آن که همه چیزش را از دست داده است، ترسِ از دست دادن را هم از دست داده است. در واقع، کسی که خودش را مالک چیزی نداند، هیچ ترسی هم برای از دست دادنش ندارد. مردِ سفر باش، نه خانهنشین؛ و در بین راه، سعی کن تا جایی که میتوانی به آنهایی که همراه تو هستند و یا قرار است بعد از تو بیایند، مسیری هموارتر را هدیه کنی، نشانی بر سر دوراهیها قرار دهی، و یا حداقل سایهای درست کنی تا بتواند شخصی را از گرمای سوزانِ روزهای آتشین، نجات دهد، و قبل از آن هم خودت را.
به قول ابوالفضل بیهقی: مرگ خانۀ زندگانیست، اگر چه بسیار زیید، آنجا میباید رفت. در این سفرِ هرچند کوتاه، شاهد باغهای سرسبزی هم خواهیم بود، گلزارهایی با رایحههای مست کننده، سرزمینهایی وسیع و دلگرم و مهربان. در این راه، بیابانهایی خشک و خشن و داغ هم هست، شبهای سخت و سرد و تاریک هم وجود خواهد داشت؛ سفرههای خالی، روزهای خشکسالی، آبادیهایی ویران شده، ویرانههایی ناتمام، خاکهایی گِل شده از خون، اسبها، سرهایی بر زمین افتاده. نالههای جگرسوزِ بازماندگان، از دستدادگان، بهزمینخوردگان، مرغان، بادهای زمستان... زوزۀ گرگان، عوعوی سگان، غرشِ شیران، هیسهیسِ ماران...
همه چیز در این مسیر هست. این مسیر، چاله دارد، چاههای پوشیدهشده با درختانِ خشکیدۀ افتاده و برگهای خشکِ زرد و قهوهای هم دارد؛ باتلاق دارد، سنگهای کوچک و بزرگ هم دارد؛ سنگهایی که گاه تنها یکیشان، برای زمین خوردن و دیگر برنخاستنِ فردی، کافیست.
گاه باید شبانه رفت، در زیر نور سپید ماه، همراه با سایهها؛ گاهی باید از کوهستان رفت، گاه باید از شورهزار، و گاهی هم باید دل را زد به دریا و قدم نهاد بر روی آب... گاهی باید با گرگی که پارۀ جگرت را در دهان گرفته جنگید، گاهی باید پا به میدانِ پیکار گذاشت و از شرافت و نجابت و انسانیت، دفاع کرد. گاه باید فریادهای گوشکَرکنندهای برای رسوا کردنِ ظالم و طلبِ حق کشید، و گاهی هم باید روی نفْسِ سرکش خود لگام زد و سکوت اختیار کرد.
اینکه باید در کجا، چه کرد و کِی چه را انتخاب کرد و چگونه در کدام راه رفت، شاید حداقل کاری است که ابتدا باید برای خودمان مشخص شود و بعد اگر دانستیم که صحیح است، دیگران را هم از آنها آگاه کنیم؛ همانطور که پیش از ما کردهاند، همانطور که ما میکنیم و همانطور که آیندگان قرار است انجامش دهند.
و بدان که این دنیا محلِ گذر است. سعی کن در این راه، خوبی از خودت به جای بگذاری، نه ویرانی و تباهی و ظلم و فتنه. راهگشا باش، نه مشکلآفرین، حتّی به قدرِ کنار گذاشتنِ یک سنگِ کوچک از میانِ راه.
پینوشت: پس از چند روز سکوتِ ناخواسته آمدم و باز هم حرفی برای گفتن نبود؛ گشتم، نبود، و یا خودشان را پنهان کرده بودند. البته، مقداری حرف از حرفهای گذشته باقی مانده بود، و مقداری هم درحین گفتن آنها، پیدا شد؛ و نهایت هم همین شد. بهتر از بیحرفیست دیگر.
