نمیتوانم تشخیص دهم. البته خوبی که ندارند؛ نه تنها خوشیها، غمها را هم گم میکنم در این بین؛ حتی خودم را. حتی خودم را. گاهی این خودی که عاشق نوشتن است و کلمات از سر و کولش بالا میروند را هم گم میکنم. من، این خود را خیلی دوست دارم، نمیخواهم از دستش دهم؛ زمان، تو را به خدا، تو را به خدا بگذار؛ مرا ازم نگیر...
رفته بودیم قبرستان، بهشت رضوان. تاکنون فقط 5 قطعهاش پر شده. از آخرین باری که رفته بودم، تغییراتِ زیادی کرده بود. دیگر همه جایش سرسبز بود. آن نهالهایی که سالها قبل کاشته بودند، تقریباً به درخت تبدیل شده بود. آن قسمتهاییاش هم که خالی بود، پر شده بود از نهال. درب ورودیاش هم دیگر تکمیل شده بود، چیزی شبیه به ورودی دانشگاه آزاد تهران، عظیم، البته با کلی رنگ فیروزهای و نیلی و قوسهایی زیبا، دو در؛ فقط مانده بد داربستها را بردارند.
خلاصه جای باصفایی بود؛ بیرون شهر. رفتن به آنجا، بیشتر شبیه به یک تفریح است. لااقل میتوان از این بابت خیالجمع شد که بازماندگانت، حداقل برای تفریح هم که شده، میآیند و بر قبرت فاتحهای میخوانند. بعد هم با کمی خنده و چندتا عکس و سلفی، برمیگردند به زندگیشان.
اَه که چقدر بدم آمد. نگذاشتند، مسخرهبازیها و سلفی گرفتنهای مهدی و حجت نگذاشت که مثل همیشه، کمی به مرگ نزدیک شوم در آن گورستان. نگذاشتند که به فکر فرو بروم و خیره به افق، سرخیِ خورشید را تماشا کنم. نگذاشتند در سکوت و خلوتی با خود، ژستِ متفکران را بگیرم. نگذاشتند که مثل همیشه، با آنهایی که زیر خاکها آرمیدهاند، کمی سخن بگویم.
حتی نگذاشتند که آن «لا اله الا الله»هایی که داشتند نزدیک میشدند، تحت تاثیرم قرار دهد. خجالت میکشیدم، با حرفهایشان میخندیدم اما نه مثل آنها، بلکه پشت به آن جمعیتِ سیاهپوشی که در چند قطعه آن طرفتر، داشتند عزیزشان را به آغوش سرد خاک میسپردند. یک لحظه چقدر بدم آمد از آن بهقبرستانرفتن، کاش با آن دو نمیرفتم؛ مردهها داشتند نگاهمان میکردند؛ نمیدانم که در آن لحظه، چه واکنشی از خود نشان دادند. غمگین شدند؟ به خوشیِ گذرایمان خندیدند؟ نفرینمان کردند؟ برای عاقبت بخیریمان دعا کردند؟ نمیدانم.
قبرستان، آرامش میخواهد. خیرهشدن میخواهد. نگاه کردنی متفکرانه میخواهد. همه جایش پر از درس است.
از همان بدْو ورود، شروع شد، مسخرهبازیها. مهدی میگفت نباید اسم آن اتاقها را «جنّت» میگذاشتند؛ از کجا معلوم، شاید کسی که در آن تو دفن میشود جهنمی باشد؛ بهتر بود به ترتیب یکی «جنّت» باشد و دیگری «دوزخ». حجت میگفت اگر جنّت خریدنی بود، هرچقدر هم که قیمتش بود، آن وقت پولدارها میخریدندش. و میخندیدیم. و همین مهم بود: خندیدن. هوا، هوای خنده بود. چه مسخره است! همه چیز سوژهای بود برای خندیدن. حتی پیدا نشدن ظرفی برای آب آوردن. حتی آن ظرف بزرگ، همانی که دستمان بهش نمیرسید چون داشت به درون ماشینی برده میشد که ازش آمده بود. حتی آن مشمّای آب، آن مشمّای سوراخی که اشک میریخت بر قبر، بر حال ناخوش ما.
پس از فاتحهای، رفتیم سر وقتِ قبرِ یکی دیگر از آشنایانی که در آن نزدیکی بود. نشستم، پایینِ انگشترم را کوبیدم به سنگِ قبر تا فاتحهای بخوانم؛ مهدی گفت: اشتباهی در زدی، درِ بغلی را بزن. و خندۀ حضار.
