در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه
۳۱ مطلب با موضوع «از کتاب» ثبت شده است

از آخرین رمانی که طوری درگیرم کرده باشد که نتوانم خواندنش را کِش بدهم، خیلی وقت بود می‌گذشت. راستش جاده کتابی بود که بعد از فاصلۀ زیادی که با رمان‌خوانی گرفته بودم، لذتِ خواندنِ یک رمانِ خوب را به من چشاند. قبلاً دربارۀ شهرِ متروکه نوشته‌ام. قسمتی از پارک‌جنگلیِ شهرمان هویتّی عجیب برایم دارد که کمتر جایی‌ست که به‌ خودیِ خود توانسته باشد چنان با احساساتم دربیامیزد. شب‌ها تمامِ نیمکت‌ها و درختان غرقِ تاریکی‌اند؛ تاریکی‌یی سیاه. و ساکت... تنها سوتی خفه از صدای دنیای مدرن می‌توانست از لابه‌لای انبوهِ درختان امتداد پیدا کند تا آن‌جا. صدای جیرجیرک، پرزدنِ پرنده و صدای غریبی که به صدای خفاش‌ها می‌مانست. تیرهای چراغ‌برقی که با فاصله از هم خمیده و خموش ایستاده‌اند و تنها یک دایرۀ کوچک زیرِ پای خودشان را روشن کرده‌اند. روشنای تیرۀ غم‌انگیز. شب‌ها دورتادورِ آنجا چنان سیاه است که گویی هیچ نوری نمی‌تواند از آن سیاهی بکاهد. وقتی به دوروبرت نگاه می‌اندازی، چنان همه‌چیز غرقِ تاریکی‌ است که انگار آخرین تکّۀ دنیاست در محاصرۀ عدم... و کیست که در آن تاریکی، به تنهایی فکر نکند؟ یک دنیای خالی از آدم. 

جاده، روایتِ دنیای پس از فاجعه‌ست. هرچقدر که بیشتر جاده را می‌خواندم، بیشتر با وجهِ دردناک و تلخِ آن دنیایی که خاکسترِ آتش همه‌جایش را فرا گرفته آشنا می‌شدم. جایی که آدمی، از تنهایی به تنهایی پناه می‌برد تا مبادا خوراکِ چند بازماندۀ گرسنه‌تر از خودش شود. کوچک‌ترین صدا، سکوتی سنگین، سایه‌ای کمرنگ، همۀ این‌ها ترس را در رگ‌ها پمپاژ می‌کند. در تمامِ جاده، پدر همراهِ پسرک به جست‌وجوی غذا می‌گردند و به سوی جنوب در حرکت‌اند. مکالماتِ کوتاهِ پدر و پسر، احساسِ سرد و گرفتگیِ جاده را بیشتر می‌کند. که البته اگر حرف‌ها و سوالاتِ گاه‌وبی‌گاهِ پسرک دربارۀ حافظانِ آتش و آدم‌خوب‌ها و کارهایی که آدم‌بدها انجام می‌دهند نبود، این رمان کاملاً تلخ و سرد و تیره می‌شد. اما کودک و کودکانگی در این رمان، نمادِ معصومیت و خوبی‌ است. در دنیایی که معلوم نیست خدایش کجا پنهان شده است، پدر پسرش را همان خدا می‌بیند و بارها تکرار می‌کند که اگر برای او نبود، خیلی قبل‌تر تسلیمِ مرگ شده بود. 

جاده، حسِ تلخِ شیرینی برایم داشت. هم تلخ و هم‌ دوست‌داشتنی بود؛ مثلِ اسپرسویی که دوست داری تلخی‌اش را آرام و با لذت مزه‌مزه کنی. و تمام شدنش هم آدم را چند روزی عزادار می‌کند. از همان کتاب‌هایی است که دوست داشتم بیشتر از این‌ها ادامه می‌داشت. این کتاب اولین اثری بود که از کورمک مک‌کارتی می‌خواندم و در آینده حتماً باز هم از این نویسنده خواهم خواند. انزوایی را که در کلماتش تنیده بود دوست داشتم. انزوایی که آدم را به درون نزدیک‌تر می‌کند و باعث می‌شود زندگی را بهتر ببیند.