مسیر را تازه آغاز کردهام. و جا پای قدمهای کسی میگذارم که در این لحظه، باید آنها را برداشته باشد؛ دقیقاً همین قدمها را، دقیقاً در همین لحظهها. منِ امروز، منِ فردا، منِ فرداها. منِ امروز، درست است که راهدیده نیست و هیچ تجربهای ندارد، ولی قرار است که روزی، به منِ فرداها تبدیل شود؛ به کسی که راههای کمترپاخوردهای را پا زده است.
در راه، راهدیدهای را دیدم. درخواست راهنمایی کردم. چنین گفت:
حقیقت این است دوست من
اگر بیمارِ رفتن نیستید
و در هر حالی به رفتن فکر نمیکنید
قدم از قدم برندارید.
رفتن باید بیماریتان شود
دغدغۀ هر ساعت و هر لحظهتان.
اگر چنین است، بسمالله.
وگرنه در این مسیر، هیچگاه به مقصد نخواهید رسید.
نه، آب سردی بر سرم نریخت. همین انتظار را ازش داشتم؛ و تو گویی، حتّی بیشتر! انتظار داشتم تا به زمینم بزند، و پاهایم را هم زخم کند. آنوقت اگر ارادهای در وجودم مانده بود، برای رفتن، یقین پیدا میکردم که مردِ رفتنام. وگرنه، همانجا، تا ابد، مینشستم؛ مات، مبهوت، درمانده. و شاید به شوربختیام فکر میکردم؛ و یا در ناامیدی غرق میشدم تا آنکه، نفسم کامل در بیاید. و در آن لحظه، با تمام وجودم به این میرسیدم:
چیزی که به ناامیدی منجر میشود، رنج نیست. این فکر که کنترلی بر شرایط ندارید، ناامیدتان میکند.
ولی نه، نگذاشت تا عمیقاً به این جملات برسم. دستم را برای ناامیدی باز گذاشت. اگر میخواهی، بپر، وگرنه، پریدن و پرواز کردن دیگران را تماشا کن...
صبح، همین که چشمم به دنیا گشوده شد، خودم را در حالتِ غمانگیزی دیدم. دیدم که چشمم به پنجره است و هوا، گرفتهی گرفته، تاریک، ابری، زمستانی، مُرده... تو خودت حساب کن چه حالی دارد که صبحِ جمعه را، آن هم در روزی پائیزی، از عصر و نزدیکْ به غروبش آغاز کنی... نه، البتّه که صبح بود، نه نزدیکِ طلوع و نه نزدیکِ غروب، بلکه همانند همیشه: ساعت، هشت بود، هشتِ صبح.
نه، قرار نیست بقیهی روزم را شرح دهم، که چنگی به دل نمیزند. روزیست مثل دیگر روزها؛ نشسته در گوشهای، پشتِ لپتاپ، و معلوم نیست که چه میکند، مثل همیشه. نه که معلوم نباشد، برای خودش که معلوم است، ولی برای دیگرانْ نیست. و یا شاید برای خودش هم مشخص نباشد؛ فقط ساعاتش را میگذراند، در اندیشهی فرداها...
بگذریم از این حرفها. چنین روزِ ابریِ تاریکِ گرفتهی مردهای، که خورشیدش، زورِ ابرها را ندارد، تنها یک واقعه میتواند آن روز را، تبدیل کند به روزی دلنشین: باریدنِ ابرها. امروز که آرشیو توئیتهای قدیمیام را به دلایلی مرور میکردم، چیزی نظرم را جلب کرد: ای ابر! با اشکهای تو سبُک نمیشوم، سیل دارد میبرد همهی مرا... و در همینجا، متوقف شدم. آن، چه اشکی بود که ابر میبارید و آن چه سِیلی بود که همهام را میبرد... حالِ خوشی نبوده است یقیناً، ولی از آن حالِ ناخوش، چیزیاش هم به ما نرسیده. هرچه که رسیده، همین یک جمله هست که هنوز هم هست و همچنان هم خواهد بود؛ زیر خروارها خاک، یا در گوشه و پستویی، که تنها چشمهایی سرگردان قادر به پیدا کردنش هستند.