برگشتنی، سوار بر موتورها، راجع به قبرهای خالیای بحث شد که روزی قرار است در آنها بخوابیم. گفتیم چه بهتر است که همگی کنار هم باشیم، و دیگر آن قبرستان میشود پاتوق اصلیمان. حجت جملهی مشهوری را گفت که در خانوادهمان زیاد به کار برده میشود: «آن کسی بُرد کرده است که حالا زمین بخرد». البته این جمله معمولاً در خانوادهمان اینطوری به کار برده میشود: «آن کسی برد کرد که فلان وقت(اشاره به گذشته) زمین خرید. [و افسوسِ حضار]». از فرصت استفاده کردم و گفتم: «آن کسی بُرد کرده است که حالا یکی دوتا از جنّتهای این قبرستان را بخرد». و تایید و تحسین و توضیحاتِ حضار با صدایی بلند، چرا که روی دو موتورِ در حال حرکت بودیم. از گسترشِ شهر حرف زدیم، از مسکونی شدنِ بیابانها. دیگر از محوطۀ قبرستان خارج شده بودیم و وقتِ گاز دادن بود. در حالِ برگشتن به شهر بودیم، به زندگی.
شاید نوشتن، آخرین سرپناهی باشد که هر کسی میتواند در پناهش احساس امنیت کند. گاهی نوشتن، آخرین کاری است که کسی میتواند از پسش بر بیاید؛ در آخرین لحظاتِ زندگی در دنیای تنهایی که ابرها، بر آسمانش چیره شده است، در دنیایی که تاریکی دارد همه چیز را، همه چیز را میدرَد. گاهی نوشتن، آخرین راهیست برای کسی که میخواهد لحظاتی دنیا او را به حال خودش رها کند؛ میتواند لحظاتی را با خودش، با خدای خودش، و با هرکسی که خودش بخواهد، خلوت کند.
گاهی نوشتن، آخرین کاری است که از پس کسی بر میآید؛ کسی که هنگام مرگ، نامهای را به امید خوانده شدن مینویسد. لااقل میدانی که هنگام نوشتن، کسی هست که با تو حرف بزند، کسی هست که آن را بخواند، حتی اگر آن کس فقط خودت باشی.
هوا امروز چقدر ابری بود؛ یعنی خیلی ابری بود. رنگِ سفیدِ آسمان، مرا به یاد آن روزها، یاد آن شهر انداخت.
هربار، همین که به ورودیِ آن شهرِ غریب میرسیدم، قلبم بیقراری میکرد؛ مثل آن ماهیِ قرمزِ کوچکی که از تُنگ آب بیرون پریده باشد، روی زمین.
آن شهر، شهرِ دل آشوبی بود، شهرِ غم بود، شهرِ خبرهای بد بود، شهرِ تخت های بیمارستانی بود، شهر اتاق های عمل بود، شهر از دست دادن بود، شهرِ دیگر سالم برنگشتن بود، شهر گورستان های سوت و کور بود، شهرِ نماندن بود، شهرِ کوه های برف گرفته بود، شهرِ سردی بود.
آن شهر، هوایش پر از اضطراب بود، لحظهلحظهاش در تب و تاب بود. آن شهر، ابرهای گذرایی داشت؛ سایهها، میآمدند و میرفتند، تند تند. نورِ خورشید در آن شهر، زرد نبود، سفیدِ سفید بود، گاهی هم خاکستری.
آن شهر، شهر ماندن نبود. نمیدانم، شاید هم اگر غریبهای تنها یک روز آنجا بماند، دیگر متعلق به آنجا شود و محکوم به مردن در همانجا. دیگر هیچ راه فراری نیست؛ آن شهرْ غریبهای را در خود راه نمیدهد، و اهل خود را هم هیچگاه رها نمیکند.
