ماه من! روز هاست که به انتظارت نشستهام که شبی رخنمایی کنی. این دلِ تنگ را ناامید نکن. با ظهورت به ظلمت این شب پایانی ده. میدانم، محکومم، محکوم شب سیزده. محکومم و جرمم این است که نبودند یاورانی برای یاری رساندنت که محرّم، دیگر نباشد آن محرمی که همیشه هست. سال هاست که از آن روز گذشته، ولی عاشورا هیچگاه از ما نگذشته. عاشورا، روزی که مولا روی کرد به جانب شرق و غرب و ندا داد: هل من ناصر ینصرنی؟
اکنون که این کلمات را مکتوب میکنم، بیشتر از هر زمانی به جملهی «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» یقین پیدا کرده ام. روزها، ماهها، و سالها گذشتند ولی تاریخ در همان روز، متوقف شد. امامی که ندای هل مِن ناصر میدهد ولی کسی نیست که او را اجابت کند، و ما چشم و گوش و عقل بستهها، تنها در محرمها آن را میشنویم.
بگذار واضحتر از این بگویم. البته میدانم که بندهی خطاکار و روسیاهی بیش نیستم، ولی شاید گوشهای از دلم هنوز غرق در ظلمت نشده است که این حرفها را در خود نگه داشته، و گهگاه روی دلم سنگینی میکند.
میدانم که برخی بر سر تطبیق تاریخ ان قلتهایی دارند که گاه صحیح است و بیشتر اوقات، ناصواب. من میگویم امامی هست که هر روز ندای هل من ناصر میدهد ولی ما، چشم به دهان آن کسی دوختیم که هنگام هجرت حسین(علیه السلام) درس قرآن میداد و آن کار را افضل از یاری خلیفةاللهِ فیالارض میدانست. چیزی که گاهی غفلت است و گاه هم، به تغافل میرسد. میدانی ولی نمیخواهی قبول کنی که هست و دارد صدایت میکند و رویت را برمیگردانی و کارت را میکنی.
همین است. ببین هل من ناصرش را میشنوی یا نه. ببین پیرو که هستی؛ خودش، یا کسانی که به نام او آمدند ولی از راهش منحرف شدند. میبینی؟ هزار سال است که دارد ندا میدهد ولی هنوز کسی ندایش را لبیک نگفته. مرحلهی آخر است این. مرحلهای که تاکنون با موفقیت به آخر نرسیده است و با هر شکست، دوباره به ابتدایش بازگشته.
شاید اگر نباشد تقلیدهای کورکورانه، چشمها به حقیقت باز شوند. شاید اگر نباشد غلوها و دروغهای گنده، تشخیص حق برای ما سخت نباشد.
بگذریم از این حرفها. محرم دوباره آمده است. شهر لباس سیاهش را تن کرده. حرارتی در قلبها پدیدار شده. چشمها از اشک پر شده اند؛ دلها نازک شده اند. صدای گریه، نوحه میآید باز...
السلام علیک یا اباعبدالله
دیشب پاییز آمد و با اینکه چیزی بجز زکامی و گلودرد به ارمغان نیاورد، ولی خبر خوشی داد: زندگی در جریان است و دلتنگیهای بسیاری در راه. نمیشود بعد از یک تابستان آفتابی، دلتنگِ روزهای تماماً ابری نشد؛ روزهایی که به جز نگاه کردن به ساعت، نمیتوانی تشخیص دهی چه ساعتی از روز است. فراموش میکنی همه چیز را. خورشید را هم گم میکنی بین ابرها؛ نمیفهمی کی از شرق سلام میکند و کی از غرب خداحافظی. توگویی روزها بلند میشوند؛ نه به خاطر بلند شدن روزها، بلکه از نظر یکسان بودن یک حالت از روز؛ یک نور سفید ملایم که کماکان تمام روز در آسمان است. البته نمیشود گفت که نمیتوان برای خورشید دلتنگ نشد؛ برعکس، همین دلتنگی تمامِ زیباییِ پاییز است. فراق بین عاشق و معشوق... فراقی که نه میتوان گفت بد است و نه میتوان گفت خوب؛ عاشقانه است. همین است عاشقانههای پاییزی...
کلمات به کنار، سکوت هم گاهی قادر به بیان حال آدمی نیست. نمیدانم، شاید خودش هم قادر به درک خودش نباشد. حالِ بد که نه، حال خوب که اصلاً، بگذار بگویم حالِ بی حال. از درون کشیده میشود به سویی که نمیداند کدام طرف است. میبیند که بخشی از وجودش نیست و بخش دیگرش هم در حال رفتن است، ولی تا به لحظهی نابودی هم نمیتواند تشخیص دهد که به کدامین سو در حالِ کم شدن است!
نمیدانم، شاید دلم پرواز کردن میخواهد. میخواهم رها شوم در چاهی که هیچگاه به آخر نرسد. نام این چاه را هم گذاشتهام چاهِ عشق. شاید هم دلتنگم. دلتنگِ چیزی که شاید اصلاً وجود نداشته باشد و یا اینکه رسیدن به آن جزء محالات باشد. شاید هم افسرده شده باشم؛ افسرده از این دنیای تکراری، از این آدمهایی که درکم نمیکنند، درکشان نمیکنم. شاید هم ناامید شدهام از چیزی که نمیدانم چیست. شاید شکست خوردهام؛ شکستی سخت در جنگی نابرابر. نمیدانم...