و به همینجا ختم نشد. صندوقی دیگر: نشسته روی پلههای ایوان؛ خیره به افق، تنها به قسمتی از آسمان، به ابرهای سیاه. منتظر؛ منتظر آذرخش؛ آذرخشهای صورتی. یکی یکی؛ سریع؛ زیبا.. بله، این همان واقعهای بود که به آن اشاره داشتم. تنها باریدنِ ابرها و غرّیدن آسمان و درخششِ آذرخشها بود که می توانست آن روز را، زیبا کند. غرق شده بودم در آن روز، نشسته در ایوان، خیره به افق...
اینبار، دیگر چشمم به چیزی برنخورد، تصویری بود که در ذهنم میدیدم: گلّه را به زیر صخره هدایت کنی و خودْ تکیه به درختی بزنی و از منظرهی بالای کوه لذت ببری، از آذرخشهای زیبایی که صدایشان پشتت را خالی میکند... این را هم، روزی روزگاری، در حالِ خوبی و در روزی خوبتر، از همین روزهای بارانی، نوشته بودم.
بگذارید آخرِ این داستان را هم بگویم و خلاص. امروز، نه هوا همانطور ابری ماند و نه خورشیدْ قدرتِ حکمفرمایی بر آسمان را پیدا کرد. و ابرها، مرا به حسرت باریدن، رها کردند. جدالی بینِ نیروهای خیر و شر، نور و تاریکی، کماکان ادامه دارد و هربار، یکی بر دیگری غالب میشود، موقّتی؛ تا آنکه شب فرا رسد...
پینوشت: دودِل بودم بر سر انتشار این پست، ولی نهایتاً همین شد که میبینید. امروز، حرفِ تازهیی برای گفتن نداشتم؛ یا اینکه حرفِ تازهیی برای زدنْ به سراغم نیامد. مروری بود بر خاطرات.
آنقدر که تعریفها میتوانند مانعی سخت در برابر پیشرفت شود، قضاوتها نمیتوانند. قضاوت، نمک هر غذاییست. خیلی ساده است؛ تا وقتی که دیکتهای ننوشته باشی، هیچ غلط یا قضاوتی هم در کار نخواهد بود، چون دیکتهای در کار نبوده است، چون حرفی در کار نبوده است، چون عملی در کار نبوده است؛ تو گویی، دیگر حتّی «تو»یی هم در کار نبوده است! و یا شاید هم باشد، ولی هیچ اثری از بودنش نیست؛ پس بگذار بگویم که بله، تویی هم در کار نبوده است.
و تعریفها، این دشمنان سرسخت ما، این نابودگرانِ سعی و تلاش، این دلخوش کنندگان به وضعِ فعلی، این پُرکنندۀ هرچه توخالی، این فلان فلان شده... نه... تعریف، اینقدرها هم که گندهاش کردم، بد نیست. خوب است، حتی میتوانیم ازشان انگیزه هم بگیریم، ولی نباید تنها و تنها، انگیزهیِمان بندِ تعریفِ دیگران باشد، نه، به هیچ وجه.
و همچنین، نباید قضاوتِ دیگران، باعث شود که سرعتمان کم شود، انگیزهمان را از دست بدهیم. نباید بگذاریم که قضاوتها، باور و اعتمادمان را نسبت به خود، ذرهای تغییر دهد. کسی که خودش را سپرده است به جریانِ رودخانه، و به زعم باطلش، دارد شنا میکند، حتماً به تویی که داری بر خلاف جهت آب شنا میکنی، خواهد گفت که در اشتباهی. بله، اگر نگوید باید به خودت شک کنی، که داری شنا میکنی یا جریانِ رودخانه تو را هم همچو تکّه چوبی بیجان، دارد با خودش میبرد. در حقیقت، کسی که بر خلاف جریان آب شنا نمیکند، جزئی از رودخانه محسوب میشود، جزئی از کُل. او دیگر حتّی متعلق به خودش هم نیست.