این احساسات نسبت به آن شهر، گرچه هیچگاه در من نیست نمیشود، ولی شاید کمرنگ شده باشد. آن روزها، مگر میشود فراموششان کنم؟ هیچکسی نمیتواند بدترین روزهای زندگیاش را فراموش کند. آن روزها، همانندِ کابوسِ افتادن در چاهِ ناتمامی بود که هر لحظه حس میکردم به آخرش رسیدهام، ولی نه، نمیرسیدم. قبل از اینکه به تهِ چاه برسم و تمامِ تمامم کند، کابوس به پایانِ خودش رسید. خوابِ سنگینی بود، هنوز هم برخی اوقات فکر میکنم در همان کابوسم. اما، چه زود گذشت. گذشت، و میگذرد، ولی نصفهجانت میکند تا بگذرد. بگذرد، این نیز بگذرد. «هم رونقِ زمانِ شما نیز بگذرد. بادِ خزانِ نکبتِ ایّام، ناگهان، بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد.»
برخی حرفها فقط برای این مهم میشوند که فراموش شدهاند. سرگردانت میکنند، حیرانت میکنند، و گاهی حتی به خاطر آوردنشان، به جنون میکشاندت. تنها برای اینکه فراموش شده است و نمیدانی چیست. نمیدانی که چه اهمیتی دارد. همین ندانستن است که مهمش میکند. همین ابهام است که به آن ارزش میدهد. همین به خاطر نیاوردن است که کنجکاوت میکند. از کجا معلوم، چه بسا که حرفِ بسیار مهمی میبود، شاید گرهِ کارَت تنها به یادآوری همان چند کلمه گشوده شود.
گاهی این کلماتِ سرگردان، به خاکِ فراموشی سپرده میشوند و برای همیشه ترکت میکنند؛ میروند تا در عالم دیگری، خیالِ کسی دیگر شوند. گاهی هم برمیگردند به صاحبش، و همان لحظه است که در مییابی انتظارِ چه گزافهای را میکشیدی، حیرانِ چه عبثی بودی. طبعاً حرفهایی هم هستند که پس از اینکه از گوشه کنارِ ذهنت پیدایشان کردی، نشاطی سراسرِ وجودت را فرا میگیرد و حسابی ذوق میکنی، از اینکه چه گوهر گرانبهایی را یافتهای.
***
پینوشت یک: میخواستم در ادامه از انسانهای فراموششده بنویسم، اما دیدم که نه حالش را دارم و نه حوصلهاش را؛ آخر انسانهای فراموششده اغلب همانند حرفهایی نیستند که فراموش میکنیم؛ شأن آدمی والاتر از آن است که با مزخرفاتِ ذهنیِ فراموششده مقایسه شود. از طرفی هم نمیشود برایشان ارزشِ ثابتی قائل شد. از قرآن میگویم: کشتن یک نفر برابر کشتن همۀ مردم است. همین است. افراد، حتی افراد ناشناس، حتی یک پدرِ کارگر، حتی یک کفّاش و یا خیّاطِ ساده، و حتی ...، میتواند بر روی نسلهایی از انسانها تاثیر بگذارند، تاثیراتی طولی و عرضی در دل تاریخ.
پینوشت دو: بنا به مناسبت امروز، - اربعین حسینی - پیشنهاد میکنم که نگاهی هم به این نوشته بیندازید: جامانده | پیادهروی اربعین حسینی.
با اینکه نمیدانم که از چه بنویسم، ولی میخواهم که هر روز بنویسم. بیشتر اوقات همین طور است؛ خیلی کم پیش میآید که با برنامۀ قبلی شروع به نوشتن چیزی کرده باشم. یادم است، هر بار عنوان را خالی نگه میدارم و وقتی شروع میکنم به نوشتن، در میانۀ نوشته است که میفهمم عنوان قرار است چه باشد.
حال که دقت میکنم زندگی هم همینطور است. فقط زندگی میکنی؛ نه میدانی که چطور شروع میشود و نه میدانی که چطور به پایان میرسد، ولی در میانۀ آن، میفهمی که چه خبر است؛ میفهمی که قرار است به کجا بروی. البته فقط میدانی، فقط پیش خودت تصوّر میکنی، اینکه به آن میرسی یا نه هم معلوم نیست.
بیشتر انسانها خودشان را میسپارند به جریان آب؛ حتی آن تصورات را هم از آیندۀ خود ندارند؛ هیچ ایدهای دربارۀ آیندهشان ندارند. تصمیم با خودمان است، اما گاهی شرایط، همچون سیلی میآید روی تمام تصوراتت و ذهنت را به کلی صاف میکند؛ مثل کف دست، خالی از هر چیزی که قبلاً بوده. نمیشود آسیب دیدگانِ سیلِ شرایط را ببینم و ناراحت نشوم. گاهی هم تنها آسیب نمیرساند، تلف هم میکند. اما، شرایطِ نامناسب چیزیست که وجودش انکار ناپذیر است. همیشه هست، این مائیم که گاه تسلیمش میشویم و رویاهایمان را رها میکنیم؛ خسته میشویم از جنگیدن. مگر اینطور نیست که زندگی به امید است؟ خودمان هستیم که امیدمان را از سالهای آینده، به فردایمان تقلیل میدهیم. همهاش این است که باورمان را به خود از دست میدهیم.