«چه میشود که آرزوهای درخشانت تبدیل به لکههای تیرهای بر تایملاینِ زندگیات میشود؟»
انسانها حق انتخاب دارند. مختارند تا به هر سویی بروند، به هر طرفی که علایقشان آنها را میکشاند. اما چرا باید به حرف این علاقهای که هر دم از چیزی حرف میزند گوش کرد و چشم بسته به دنبالش دوید؟ روزی دلت میخواهد برنامهنویسی حرفهای شوی. روز دیگر میخواهی فیلمنامه نویسی شوی قهار. دیگر روز میخواهی نوازندهای نامدار شوی. یکبار هم رماننویسی هوش از سرت میبرد! مولا علی(علیه السلام) چه خوش گفته است که: بهترین بینیازی، ترک آرزو هاست.
امروز مجلهی ماهانهی یک دانش آموزِ پایهی ابتدایی را ورق میزدم. به داستانِ پروانهای برخوردم که پدرش در جوابِ سوالی به او گفت: «هنرها مثل گلهای این گلستان هستند. منتها برای یادگیریشان باید مانند زنبورهای عسل بهترینشان را برای نوشیدن شهدش انتخاب کرد.»
کم نیستند افرادی که سالهای بسیاری از زندگیشان را پراکنده صرف چند هنر کردند و در آخر عمر وقتی که نگاهی به پشت سرشان انداختهاند، چیزی جز ویرانیِ عمرِ خویش ندیدند! خوشا به حال آن کسی که کردههایش به پشیمانی تبدیل نشوند.
زمان هم بسیاری از چیزها را زیر آوارِ خودش دفن میکند و به وادیِ فراموشی میسپارد. کمی بیشتر اگر به او فرصت دهی، میبینی که حتی قادر است تا خودت را هم به وادی فراموشی بسپارد، بدون اینکه دلت برای خودت تنگ شود، تا با خودی بیگانه ادامۀ حیات بدهی.
سخت است حرف زدن در مورد زمان، زمانی که همه چیز را کم کم در خود هضم میکند، و به هر کسی، بخشی از خود را نشان میدهد. گاهی نیست، گاهی زیادی هست، گاهی تلخ است، گاهی شیرین، گاه سرد و خشمگین، گاه گرم و بشاش.
***
زمان هم از آن مقولههاییست که میشود حرفهای ضد و نقیضِ زیادی راجع بهش زد. هم میتوان گفت عاملِ فراموشیست و هم عامل ماندگاری. و مهمترین مسئله این است که بیش از هر چیزی زندگیمان به آن گره خورده است. تا جایی که از لامکانی و لازمانیِ برخی از افکارم به ستوه میآیم. تصاویر زیادی در ذهنم است، اما همگیشان مربوط به زمان و مکانهای مختلفی هستند. زمان بیشتر از هر چیزی برای نوشتنِ داستان مرا به چالش کشیده است؛ به طوری که گاهی منصرفم میکند. البته میدانم که ذهنم هنوز به قوامی نرسیده است، ولی نمیتوان ستیزهی زمان را هم هیچ تلقی کرد.
چالشهای زیادی در راه نوشتن یک داستان روبهروی نویسنده هست. نه تنها زمان، بلکه کماکان با مکان هم درگیری دارم. بله، هر دو محدودیتهایی را به وجود میآوردند، ولی برای باور پذیری و نوشتن واقعیات و ترتیب وقایع، هر دو باید شفاف باشند. بالاخره این ذهن باید از حالت لامکانی و لازمانیاش در بیاید که میدانم زمان میبرد...
پرواز آرزوی انسان است. در پرواز احساس رهایی و شکوه جان آدم را لبریز میکند. اما سقوط هم نوعی رهایی در خود دارد و بیشباهت با پرواز نیست. برای همین کسی که سقوط میکند و از بند بندگی رها میشود، ابتدا احساس آزادی میکند، ولی در پایانِ سقوط، ضربۀ هولناکی نابودش میکند...
[علیرضا پناهیان]
«مهم نیست که چقدر میخواهی، مهم این است که چقدر میتوانی.»
خیلی دلم میخواهد که رمانی همچون هفتگانۀ هری پاتر بنویسم؛ میخواهم، اما نمیدانم که میتوانم یا نه. البته تمام سعیم را میکنم. بالاخره باید از یک جایی شروع شود، آرزوها را میگویم.
آرزو داشتن گناه نیست، بخصوص آرزوهای بزرگ، بلکه منابع بزرگی از نور هستند که اجازه نمیدهند تا وجود آدمی از سیاهی پر شود؛ نمیگذارند تا خودت را بر لبه پرتگاهی بیابی که از بیچارگی و ناامیدی کارت به آنجا کشیده است. محکم دستت را میگیرند و از سقوطی دردناک نجاتت میدهند، پرواز کردن را به تو میآموزند، زندگی کردن را میآموزند، معنا میپاشند درون زندگی...
اما تو هم نباید از آنها دست بکشی و ناامیدشان کنی، چونکه در آن حالت میبینی که زودتر از تو از پیشت رفتهاند. باید تمام سعیت را برای تحققشان بکنی، آخر آنها هم تنها امیدشان به توست. تویی که به وجودشان آوردهای، نباید در تاریکیِ شب بگذاریشان پشتِ درِ یتیمخانهی آرزوها. نمیدانم این را در مورد آرزوها میدانستی یا نه، خیلی احساساتی هستند؛ دق میکنند از اینکه خود را رها شده ببینند. زندگیِ آرزوها همین است...
چه کار داری میکنی؟! همین حالا، همین لحظه، همین روزها، چه کار داری میکنی؟ مطمئنی که داری کارِ درست را انجام میدهی؟ فکر نکنم! لااقل مطمئن نیستم. هر آدمی حق دارد اشتباه کند و یا عمرش را در مقطعی تلف کرده باشد، ولی زیاده که شود، ناحقّی در حقِ خودت است! میفهمی؟!