رودخانۀ خروشان، یک کُندۀ درخت یا لاشۀ کفتار را هم میتواند ببرد، به سادگی. من اگر با رودخانۀ خروشان میروم، تو بگو، چه چیز بیشتر از لاشۀ گندیدۀ یک کفتارم؟
ــ ابوالمشاغل
در واقع، نه تعریفها مهماند و نه قضاوتها. جنگیدن، از همه چیز مهمتر است. ناگزیرم، بگذارید قسمتی دیگر از این کتاب (ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی) را بیاورم: هر انسان واقعی، در زندگی، پایبند به اصولیست که با تهدید و تطمیع و تمسخر، از آن اصول، منحرف نمیشود... بله، باید جنگید. در این دنیا، دو حالت بیشتر وجود ندارد: یا در حال مبارزهای و یا، تسلیم شدهای. خارج از این دو حالت نخواهد بود. در زندگی، هر کس بهای خودش را مشخص میکند، سَرسنگینیاش را تعیین میکند. دُرُست بودن و دُرُست زندگی کردن هم، در این زمانه و روزگار، چیزی کمتر از جنگیدن نیست؛ و حتّی، رفتن به دنبالِ زندگییی که خواهانش هستیم...
...شاید، یک روز، با همۀ صبوریات
از این نوع زندگی خسته شوی و تلخِ تلخ، فریاد برآوری:
«آخر این همه بهسر دویدن و جوشیدن و عرق ریختن، و خون خوردن، برای چه؟
آیا بس نبوده و نیست ــبرای هر دومانــ که کنج اتاقت بنشینی و بنویسی؟»
عزیز من!
بهتر از هر کس، تو میدانی، که برای من
به کنجی نشستن و نوشتن، تمام شده است، حتی در نوشتن.
لُطفت را در حقّم تمام کُن
و از من مخواه که قبل از مرگ، بمیرم...
ابوالمشاغل
(از نامههای کوتاه او به همسرش)
معرفی کتاب
فرصت را مغتنم میشمارم و به مناسبت روز کتابگردی، ــدومِ آذرماهــ این دو کتابِ زیبا را، توصیه میکنم که بخوانید. حتماً و حتماً، از خواندنشان لذت خواهید برد: ابنمشغله و ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی. نویسنده، زندگی خود را به قلمی شیوا و دلربا، همراه با کُلّی حال خوب و ماجراهای شنیدنی و خنده، برای خواننده، نوشته است. از دستش ندهید.
و نکتهای مهم: کتاب، خواندنیست، نه خریدنی. (که البته خریدن، شروعی برای خواندن است، نه پایانِ کار.)
و در این لحظه، غرق شده ام در دریایی از حسرت. یا نه، شاید هم پر شده باشم از انبوهی از حسرت. یا شاید هم چیزی بینِ این دو. نه، مسخرهاش نمیکنم. البته چرا؛ شاید هم دارم این حسرت را مسخره میکنم تا بلکه کمی از سنگینیاش کم شود. البته، بگذریم؛ این حرفها قرار نیست چیزی از سنگینیاش بکاهد. مهم، حسرتِ از دست دادنِ فرصتی بود، که شاید دیگر در عمرم هم، نتوانم به دستش بیاورم. حتی نمیخواهم به روی خودم بیاورم که چه چیزی را از دست دادهام. چه فرصتی را... وای خدای من... دیگر حرفی هم برای گفتن دارم یعنی؟ چگونه میشود با چنین حسرتی، عمری زندگی کرد؟ نه که نشود؛ قبول کنید که در این حال، هیچ چیزی برایم مهمتر از آن فرصتِ از دست داده نباشد؛ قبول کنید که چشمم را به روی همه چیز بسته باشم و تنها به این حسرت، که وجودم را فرا گرفته، نگاه کنم: به بزرگیاش، به سنگینیاش، به حجمش، به طولش، به عرضش، به ارتفاعش، به قاعدهاش... میبینید؟ بجز مسخره کردنش، چگونه بغضم را خالی کنم؟ در حقیقت هم، شاید این حسرتم، مسخره باشد، ولی حالا تنها چیزی که در وجودم حسّش میکنم، همان حسرت است. ادب دستم را بسته، وگرنه چیزهای زیادی بارش میکردم؛ شانسم را، تقدیرم را، فرصتِ از دست دادهام را...
