گزارشی از این روزهایم: از بیکتابی حالی تا همین لحظه، پروندۀ ششتا کتاب توی ذهنم باز مانده است. دیروز بود که به خودم آمدم و دیدم احساسِ عقبماندگی بر سراسرِ وجودم چنگ میکشد. اینکه از خودت و از زندگیات عقب مانده باشی، یکی از وحشتناکترین توهمهای ذهنی است که میتواند آدم را تا مرزِ جنون هم بکشاند؛ درست کاری که ملال با آدم میکند ـ ملالِ بیکتابی. جزء از کل را که نصفه رها کردم، پریدم سراغِ یادداشتهای زیرزمینی. خواندنِ یادداشتهای زیرزمینی آنقدر لذتبخش بود که نخواستم زود تمام شود؛ بعدش رفتم سراغِ رواندرمانیِ اگزیستانسیالیسم، از یالوم. خواندنِ رواندرمانی که مواجهۀ مدام با فروخوردهترین اضطرابهای وجودیِ انسان از جمله اضطرابِ مرگ است یک شکنجۀ تمامعیار بود برای منی که یکبار اضطرابِ مرگ را به نهایتِ شدّت و با گوشتواستخوانم لمس کردهام و هرروزه در مواجههاش هستم و مدام نادیدهاش میگیرم و یکسره واپسش میزنم. یکبار که حسابی بیاحتیاطی کرده بودم، بعد از کلی خواندن دربارۀ مرگ، رفتم سراغِ یکی از این کتابهای هوشِ مالی و چگونه ثروتمند شوید و اینها، به اصرارِ حجت، و بعد از یک ساعت خواندنِ یکسره راجع به پول، (چیزی که اغلب ازش در تنفّرم)، متوجه شدم به همان سرعت افسردهام کرد: عاطفهام بهکلی از کار افتاده بود و در بیتفاوتیِ محض بودم. آن لحظه اگر زمین دهان باز میکرد حتّی تعجب هم نمیکردم. یادم آمد زهرا گفته بود برای رهایی ازش ورزش کنم. کردم ـ البته نه درست و اصولی. نتیجه داد. بیتفاوتی از بین رفت و اضطرابِ استخوانخردکنی را مجدداً تجربه کردم و با خودم گفتم چه غلطی کردم که از آن افسردگی و بیتفاوتی کشیدم بیرون. این افسردگی هم از مکانیزمهای جالبِ دفاعیِ ذهنِ انسان است ـ یک فرارِ اضطراری از اضطرابهای وحشتناک. که گاهی فرار به اندوه است و گاهی به بیتفاوتی و چیزهای دیگر. حالا اما رویم نمیشود بروم سراغِ یادداشتهای زیرزمینی و از نصفه شروع کنم به خواندنش. یک نوع بیحرمتی به داستایفسکی میدانمش. شرم دارم از این کار. احتمالاً دوباره از ابتدا شروعش میکنم به خواندن.
امروز اما آمدهام سراغِ «آسیا در برابر غرب» تا هشتاد صفحۀ پایانیاش را بخوانم و پس از خواندنِ آخرین صفحه و بستنِ کتاب، یک نفسِ راحت بکشم. به این چند صفحه رسیدم و دوباره با خواندنِ تکتکِ کلماتش، لذتی عمیق را احساس کردم. لذتِ عمیقی که یکیدو ماهی میشد تجربهاش نکرده بودم. و طبقِ عادت، آن کلمات را اینجا هم قرار میدهم.