  • ۴۶۶ بازدید

امروز ۲۲ سالَم شد. احتمالاً سال بعد، ۲۴ آبان، ۲۳ سالَم می‌شود. همین یک سالِ پیش اینجا نوشتم که من عددِ ۲۱ را باور نمی‌کنم، و حالا دارم با این اعدادِ نامأنوس سروکله می‌زنم. ولی گذشته از این حرف‌ها، من اگر بخواهم از مهم‌ترین سالِ عمرم نام ببرم، آن همین ۲۱ سالگی‌ام خواهد بود. در این سال روزهای شگفت‌انگیزی را تجربه کردم که می‌شد با عنوانِ «بهترین روزِ عمرم» از دیگر روزهایم جدایشان کرد. خاطراتِ به‌یادماندنی و شیرینی که ارمغانِ این سال بود؛ چیزی که فکر نمی‌کردم اتفاق بیفتد. نامِ سالِ پیش‌ام را «تنهایی‌سالی» گذاشته بودم تا غرق در تنهایی‌ام، روزهایم را طوری پیش‌ ببرم که نیاز به هیچ چیزی آن بیرون نداشته باشم؛ تا توجه نخواهم، ارتباط داشتن با بقیه را نخواهم، تا لازم نباشد کسی را دوست داشته باشم یا دوست داشته‌شوم. تنهایی‌سالی قرار بود همان سالی باشد که هم‌چون راهبان بودایی آن‌قدر خود را غوطه‌ور در رنج و انزوا و کتاب و نوشتن می‌کردم تا خودم و نیازهایی که یک آدم دارد را فراموش کنم؛ تا اگر نیاز شد بتوانم کیلومترها دورتر از انسان‌ها و تمدن، در جنگلی انبوه زندگی کنم. اما کمی بعد متوجه شدم برای یک آدمیزاد، آدم‌نبودن گاهی به شدتِ مرگ سخت می‌شود. و تنهایی‌سالی‌ام درست تبدیل شد به همان سالی که دیگر قرار نبود تنها باشم. همان سالی که می‌توانستم خوشبختی را در بودن با دیگری احساس کنم. گفتن از این بخشِ سالِ پیش برایم کمی سخت است؛ از آن دست داستان‌های دونفره‌ای است که دوست دارم تنها برای خودم داشته باشم‌اش. تک‌تکِ نگاه‌ها، حرف‌ها، لحظه‌هایی که شانه‌به‌شانۀ هم راه می‌رفتیم و کنارِ هم می‌نشستیم و من باورشان می‌کردم و نمی‌کردم؛ روزهایی که قرار بود همدیگر را ببینیم... همگی بخش‌های شگفت‌انگیزِ ۲۱ سالگی‌ام بودند؛ چیزی که نمی‌خواهم هرگز از دستش بدهم. راستش، انگار در همین ۲۱ سالگی‌ام به اندازۀ چند سال بزرگ شدم. تصمیمات مهمی گرفتم و عوارض‌شان را هم که اضطراب‌های وحشتناکی بود تحمل کردم. و حالا خوب‌ام؛ یعنی که بیشتر پوست انداخته‌ام و پوست‌کلفت شده‌ام تا حدودی. فکر می‌کنم بیش از اندازه به ۲۱ سالگی‌ام مدیون‌ام. بیش از همه‌چیز از این خوشحالم که آن سال سالی نبود که بخواهم از زندگی‌کردن عقب بکشم و به کُنجی بخزم که تنها کسی که سنگینیِ وجودش را احساس می‌کردم، خودم بوده باشم. نه، من به واقعیت نزدیک‌تر شدم و این خود پیشرفتی چشم‌گیر است.