یادم نرفته، خیلی هوای رفتنم بود؛ دو سال پیش، درست قبل از آن حادثۀ بزرگی که زندگیمان را تغییر داد. به مادر گفته بودم، ولی همیشه حرفم را شوخی حساب میکرد؛ ولی من خیلی جدی بودم، خیلی. البته چرا دروغ بگویم؟ میدانستم که مانع رفتنم میشوند، ولی باز هم، با جدیّتِ تمام این مسئله را مطرح میکردم. مادر که دیگر حرفی نداشت و از دست حرف هایم، عاصی شده بود. با گفتنِ «باشه»ای از شرّم خلاص میشد؛ در حقیقت از شرّ یک کَنه. همیشه ارجاعم میداد به پدر. و پدر، پدر، پدر...
آخر، خودت اگر به جای پدر بودی، چه جوابی به آن بیکلّه میدادی؟ تو بودی، حرفش را شوخی نمیانگاشتی؟ حتماً پیشِ خودت میخندیدی و میگفتی که جوان است، این فکر و خیالها، زود از کلّهاش میافتد. نه آقای قاضی، چرا خب من؟ چرا برای من نشد؟ نمیدانم. نمیشود؛ هر جوری فکر میکنم، نمیشد که حاضر شود تا اجازۀ رفتن را بهم بدهد. اما نه، شاید اگر بیشتر اصرار میکردم، میشد. البته نه دیگر؛ دیگر تمامِ درها به رویم بسته شده بود. تقدیر، در مقابلم ایستاده بود؛ یعنی میتوانستم تقدیر را شکست دهم؟ نه تقدیرِ خودم را، تقدیرِ پدر را... بگذریم. بگذارید این قسمتش را، این حادثۀ بزرگ را، روی کاغذ نیاورم.
وای از آن روزی که روزگار به جنگت بیاید. آن روزها، دچارِ جنگِ تحمیلی شده بودیم. این روزگار بود که به تقدیری که میخواستم «من» رقمش بزنم، به سرنوشتی که میخواستم «من» استقلالِ تامّش را داشته باشم، تجاوز کرد. نگذاشت؛ تمامِ توانم را کشید. تبدیل شدم به انبهای تو خالی؛ انبهای که آبش را به کلی گرفته باشند و فقط پوستش را به امانِ خدا، راهیِ سطلِ زبالهای کرده باشند. یا مثلاً به اناری آب گرفته میماندم. چقدر جلف شد! نه، اصلاً این ماجرای انبه و انار را از ذهنتان به کلّی پاک کنید. پاکش کردید؟ آفرین. نگذارید، غمِ این حسرت، در نظرتان کمرنگ شود.