****
ـ آسیا در برابر غرب؛ داریوش شایگان؛ ص ۲۴۷-۲۴۴ ـ
فاوست و بودا
ماکس شلر در کتابِ معروف به جایگاه انسان در عالم میگوید: انسان موجودی گشوده به جهان است، و این بهگشودگیرسیدن، فاصلهگرفتن از مرتبۀ حیوانی است و این فاصلهگیری را انسان به مددِ قوۀ روحی انجام میدهد. انسان میتواند عالم را موضوعِ شناسایی خود قرار دهد و این عمل را شلر، «فعلِ تعقل» مینامد. انسان تنها موجودی است که میتواند در برابر حیاتی که در وجود او چنین رخنه میکند و چنین لرزهای بر اندامش میافکند رفتاری ریاضتآمیز در پیش گیرد و سوائق و غرایزش را سرکوب کند. در برابرِ حیوانی که همواره به زندگی «آری» میگوید، حتّی آنگاه که این تمکین موجب بیزاریاش باشد، انسان تنها موجودی است که توانایی نه گفتن دارد و به همین مناسبت است که انسان «مرتاضِ زندگی» و «معترضِ ابدی در برابرِ واقعیتِ محض» است. از اینرو انسان یک فاوستِ ابدی است که هیچگاه از محیط خود راضی نمیشود و مدام در طلب مطلق است و میکوشد محدودیتها را بشکند و از مواضع نهایی در گذرد. چه او میتواند نیروی غریزی خود را به فعالیتی روحانی تلطیف کند. همین قدرت معنوی است که موجب میشود که عارف، پیش از مرگ طبیعی، نفْسش را بُکُشَد (موتوا قبل ان تموتوا)؛ همین نیروست که شیوۀ تنزیهیِ نفیِ ماسوای حق را میسر میکند؛ همین نیروی نه گفتن است که بودا را واداشت به دنیا پشتپا بزند و در بیستونه سالگی، یعنی در شباب زندگی، راه غربت بزرگ را برگزیند. باز همین نیروست که پرومته را علیه خدایان شوراند و فاوستِ جسور را به ورطۀ نفرینِ ابدی کشاند و موجب شد که فغان برآورد: «ای کاش زاده نمیشدم.»ای کاش زاده نمیشدم رساترین اعتراض انسان علیه تقدیر است؛ ای کاش زاده نمیشدم معنیِ هستی و زندگی انسان را از بن مورد شک و اعتراض قرار میدهد. آن را در همۀ مظاهر بزرگ فرهنگ غربی به انواعواقسامِ صورتها مییابیم. در ادبیات به صورت بیگانگی، یأس، و در نتیجه، پوچی و بطالت؛ در هنر به صورت بطلانِ همۀ نظامهای فرهنگی کلاسیک؛ در تفکر به صورت محدودیتهای فطریِ حیات و به شکلِ معمای لاینحلِ وجودِ انسان که دیگر تابع هیچ نظامی نیست و در قالب هیچ مفهومی در نمیآید، بلکه موجودی است ایستاده بر ورطۀ نیستی؛ موجودی که در انتخابِ سرنوشتش کوچکترین دخالتی نداشته است؛ موجودی که بارِ هستیاش را مسیحوار بر دوش میکشد و حتّی صلیبی هم در انتظارش نیست.
انسان مرتاضِ زندگی است. انسان کسی است که در برابر هستی «نه» میگوید؛ انسان میتواند غریزهاش را به قدرتِ معنوی تلطیف کند، زیرا انسان، به قول «پاسکال»، هم حیوان است و هم فرشته، ولی آنچه ماکسشلر نه میگوید اینست که انسان میتواند، بهسببِ انحراف از غایتِ اصلیِ حیاتش که رهایی است، نیروی مرتاضانۀ نهگفتناش را در جهتِ معکوس به کار بندد. او میتواند حرص، طمع و تجاوز را پیشه سازد و خوراکِ روح را به تقویتِ نفسِ فزونخواهش تخصیص دهد. این مرتاضِ زندگی میتواند در برابر انتخابِ این یا آن، سوائق خود را به مرتبۀ ایدئولوژیهای تعصبآمیز ارتقا دهد، و از این رهگذر، به ایدههایی تن در دهد که به مراتب خطرناکتر و نابودکنندهتر از غرایز نفسانی هستند. غرایزِ آدمی بخودی خود معصومند، یعنی نه خوبند و نه بد. ولی آنگاه که به قالبِ ایدئولوژیهای افراطی و تعصبانگیز ریخته شوند، و از حمایتِ عقلِ اقلیدسی و حسابگر و برنامهریز برخوردار شوند، میتوانند نیروهای هولناکی را که هیچ دیاری دیگر قادر به مهارکردنشان نیست، از هر سو رها کنند و شاید بهترین مصداقِ این ارتباط را میتوان در رابطۀ «برادران کارامازوف» اثرِ داستایفسکی جستوجو کرد، بخصوص در رابطۀ روشنفکرِ نیهیلیست (ایوان) و برادرش (اسمردیاکوف). قدرتِ مسحورکنندۀ نیهیلیسمِ ایوان که منکرِ هر مرجعیت و ارزشِ والایی است، و در نتیجه، همه چیز را مجاز میداند موجب میشود که اسمردیاکوف، دست به قتلِ پدر بزند. اسمردیاکوف غریزۀ محض است که آلتِ دستِ یک ایده، یک ایدئولوژی میشود. تاثیرِ این ایده است که طبیعتِ غریزیِ او را به هولناکترین قتلِ ممکن وا میدارد.