ولی حالا که چهار (نه، پنج!) روز از شروعِ نوشتنِ این متن می‌گذرد، فکر می‌کنم بهتر است زیادی هم در عمقِ واقعیت غرق نشوم و برای خیال‌پردازی وقتِ بیشتری بگذارم و در خواب و رویاهای شعف‌انگیزم بیشتر سِیر کنم؛ چرا که همین چند دقیقه پیش دلم می‌خواست فیلمی تماشا کنم ولی با وجودِ قطعیِ چندروزۀ اینترنت تنها تنفر بود که انباشت می‌شد و عمق می‌گرفت. نمی‌دانم، شاید بهتر همان است که سر زیرِ برف کرد و دم بر نیاورد! اما فکر نمی‌کنم این کار فایده‌یی جز قوت‌گرفتنِ سیاست‌های برادرِ بزرگ داشته باشد!* بله، داشتم از ۲۱ سالگی می‌گفتم. در این سال تنهایی سفرکردن را هم تجربه کردم و بارها به شهری وارد شدم که تنهاسفر‌کردن به آن باعث می‌شد شدیداً مضطرب شوم، و خب اگر این‌کار را نمی‌کردم، مطمئناً در سال‌های بعد مجبور می‌شدم که همان میزان اضطراب را برای سفر تجربه کنم. اما حالا اوضاعم بهتر است؛ خیلی بهتر حتی. از یک جایی به بعد هم تصمیم گرفتم دست از دخیل‌بستن به ضریحِ خدا بردارم ـ چیزی که فکر نمی‌کردم هرگز اتفاق بیفتد؛ برداشتم و نمودش در رفتار و کارهایم نیز پدیدار شد و توانستم با خودم صادق‌تر باشم. در کل، یاد گرفتم بیش از همیشه خودم باشم و برای خودم احترام قائل شوم. در ۲۲ سالگی‌ام اما می‌خواهم بزرگ‌تر شوم؛ و سخت‌تر؛ و بیش از حالا به خودم احترام بگذارم. نمی‌دانم اوضاع چه‌طور می‌شود، ولی دوست دارم بیشتر از سالِ قبل بخوانم و بنویسم.


* یادم است قبلاً در این وبلاگ گفته بودم «دنیای قشنگِ نو»یِ هاکسلی واقعی‌تر از ۱۹۸۴ است، ولی حالا متأسفانه باید بگویم در اشتباه بودم. متنِ زیر قسمتی از کتاب ۱۹۸۴ اثرِ جورج اورول است.

[سایم] ــ متوجه نیستی که تنها هدفِ زبانِ نوین محدودکردنِ عرصۀ تفکر است؟ در نهایت ما امکانِ وقوعِ جرایمِ فکری را ناممکن می‌کنیم. چون دیگر کلمه‌ای برای ابرازِ آن‌ها وجود ندارد. هر مفهومی که احتیاج به بیان داشته باشد فقط با یک کلمه نشان داده می‌شود که معنایی کاملاً تعریف‌شده دارد و تمام معانیِ جنبی به‌کلی فراموش می‌شوند. در همین چاپ یازدهم، ما خیلی به این موضوع نزدیک شدیم. اما این جریان تا مدت‌ها بعد از مرگِ من و تو هم ادامه دارد. هر سال کلمات کمتر و کمتر می‌شوند و عرصۀ آگاهی هم محدودتر می‌شود. حتی همین حالا هم هیچ عذر و بهانه‌ای برای ارتکابِ جرایم فکری وجود ندارد. مسئله بر سر انضباطِ شخصی و کنترل واقعیت است. اما در نهایت به این هم احتیاجی نیست. وقتی زبان کامل شود، انقلاب هم کامل می‌شود. «زبان نوین اینگسوس خواهد بود و اینگسوس، زبانِ نوین.»

جملۀ آخر را با رضایت عجیبی عنوان کرد و افزود:
ــ وینستون تابه‌حال به فکرت رسیده که حدود سال ۲۰۵۰ حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که بتواند حرف‌های امروزِ ما را درک کند؟

وینستون با تردید گفت: «به‌جز...» و سپس مکث کرد. سرِ زبانش بود که بگوید: «به‌جز طبقۀ کارگر»، ولی خودش را کنترل کرد. تردید داشت که شاید گفتنِ این حرف نشانۀ بی‌اعتقادیِ او به عقایدِ مرسوم باشد ولی سایم ...