بگویم از رویاهای آن روزهایم؟ روزهای قبلِ آن حادثه. البته، رویاهایم کمی بعدتر از آن حادثه، خیلی بزرگتر هم شدند. البته نمیخواهم از رویاهای بعد از آن حادثه در اینجا، حرفی به میان آورم، چرا که سوگنامهای مفصّل و مستقل برای خودش میطلبد. در آن روزها، فکر و ذکرم شده بود «جنگ». جنگیدن، و جنگیدن. بقیهاش چندان مهم نبود، فقط جنگیدنش مهم بود. میدانستم که راهم درست است، پس حاضر بودم در آن راه، حتّی سرم را هم بدهم. آن راه، مقدّس بود. بگذارید، بگذارید همانگونه که برایم مقدّس بود، مقدّس هم بماند. اگر مقدّس نبود، پس این حسرت برای چیست؟ روزهای سختی را متصوّر شده بودم. اصلاً لذّتِ آن راه، به سختیهایش بود؛ تو گویی تشنۀ دوری از راحتی شده بودم. و واقعاً هم شده بودم. میگویند «یا چیزی بنویس که ارزش خواندن داشته باشد، یا کاری کن که ارزش نوشتن.» آن راه، ارزشِ نوشتنها داشت...
اگر بدانم هدفم مقدّس است و باید برای رسیدن به آن، بجنگم، حتی اگر هم قرار است خونم در آن راه، روی زمینِ داغ، (و یا سرد، در واقع هیچ فرقی نمیکند،) بریزد، حاضرم که از جانم بگذرم، به راحتی. حرفهایمان شوخی شوخی خیلی هم جدیست. به ظاهرشان گول نخورید. نمیدانم که چرا پر شدهام از چنین احساساتِ متناقضی!
در واقع، شانسِ من برای رفتن به آنجا و جنگیدن، به دلایلی که نمیخواهم بیانشان کنم، خیلی بیشتر از دیگر افراد بود. لااقل میدانستم که آنجا قرار است چه کنم. میدانستم که هدفم چیست و نهایتِ کارم چه خواهد بود. ولی، به همین آسانی از دستش دادم.
خب شاید بپرسید: چرا این حسرت حالا به جانت افتاده، در حالی که آن حادثهای که مانعِ رفتنت شد، دوسال پیش رخ داده است؟! جوابش را هم در لفافه میگویم، تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل: داعش، تمام شد. و الحمدلله که تمام شد. و صد الحمدلله که نابود شد. ما که جنگطلب نیستیم، فقط این حسرتش به دلم ماند که نتوانستم تیری به سمتشان بیندازم... فقط این حسرت به دلم ماند که باز هم از قافلۀ عشق جا ماندم... من ماندم و حسرتی که شاید به بلندای عمرم، همراهیام کند... من ماندهام و عمری که نمیدانم به چه دردی خواهد خورد... من ماندهام و مسیری که دیگر نیست... من تشنه ماندهام و آبی که دیگر نیست... من تنها ماندهام با سالهایی که دیگر شاید هیچگاه نتوانم ازشان چنان استفادهای ببرم... من ماندهام و یک دنیا حسرت، یک دنیا ناامیدی، یک دنیا غم، یک دنیا حالِ بد...
نه، این روز، سیاُم آبان، روزِ پیروزیست. نباید در این روز غمگین باشم، ولی حسرت را چه کنم... البته، این پیروزی، آخرین پیروزی نیست. منتظرِ آن جنگِ آخر خواهم ماند، منتظرِ آن جنگِ آخر... آخرین نبرد... آن نبرد، به حقیقت که مقدّستر از هر مقدّسیست. در آن راه، حتّی یک لحظه هم، گمانِ بد به دلم راه نخواهم داد... خدایا، آن قافله را برسان، و دوباره جاماندهام نکن...
عادت دارم که گاهی، کلماتی که در ذهنم جولان میدهند و تمرکزم را بهم میریزند را، در جایی بنویسم؛ و یا به قول خودم، به بندشان بکشم. با این کار، یک حال را ثبت کردهام؛ یک غم را، شادی را، پریشانی را، سرگردانی را، ندامت را؛ و در کل، با این کار، چندین لحظه و یا یک یا چند روز را، در همان چند کلمه، در روی کاغذ یا در جایی، زندانی میکنم. البته این پندارِ باطلی است که فکر کنیم میشود لحظات را برای خودمان زندانی کنیم و برای همیشه نگه داریم؛ نه. لحظات، همیشه در جریانند؛ تنها میتوانیم یک نسخهی بدل از آنها را، پیش خود نگه داریم. گاهی این لحظات، قادرند تا یک یا چندین خاطره را در خود جای دهند. گاهی یک جمله، خاطراتی که برایمان کمرنگ شده است را، تازه میکند؛ خاکشان را میتکاند؛ میگذاردشان درست جلوی چشممان. در واقع این ذهنِ ماست که قادر است چندین خاطره را به یک لحظه، به یک حال، به یک تصویر، به یک صدا، موزیک، و یا حتی به یک عطر و بو، متصل کند و قفلی هم بر آن بزند که برای همیشه در همانجا بماند.