یکی از ابعادِ مهمِ تفکرِ آسیایی این بود که ساختِ «زیرزمینیِ» روانِ انسانی را هزاران سال پیش از فروید و یونگ کشف کرد و نیروی آفریننده و در عینِ حال نابودکنندۀ ناآگاه را شناخت و کوشید آن را در جهتِ تلطیفِ ارزشهای معنوی سوق دهد و نه در جهتِ تورمِ نفسِ اماره. شاید بتوان دو وجهِ افراطی این مرتاضِ بزرگ را که انسان باشد در سرنوشتِ فاوست و بودا خلاصه کرد. بودا مرتاضی است که نه میگوید ولی به جای اینکه فغان برآورد که «ای کاش زاده نمیشدم»، راهِ گریز از این زایش را نشان میدهد. آنجا که نالۀ فاوست به بنبست میرسد، پاسخِ بودا آغاز میشود: یکی به تنگنای یأس میگراید و دیگری به ساحلِ رهایی میرسد، یکی دیوارهای زندان را فرو میکوبد تا دیوارهای نُوی بنا کند، دیگری زندانِ هستی را وهم میپندارد و غایتش را خاموشی، یعنی همان غایتی که سبب شد بودا خطبۀ معروف را در بنارس بخواند و چرخِ آیین را به گردش در آورد و عصارۀ معنویتِ عظیمِ آسیا را که غرضی جز رهایی ندارد چنین خلاصه کند:
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ رنجِ جهانی: زادن رنج است، بیماری رنج است و مرگ رنج است. دیدارِ آنکه دوست ندارید رنج است و فراقِ دوست نیز رنج است و نیافتنِ مرادِ دل رنج است...» «این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ مبدأ رنج، و آن عطشِ بهوجودآمدن است که انسان را از مرتبهای به مرتبۀ دیگرِ پیدایش سوق میدهد و شهوت و میل به بار میآورد و اینسو و آنسو پاداشی برای ارضای خواهشهای خود میجوید.» «این است عطشِ شهوت، عطشِ بهوجودآمدن، عطشِ توانایی و قدرت.» «این است، ای راهبان، حقیقتِ فرونشاندنِ رنج، فرونشاندنِ آن به مددِ نابودیِ همۀ خواستهای بدِ انسان که آنها را از خود دور سازید و از خویش جدا کنید و خویش را از آنها تمییز دهید و آنها را در وجودِ خود جای ندهید.» «این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ راهی که به فرونشاندنِ رنج میانجامد و آن راه هشت شاخه است: ایمانِ درست، نیتِ درست، گفتارِ درست، کردارِ درست، زیستنِ درست، کوششِ درست، پندار و تفکر (مراقبه) درست.»