تا وقتی توانِ ایستادگی خواهی داشت که باور به آرمانهایت را از دست نداده باشی. در توئیتر ماهها این توئیت را پین نگه داشته بودم: «آرمان بسیار قدرتمندتر از علم و ثروت است. چه کسی را دیدهاید که خود را برای علم یا ثروت، منفجر کند؟» و واقعیتش هم همین است. آرمانهایمان تنها چیزیست که همیشه میتوانیم پشتمان را بهشان گرم کنیم.
برای هرکسی پیش میآید که در زندگیاش به پوچی برسد و حتی آرمانهایی که زمانی برایش از جانش عزیزتر بودهاند، هیچ شود. چرا این را میگویم؟ شاید بخاطر حالی است که این روزها دارم؛ حالی که هر چند روز یکبار به سراغم میآید و از زندگی سیرم میکند. آدمی را به پوچی میرساند و دنیا را در نظرش هیچ میانگارد. فهمیدهام که دلیلش چیست: غم. نه همیشه، ولی دلیلش گاه غمیست که در وجودمان پنهان شده است. غمی که وقتی مجالی پیدا میکند، با تمام قوایش حملهور میشود. ناگفته نماند که این غم، غمیست که خمیرهاش از ناامیدی است. گاه برخی غمها آنچنان قدرتی به دارندهاش میدهند که میتواند کوهها را با آن جابهجا کند. این همه مقدمهچینی کردم که این توئیتم را بیاورم: «تو گویی نیستم؛ نیستِ نیستم. در خود نیستم یا، خودی نیستم. میگویند گم شو تا پیدا شوی، ولی من گم نشده، نیستم..». این بود؛ این بود مرثیۀ امروزم. گاه گاه این نیستی بد کلافهام میکند. میدانم، میدانم که به خیلی چیزها بستگی دارد؛ حتی میتوانم تعدادیشان را بشمرم، ولی چه سود؟ ناامیدیها و فقدانها را شمردن چه سودی دارد جز تشدید احساسات؟ بگذریم؛ تا اینجا هم رودهدرازی کردم.
شب شد؛ شب شد و حیاط خانه منقّش شده است به سایۀ شاخوبرگ آن درخت تنومند. ماه کامل است این شبها.
نوشتن، یعنی مکتوب کردن بخشی از وجودت برای ماندن. نوشتن یعنی دمیدن روحی در جان کلمات، زنده نگه داشتن خودت در سرگردانیهای روزگار، یا حتی رها کردن تیری در بُعدهایی چند، زمان و مکان. گاهی، یعنی حرص زدن برای ماندن، برای رسیدن به جاودانگی. گاهی، یعنی بیرون کردن بخشی سرکش از وجودت، سرکوب شورش. گاهی، لذتِ ساختنِ دنیاهایی برای اولین بار، لذتِ خلق کردن، آفریننده بودن. گاهی، شناخته شدن، تکرار شدن. گاهی، رساندن پیغام، پیغامی به کسانی که نیستند، شاید در زمان و شاید در دسترس، در مکان. گاهی، بیان حرفهایی که شرم سرخ میکند صورتت را، هنگام گفتن. گاهی، برای بیدار کردن، ریختن آبِ سردی بر سر. گاهی، برای فکر کردن، به نتیجه رسیدن، سر و سامان گرفتن؛ برای تعمیق، برای کندوکاو تا روشنایی. گاهی، برای قطار کردن کلمات در کنار هم، بعد، خواندن جملات و حظ بردن. گاهی، برای جلب توجه، برای به دام انداختن. گاهی، ناچار بودن، ناگزیر بودن، راه دیگری بلد نبودن. گاهی، برای پاک کردن؛ برای تهذیب نفس. گاهی، برای تلف کردن، کشتن لحظاتِ بیمعنی. گاهی، ریختن خون، به راه انداختن سِیلی خروشان.