تابهحال حتماً چیزی با عنوانِ «عطرِ حرم» شنیدهاید؛ و با بوئیدنِ آن، روحتان هم حتماً پرواز کرده است به قم، به حرمِ حضرتِ معصومه(س)، و خاطراتِ سفرهایتان به قم، زنده شده است. و نه فقط همین؛ کم نیستند عطرهایی که ما را به یادِ افرادی خاص میاندازند و خاطراتِ بسیاری را برایمان زنده میکنند. و یا بوی باران، بوی دیوارِ گچیِ خیسخورده، بوی بیمارستان... همه و همه خاطراتی را در خود به بند کشیدهاند.
و امّا صداها، کلامها، آهنگها، موسیقیها، نوحهها. همه و همه ما را به یادِ روزها، افراد، و اتفاقات، و گذشتهای میاندازد. گاهی موسیقییی را میشنوی و خاطراتی مبهم برایت زنده میشود؛ میدانید این ابهام از برای چیست؟ این ابهام بخاطرِ زیادیِ خاطراتی هست که ذهن آنها را در آن موسیقی زندانی کرده. مثل برگۀ کاغذی که پُر شود ولی باز هم رویش بنویسی و بنویسی و بنویسی. در آخر سر، تنها کلماتی مبهم باقی میمانند، نه جملاتی واضح. بیشتر موسیقیهایی که زیادی به آنها گوش میدهیم، برایمان تبدیل شده است به برگههای کاغذی که پر شدهاند از نوشته؛ نوشته توی نوشته. اما گاهی هم برخی از خاطرات، با خطی تیرهتر از بقیه روی آن نوشته میشود.
کسی نمیتواند گذشتهاش را پاک کند و یا منکرش شود؛ ولی میتواند از آن دل بکَنَد، به سختی. گاهی، این سختیِ دلکندن از برای آن است که آدمی مطمئن نیست که در روزهای پیشِ روی، روزهایی به خوبیِ گذشته پیدا کند. گاهی هم حسرت، به بندش میکشد و نمیگذارد از گذشته فاصله بگیرد؛ حسرتِ از دست دادنِ گذشتهای که میتوانست حالِ خیلی بهتری برایش رقم بزند. تا وقتی هم که در حسرتِ گذشته گیر کرده باشد، آینده را نخواهد یافت. آینده در مقابلش است، ولی تو گویی اصلاً نمیبیندش...
حسرت، ریشه در ضعف آدمی دارد. کسی که در حسرتِ انجامِ کاری میماند، ضعف خودش را پذیرفته. به جای اینکه کاری را انجام دهد، تنها امتحانش کرده، و پس از کمی سختی، دست از انجامش کشیده است. به قول دوستی: تو یکبار بیشتر زنده نیستی؛ خودت را به کاری که نمیخواهی، وادار نکن. در این دنیا، باید کارها را انجام داد، نه اینکه امتحان کرد. کاری را که میخواهی، باید با تمام وجودت انجام دهی، حتی اگر در ابتدا سخت باشد، حتی اگر فکر کنی از پسش برنمیآیی؛ نه، باید با تمامِ قوا به مبارزهاش بروی. زندگی سراسر مبارزهست، باید پیروزی را یاد بگیری؛ باید به دنبال آینده باشی، باید از گذشته دل بکنی. زندگی، محل گذر است، یکبار هم بیشتر راهت به آن نخواهد افتاد؛ بعدها حسرت، گریبانگیرت نشود...