من از تنهایی فرار میکنم. من از مرگ هم فرار میکنم. از تنهایی فرار میکنم چون میخواهم تا «تو»یی، باشد، و بتوانم تو را دوست بدارم. از مرگ فرار میکنم چون میخواهم باورم به زندگی را از دست ندهم. مرگ و نیستی را نادیده میگیرم تا به آن هیچِ بزرگ نرسم، چون آن هیچِ بزرگ، هنوز که هنوز است برای من چیزی جز بیمعنایی ندارد. من تحملِ این همه رنج را در قبالِ یک هیچِ بزرگ و تنهاییای بیپایان ندارم. من هنوز هم که هنوز است نمیتوانم معنا را در سیطرۀ بیمعنایی بیابم و از آن طریق به شادمندی برسم. بیامیدی ناامیدم میکند. من کسی نیستم که بتواند هیچ را با آغوشی باز بپذیرد و بعد هم آری به زندگی بگوید؛ که تابِ این رنج را داشته باشد، که تابِ تنهایی را داشته باشد. زندگی برای من زودتر از چیزی که بتوانی فکرش را کنی، رنگ عوض میکند و توخالی میشود. چنین تغییراتی در من، سرعتی سرسامآور دارند. فرار از آن در لحظهای و کمتر از لحظه زمان میبرد؛ در آغوش کشیدنش هم بیشتر از آن طول نخواهد کشید. پس من فرار میکنم. نمیدانم به کاری که من میکنم تا چه مقداری میتوان عنوانِ «راه رفتن بر لبۀ جهان» داد، چون من عادت دارم چشمبسته روی این لبه راه بروم. میترسم چشمهایم را باز کنم و با منظرۀ پرتگاهی عالی برای پریدن مواجه شوم. از این مواجهه میترسم، چون اشتیاقی وصفناپذیر برای پریدن در من ایجاد میکند؛ لحظه به لحظه؛ سرشار میشوم از عطشِ تمامشدن. این است که جرئت نمیکنم چشمهایم را باز کنم. میتوانی درکم کنی؟ پذیرشِ تنهایی برای من عواقبِ وحشتناکی دارد. از این میترسم که تنهاییام دیگر اجازه ندهد از هیچچیزی بترسم. از نترسیدنم میترسم. میفهمیام؟ چراغ را روشن نکن؛ بگذار این ظلمت به راه باشد. با چشمهای بسته میتوان عاشقت ماند. دوستداشتنت را از من دریغ نکن.
آدم گاهی حرفهایش را آنقدر میچرخاند، آنقدر میپیچاند، که وقتی نوشتشان، خودش هم نمیفهمد چه نوشته. خودش هم نمیفهمد منظورش از آن حرفها چه بوده. خیلی مضحک است خب. انگاری که تهِ خورجینش را سوراخ کرده و گذاشته کلمات دانهدانه بریزند روی زمین و سنگینیِ خورجینش کلمهکلمه کم شود؛ دردش کمکم کلمه شود و کلمات دانهدانه گُم شوند. نه، صبر کن! دوباره که افتادی به قهقرای کلمهبازی! باز که دارم همون کارو میکنم! اصلاً همین لحنِ کتابی هم دستوپای آدمو میبنده. آدم گاهی دلش میخواد از هرچی چارچوب و قانون و قاعدهس، بکشه بیرون و رها بشه. رهای رها. طوری رها بشه که سبک بشه. که بتونه سبکی رو با تمامِ وجودش احساس کنه. که از تمامِ زندانها خلاصی پیدا کنه. که حتّی از جسم و روحش هم بکشه بیرون و بتونه به معنای کلمه، آزادی رو تجربه کنه و مزۀ رهایی رو بچشه... نه دیگه! ایندفعه داشتم به دامِ انتزاع میافتادم! نه. باید روشنتر از اینا حرف زد. ملموستر و محسوستر باید حرف زد. دلم میخواد روشنتر باشم. مثلِ خورشید روشن باشم... دلم میخواد نورافکن باشم و حرفام مثلِ نورِ نقطه شدۀ عبورکرده از یه عدسی، روشن و دقیق و غرّا و برّان و سوزان باشه. ای داد! مسخره کردهام دیگر! اینبار دارم به دامِ تجسّم و تشبیه و استعاره میافتم که خود چاهی بسیار بسیار عمیقتر است. معلوم نیست کدام دیوانهای ما را به این چاهِ عمیق انداخت که حالا دیگر هیچ عاقلی قادر نیست بیرونمان بکشد... نع! بس کن لطفاً! اینقدر غرغر نکن! حالا حرفهایت را بگو. روشنوواضح، حرفهایت را بگو ـ البته اگر کلاً حرفی هست و حرفی داری برای گفتن. باشد! بگذار کمی فکر کنم لطفاً. هولم نکن! ای داد... یادم رفت! چه میخواستم بگویم من؟! چه...؟! ای خداوندگارِ فراموشی، روی من یکی را خط بکش وجداناً؛ نمیخواهم از جملۀ رستگارانِ درگاهت باشم.. لطفاً.. خواهشاً.. استدعایت میکنم خداوندگارااا...!