برای که؟ اهمیتی ندارد. بنویس، تنها اگر شده برای خودت. به تصویر بکش لحظهها را برای آیندهای که قرار است غافلگیرت کند. بنویس برای خاطرهبازی اصلاً. برای خودت؛ حرفهای دلت را.
بگذارید با حرف بالا مخالفت کنم؛ با بندِ دوم، جملۀ دوم: اهمیت دارند. مخاطبان تاثیر بسزایی روی نوشتهها میگذارند. هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. گاهی نمیتوانی هر چیزی را هر جایی بنویسی، دچار خودسانسوری میشوی. مخاطبان تاثیرشان را میگذارند؛ مأموران عذاب در کمینند تا همین که دیدند چیزی را جابهجا نوشتی، اشتباه نوشتی، بیجا نوشتی، نابهجا نوشتی، بیایند به سراغت. همیشه بیدارند، خواب ندارند. حرف دیگری هم اگر بود، دیگر مجالی برای بیان نیست؛ چه بد!
و اینچنین چون امروزی نیز به پایان رسید. (به 24 آبان نزدیک و نزدیکتر میشویم و چه اهمیتی دارد؟ هیچ.)
دیدهای؟ مردهای میدان نبرد، تا آخرِ جانشان ایستادگی میکنند، میجنگند، میکشند و کشته میشوند، میکشند و کشته میشوند. گاه ناشناسانی هستد بزرگ، گاه بزرگتر از تمامِ بزرگان شناخته شده. میتابند، مثل خورشید؛ کاری ندارند کسی نگاهشان میکند یا نه، کاری که میدانند درست است را انجام میدهند، حتی اگر به بهای سوختن و تمام شدنشان باشد؛ حتی اگر بهایش خونِ در رگهایشان باشد؛ حتی اگر آن ایستادگی، به زمین بیندازدشان.
انسانها همیشه در جنگاند؛ همیشه در میدان نبرد هستند. گاه در مقابل خود شمشیر میکشند، گاه در مقابل سختیهای راهشان، گاه در مقابل غمهایی که به قصد نابود کردنشان به آنها نزدیک میشوند، و گاه در مقابل همدیگر، در مقابل ظلم، در مقابل جهل. گاهی هم به جنگِ باطلی میروند که در برابرِ حقیقتشان به گردنکشی ایستاده است.
و حقیقت، این رازِ نهفته، این شمشیر دو دمِ افسانهای که در هر برهه از تاریخ، عدهای چند مدعی بودهاند که در دستش دارند. در این بین تویی که باید تصمیم بگیری کدام شمشیرِ حقیقتْ اصلیست و کدامیک تقلبی. دانستش گاهی به سادگیِ تشخیص روز و شب است؛ اما گاهی هم اوضاع گرگومیش میشود و میمانی که دمِ صبح است یا دمِ غروب. گاه در برزخی گیر میکنی، برزخی بین حق و باطل. گاه شکاک میشوی و حقیقت را به دست همه میبینی، و به دست هیچکس نمیبینی. گاهی سهمِ تو سرگردانی میشود و به دنبال نوری مبهم، به راه میافتی و سرابها میبینی، ولی آب، نه؛ سرابهایی که فرسنگها جابهجایت میکند. گاه خودت را در مرزهای حق مییابی و گاه در دلِ باطل.
اما گاهی هم راهِ خودت را پیدا میکنی، سحر میدمد و خورشید را با ذرهذرهی وجودت احساس میکنی.
****
در خلال روزمرگیهایم، دیدن سریال مختارنامه تنها اتفاق مهم این روزهایم است. امشب قسمتِ کشته شدنِ یارِ راستینِ مختار بود؛ کیانِ ایرانی، کیسانِ ابوعمره. کسی که به دور از نژادپرستی، مردانه پای مختار ایستاد، تا آخرین قطرههای خونش؛ خونی که از سرِ جهلِ دوستانِ نادوست بر روی زمینِ نبرد ریخته شد. خونی که از سرِ جهلِ دوست ریخته شود، دردش بارها بیشتر از دردِ جاری شدنِ خونی است که از سرِ کینِ دشمن باشد. عهدهای کوفی؛ چه کشید مولایمان علی(علیهالسلام) با جهلِ کوفیان؛ چه شد ماجرای نامههایی که حسین(علیهالسلام) را خوانده بودند... مختارنامه سوگنامهایست که این قسمتش بیشتر از همه درد در خودش جای داده بود.