قسمتی از کتاب ابوالمشاغل، اثر نادر ابراهیمی:
زندگی، در بسیاری از لحظهها، عاری از هر نوع معنا و مفهومیست. این ما هستیم که با مجموعۀ عملکردهایمان، به آن، معنا و مفهوم میبخشیم.
زندگی، مستقل از زندگان، حتی اگر وجود داشته باشد هم چیز قابل بحثی نیست. این ما هستیم که به زندگی، زندگی میبخشیم؛ و به اینگونه، این ما هستیم که مستقیماً مسئول شکل و محتوای زندگی هستیم.
ظرف، مسألهیی نیست. مظروف، موضوع مورد بحث ماست.
و انسان، مظروفِ ظرفِ زندگیست.
انسانِ امروز، فردا و فرداهای آینده...
پینوشت: معلوم است که دارم برای روزهای سختی آماده میشوم، وگرنه اینمقدار از خوداَنگیزشی، بعید است. البته برداشت اشتباه نشود؛ سخنان بالا، یک مشت حرفِ انگیزشیِ بیارزش نبود؛ سرنوشتمان به همین اعتقادات گره خورده است، به باور داشتن یا باور نداشتنِ همین حرفها؛ به ایمانمان.
آدمی با «نوشتن برای خود»، بهتر خودش را میشناسد. حتّی، میفهمد که طرز فکرش چگونه است. بیشترْ بودنِ خودش را حس میکند. بیشتر به خودش وابسته میشود. و حتّی گاهی، بیشتر عاشق خودش میشود... مینویسد و خیالش راحت میشود که حرفهایش، زده شدهاند، مکتوب شدهاند. مینویسد، گاه میپندارد که برای هیچکسی نمینویسد، اصلاً مینویسد که بسوزاندشان، ولی غافل است از اینکه خودش آن کسی هست که حرفهایش را میخواند؛ میخواند و مینویسد. مینویسد و میخواند. او برای خودش مینویسد، مینویسد تا تنهاییاش را با همدمش قسمت کند. او هرچه که بیشتر بنویسد، بیشتر شیدای بودنِ آن کسی میشود که با زبانِ کلمات، با او سخن میگوید. او، مینویسد چون نیمۀ گمشدهاش را یافته است... او خودش را میخواند و میخواند، و نادانسته، به خودش نزدیکتر و نزدیکتر میشود.
***
دلم میخواست این پستْ پربارتر از این باشد ولی چه کنم، زمانی که وقتش بود، ننوشتم و حالا، دیگِ حوصله سر آمده است. حقیقت همین است؛ ما، با خواندنِ دیگران -خواندن به معنای کلی- یا از آن شخص خوشمان میآید یا از آن متنفر میشویم. خواندنِ کسی، مثل این است که با گاردِ باز، به مبارزه بروی. چرا این حرف را میزنم؟ برای مثال، میشود یک شخصِ دزدِ رذلِ پست را در نقشِ اولِ رمانی قرار داد و با برجسته کردنِ برخی افکار و افعالش، او را دوستداشتنی ساخت. منظورم در اینجا از خواندن، خواندنِ روایتیست زنده، مکتوب، یا مصوّر شده از زندگیِ شخصی. در وجود هر شخصی، هر چند پست و فرومایه، خوبیهایی وجود دارد. ذاتِ آدمی با خوبیها عجین شده، پس به سوی خوبیها نیز کشش پیدا خواهد کرد. هرچقدر که بیشتر در وجودِ کسی خوبی ببیند، به سمت آن، بیشتر کشیده میشود.
پینوشت: منظورم در این پست از برای خود نوشتن، دقیقاً چه بود؟ این مطلب را [یا حداقل پینوشتش را] بخوانید.