اصلاً، بیا فراموشی را ولش کنیم. افلاطون میگفت: دانش یادآوری است. من ولی پا را فراتر میگذارم و میگویم: زندگی یکسره یادآوری است. یادآوریِ ممتدِ فقدان. فقدانِ لحظاتِ گذشته، و فقدانِ لحظهلحظۀ آینده. حتّی آدمی میتواند در اوجِ خوشی هم، حینِ زیستنِ بهترین لحظاتِ زندگیاش هم، نگرانِ عدم و فقدانِ آن لحظات باشد و اضطرابش حتّی جلوهای جسمانی هم پیدا کند؛ آن هم در اوجِ خوشی! این است که میگویم: زندگی در حال، حسرت و آه است به گذشته، به آینده، به شدهها و نشدهها و ایکاشمیشدهها و ایواینکندبشودها. ولی خب معنییی هم نمیبینم که بگذارم این اندیشۀ وهمانگیز مدام توی سرم غلت بزند. اینطوری میزند همه چیز را خردوخاکشیر میکند. همه چیز را به گند و لجن میکشد. پس ای جنابِ اندیشۀ هولانگیز، یک لحظه صبر کنید؛ زیرزمین شما را فرا میخواند. کدام زیرزمین؟! زیرزمینِ فراموشی. بله! بروید یک نفسی تازه کنید. ما هم در غیابتان مقداری نفسِ راحت میکشیم. بله بله، لطف میکنید اگر بروید. ممنونم. تشکر! هووف... بهتر شد اینطوری. حالا، ای آغوشِ گرمِ پرمهرِ آرامش، کجایی تو؟ بیا که تنها نجاتدهنده تویی انگار...
رها کنم این حرفها را... حقیقتاً میخواستم یک چیزی بگویم. میگویم، میگویم؛ اجازه بده لطفاً! اما... چطوری؟! چطوری بگویم؟ چطوری میشود از چیزی که نیست، حرف زد؟ مثلاً از «مرگ» بگویم، درست است؟ نه، نه، اشتباه نکن. من میخواهم از «چیزی» حرف بزنم، ولی میبینم آن چیز، هیچچیزی نیست. درست مثلِ «مرگ»؛ که یک کلمۀ توخالی است. یک خلأ است. عدم است. چیزی است که نیست؛ یا اگر بهتر بگویم، چیزی است که هستی ندارد. ولی خب ما چارهای نداریم که برای این هیچچیز، یک هویت در نظر بگیریم. یک هویتِ پوشالی با کلمات. هویتی که داد بزند و بگوید مرا بیهویت بخوانید؛ مرا عدمِ هستی بخوانید. قصدِ من حرف زدن از یک کلمه نیست، ولی بدونِ توسل به کلمه هم نمیشود راجع به «هیچچیز»ای مثلِ فقدان، مثلِ مرگ، حرف زد. میشود؟ اصلاً حرفزدن چرا؟ درست است؛ هوشمندانهترین کار، سکوت است. سکوت هم درست همان چیزی است که نیست. همان عدم و خلأ و نیستی. انگار که تنها مواجهۀ صحیح در برابر چنین کلمات و مفاهیمِ توخالییی، پیشهکردنِ اعمال و افعالی توخالیتر است. میفهمی چه میگویم؟ اما میدانی دردم چیست؟ سکوت هم نمیشود کرد. به قولِ بِکِت: ناتوانم از حرفزدن؛ ناتوانم از سکوت. من اما خسته هم شدم تازه! این دردِ مضاعف نیست؟ یعنی...
هوووف... سرم را درد آوردی مردک! زیرزمین شما را فرا میخواند. بروید آقا، بروید! تنفس... کو آن...؟
پینوشت: اگر بگویم سالها بود که صدای خودم را نشنیده بودم، شاید دروغ نگفته باشم. انگار که همیشه ازش فرار میکردم. ولی امروز با خودم گفتم آخر تا کی! بگذار این رؤیا واقعی شود؛ این من، واقعی شود. بس است خواندن با این صدای ذهنی. بعد همانطوری که جلوی لپتاپ نشسته بودم، وبلاگم را باز کردم و شروع کردم به خواندن. بعد که به صدای خودم گوش کردم، اولش کمی غریب بود برایم؛ باز هم میخواستم ازش فرار کنم. انگار کسِ دیگری خوانده باشدش. ولی بارِ دوم، سوم... آن غربت کمکم از بین رفت. این صدای من است!
پینوشت ۲: کیفیتِ صدا که تعریفی ندارد. چندتا اشتباهِ لفظی هم که دارد. رسایی هم که ندارد. هولهولکی هم که خوانده شده است. متوجه شدم که صدای موسیقیِ پسزمینه هم خیلی زیاد است. همۀ اینها دلیلی بود برای فراری مجدد. ولی بعد گفتم برای اولین ضبط، خیلی هم خوب است تازه! :)
این روزها مرا میترساند. افسارِ زندگی از دستم در رفته است. افسارِ خودم هم. مست و خرامان به هر سویی که کشیده میشوم، کشیده میشوم. این سو، آن سو. هر سو. بعد، مثلِ کسی که نشئگی از سرش پریده باشد، درنگ میکنم. به خودم مینگرم، به جایی که رویش ایستادهام، به زمان، به مکان، به فاصلهها، به رویاها، به واقعیت. مضطرب میشوم. حالم را بد میکنم. این روزها با فکر کردن به واقعیتها، حالم خراب میشود. بیمارگونه به این واقعیاتِ شیرین فکر میکنم و بالاخره از پسِشان، تلخی را پیدا میکنم. نبود هم نبود، خلقش میکنم! تازه دارم میفهمم که همیشه، همیشه، درونِ رویاهایم زندگی کردهام، حتّی حینِ قدمزدن در تو به توی این هزارتوی واقعیت. بیرون آمدن از این دنیای خیالی میترساندم. بدجوری میترساندم. فکر میکنم، فکر میکنم، بعد یک تودۀ حجیمی نمیدانم از کجا توی دلم پیدا میشود. میچرخد و میچرخد و میچرخد. یک لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبر است... هوم... بله، رخت میشورن. در دلم رخت شستنیست که نگو...
فکر نمیکنم. خیال نمیبافم. با خودم حرف نمیزنم. این خیال نیست. خواب نیست. رویا نیست. واقعیت است. واقعیت. واقعیت همین شکلی است که میتوانی به ماهیتش شک کنی. که میتوانی خودآگاه به همه چیز شک کنی. تردید کنی. از خودت سوال بپرسی و مهمتر از آن، جواب بگیری از خودت. جوابهای منطقی. اما خب برای منی که همیشه در هالهای از خیال زندگی میکنم، این مقدار از مواجهۀ بیپرده با واقعیت مشکل است. مضطربم میکند. حالِ بدِ خوب شنیدهیی؟ حالم بدِ خوب است. بدِ خوب. بلند میشوم و میروم سهتار را از کاورش بیرون میکشم. مینشینم و تمامِ پریشانیام را روی تارهای سیمیاش خالی میکنم. نُتبهنُت، پریشانیِ افکارم را تراوش میکنم. نتها رقصیدن میگیرند. کمکم نظم میگیرند. آرام میشوند. محزون میشوند. آرامشبخش میشوند. و تند میشوند. خشن میشوند. سرکش میشوند و عصیان میکنند... نه... دوباره داشتم فکر میکردم... دوباره داشتم فکر میکردم به واقعیتها... حواسم پرت نمیشود... حواسم جمع نمیشود... اینبار هراسِ رویاهایم واقعی است. این اشتیاق واقعی است. این مواجهه در خواب نیست... نمیشود با یک لحظۀ بیدارشدنای، خاکسترشان کرد و سپردشان به بادِ خیال. واقعیت سخت خِرَم را چسبیده. این رؤیا واقعی است...
«در این شهر قحطِ خورشید است» ولی خورشیدی اگر هست انگار، پیدایش کردهام. نه، صبر کن. خورشیدی اگر هست انگار، پیدایم کرده است. خورشید چیست؟ کانونِ اندوه! منم آن سوسوی نورِ نیمهشبانِ ستارهای دوردست. یا نه! منم آن پتپتِ شعلۀ چراغی در دلِ غارِ کوهی دوردست. اما نه، خورشید را چه به نور! خورشید به دنبالِ تاریکی میگردد همهجا. تشنۀ تاریکیست این خورشید. منم آن آبدیدۀ اندوه! پس نترس...دل به دریا زدن بلدی؟ دستم را بگیر. تا تهِ ناپیدای این اقیانوس بخز. خورشیدی اگر هست آنجاست. از انتها نترس. من هستم؛ باش! باشم؟ هستم! ...
نمیدانم چه مرگم است. البته میدانم؛ دروغ میگویم که نمیدانم. آدمها مسخرهاند. به غایت مسخره. از یک غم به غمی دیگر میآویزند، به خیالِ اینکه بتوانند از غمهایشان رهایی یابند. ولی میدانی چیست؟ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش میافتد. سایۀ خوشحالی! نه باباجان، تو دیگر دیوانه شدهای! مثلِ همان آدمها رفتار کن. غم سایه است، شور و شادی، نور. اینطوری بهتر میتوان خود را فریب داد. آفرین.
بعضی روزها اتفاقاتی میفته که خب گفتنی نیستن. حالا منم نمیخوام بگم چه اتفاقی. خیلی مضحکه خب. بذار نگم. نمیگم. داشتم میگفتم. خورشید! آره، خورشید! نذارید هر چیزی، هر کسی، بشه خورشیدِ زندگیتون. خورشید شدن که الکی نیست. تو فکر کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابش ببره. بعد تو از کجا باید بفهمی که روز شده؟ حالا اینش مهم نیست. یا مثلاً فرض کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابشم نبرده باشه، فقط حوصلۀ طلوع کردن نداشته باشه. مثلاً پیشِ خودش بگه «اینهمه تابیدن واسه چی؟ واسه کی؟» و از تابیدنش بیتاب بشه. دیگه خر بیار و باقالی بار کن. نمیشه دیگه. حالا بیخیالِ این موضوع هم.
به خیابان شدم عشق باریده بود. چنانکه خر در گل فرو شود، به برف فرو شدم. نه دندهعقب، نه دندهجلو، هیچیک کارگر نبود. هیچچی دیگه. بعدش رفتیم صحرا. اونجا هم عشق باریده بود. دوباره همین آش و همین کاسه. ایندفعه واقعنی توی گل گیر کردیم. این عشقم مسخرهشو در آورده دیگه. واقعاً حالیش نیست کجا باید بباره و کجا نه. خورشید که نیستی تو عامو! کمتر بتاب! بی تو هم میشه زندگی کرد! اصلاً بیخیالِ این حرفا. داشتم میگفتم. آدمها به غایت مسخرهاند. از غمی به غمی دیگر میآویزند. به زعمِ باطلشون اینطوری میتونن از همۀ غمها فرار کنن. ولی کور خوندن. میدونی چیه؟ غم همیشۀ همیشه هست. کاریش نمیشه کرد. بعضیوقتا هم که سایۀ خوشحالی میافته روُش و غم توی خوشحالی گم میشه، نباید زیاد دلتو بهش خوش کنی. تو سعی کن زیبایی توُ نگاهت باشه. غم رو به چشمِ خورشید ببین. بعد اونوقت هر موقع که خوشحالی، میبینی که ناراحتی! ولی این خوبه! میفهمی چی میگم؟ آخه گفتم که؛ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش میافتد. بله؛ سایۀ خوشحالی! همینو داشتم میگفتم. اصلن فرض کنید میرید صحرا و میبینید که به به، چه بارونی باریده! همه جا هم گِل. اینجا باید چیکار کرد؟ بله؛ آفرین! «به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود.» مرحبا! حالا ادامه بده. «چنانکه پای به برف فرو شود، به عشق فرو شدم.» آفرین! احسنت!! حبذا!!! ایول بابا! همینه! اصلاً بذار از اون اسمایلیهای چشمقلبی برات بکشم. بیا: *_*. و البته این: ^_^. خب بسه دیگه جوگیری. داشتم میگفتم. باید خندید. بله، باید خندید. نخند آقا! دارم جدی میگم! باید خندید. همین دیروز داشتم یه فیلم میدیدم. چی بود؟ اهوم! Old Boy. بچهپیر! مثه بچهپررو. یه دیالوگی داشت که خیلی بهم چسبید. گفته بود: بخند، دنیا با تو خواهد خندید. گریه کن، تنهایی گریه خواهی کرد. آره همین. البته به هیچوجه اون فیلم رو نبینید. توصیه میکنم نبینید. یعنی بهتون هشدار میدم که نبینید. نبینید! حالا اگه دیدید هم هیچ مهم نیست البته. دیگه مهم نیست. به درک. ببینید. به من چه! خب، داشتم چی میگفتم؟ اوومم... حرفم یادم رفت! آها، یادم اومد! بخندید. بله. هر وقت پاتون به عشق فرو شد، مثلِ وقتی که به گِل فرو میشه، تنها چارۀ کار اینه که بخندید. هر وقت که مثلِ خر تو گِل گیر کردید چی؟ بازم بخندید. هر وقت دیدید همه چیز غمه و غمه و غمه، اونوخ چی؟ آفرین! بخندید. و وقتایی که همه چیز، دقیقاً «همه چیز»، حالتون رو خراب میکنه چی؟ هووم؛ بخندید. اینطوری همیشۀ خدا میخندید دیگه. فقط کافیه یه اتفاقی بیفته، اونوقت بیهوا قهقهه سر میدید. بله! همینطوری! البته حواستون رو خوب جمع کنید که کجا قراره قهقهه رو سر بدید. میفهمید چی میخوام بگم؟ یعنی اونوخ یکی میبینه شما دارید قهقهه سر میدید، و میاد خفهتون میکنه. و چرا؟ چون خودش میخواد به این کارش قهقهه سر بده! وای! نه دیگه، دیوونهبازی هم حدی داره! اینطوری شورشو در نیارید لطفا! ببینید، عملگرا نباشید توُ خندیدن، واکنشگرا باشید. میفهمید چی میگم؟ یعنی بذارید خنده خودش بیاد سراغتون، با هر اتفاقی که سرتون میاد. شما خودتون سعی نکنید که هیچ اتفاقی برای خندیدن بسازید. فهمیدید؟ بله. این نکته رو خوب به ذهنتون بسپارید. آخه دنیا پر از غمه دیگه. نیست؟ هست! پس عملگرا نباشید؛ واکنشگرا باشید. اونوخ همیشه دارید قهقهه سر میدید. بله. این حرف رو هم همیشه یادتون باشه: اگه بخندید کلِ دنیا باهاتون میخنده، و اگه گریه کنید، تنهایی باید گریه کنید. هووم! برای امروز هم کافیه. برید به خندههاتون برسید. فعلاً.
بگذار بزرگترین اعترافِ زندگیام را، در این لحظه، بیان کنم: مطلقاً هیچچیزی برای از دست دادن ندارم. و این اعتراف برای کسی که هنوز هم چیزهای زیادی برای ازدستدادن دارد، بیانگرِ تواضعی معصومانه و وحشتناک در مواجهه با مفهومِ «زندگی» است.