  • ۵۲۳ بازدید

 (فراسوی نیک و بد، نوشتۀ نیچه، ترجمۀ داریوشِ آشوری)

۲۶

هر انسانِ برگزیده، بنا به غریزۀ خویش، در پیِ دژ و نهان‌گاهِ خویش است، یعنی جایی که در آن از شرِ توده و بسیاران و بیشینگان (اکثریت) نجات یافته باشد، جایی که در مقامِ استثنا، «انسانِ» به‌قاعده را فراموش تواند کرد ـ مگر در یک مورد، یعنی هنگامی که در مقامِ دانش‌پژوه، به‌ معنای بزرگ و عالیِ کلمه، غریزه‌ای نیرومندتر یکراست او را به‌سوی این «قاعده» براند. هرآن‌کس که در نشست‌وبرخاست با مردمان، گه‌گاه با همۀ رنگ‌های درماندگی و کلافگی و تهوع و دلزدگی و ترحم و افسردگی و تنهایی رنگ‌به‌رنگ نشود، بی‌گمان انسانی با ذوقی والا نیست. اما اگر او همۀ این گرانی و ناخوشایندی را به خواستِ خویش بر خویشتن هموار نکند و همواره از آن دوری گزیند، و، چنان‌که گفتیم، خاموش و مغرور در دژِ خویش پنهان بماند، بی‌گمان برای دانش ساخته نشده است و سرنوشتش این نیست. زیرا اگر چنان کسی می‌بود، می‌بایست روزی با خود بگوید: «خاک بر فرقِ خوش‌ذوقیِ من! باری، قاعده از استثنا جالب‌تر است ـ از من، که استثنایم!» و فرود آید و بالاتر از همه، «به‌درون» رود. برای مطالعۀ جدی و طولانیِ انسانِ میانگین می‌باید جامه‌ها بدل کرد و بارها بر خویش چیره شد و آشنایی‌ها بهم زد و همنشین‌های بد داشت (هر همنشینی بد است مگر با همگنانِ خویش) ـ و این پاره‌ای ناگزیر از تاریخِ زندگیِ هر فیلسوف است، و چه‌بسا ناخوشایندترین و بویناک‌ترین و بیزاری‌آورترین پارۀ آن. اما چنین کسی اگر بختیار باشد ـ چنان‌که فرزندانِ دلبندِ دانش چنینند ـ با چنان کسانی روبه‌رو خواهد شد که وظیفه‌اش را کوتاه و آسان‌ خواهند کرد ـ یعنی با به‌اصطلاح سگ‌منشان(۱)، با چنان کسانی که در وجودِ خویش حیوان و همگان‌واری و «قاعده» را به‌سادگی بازمی‌شناسد و چندان بیداریِ جان و خارشِ تن دارند که نزدِ شاهدان دربارۀ خویش و همگنان خویش سخن بگویند ـ و گهگاه چنان در میانِ کتاب‌ها بلولند که بر تپالۀ خویش.

سگ‌منشی تنها صورتِ نزدیک‌شدنِ روان‌های پست به راست‌گویی است، و انسانِ والا می‌باید در برابرِ هر سگ‌منشیِ خشن یا ظریف گوش تیز کند، و هرگاه که یک دلقکِ بی‌شرم یا مسخرۀ اهلِ علم رویاروی او سخن می‌گوید، این فرصت را بر خویشتن خجسته شمارد. 

گاهی نیز زنندگی و فریبندگی با هم یکجا جمع می‌شود، و آن هنگامی است که هوسناکیِ طبیعتِ یک بُزمجه و بوزینۀ گستاخ را به زیورِ نبوغ می‌آراید، مانندِ آبه‌گالیانی(۲)، که ژرف‌ترین و تیزبین‌ترین و شاید پلیدترین مردِ سدۀ خویش بود ـ او از ولتر بسیار ژرف‌تر بود و به همین دلیل بسیار کم‌گوتر. چنانکه اشاره کردیم، چه‌بسا یک کلۀ علمی بر تنۀ بوزینه و یک فهمِ بی‌همتا بر روانی پست نشانده شود ـ این پیشامد در میانِ طبیبان و کالبدشناسانِ اخلاق کم روی نمی‌دهد. هرگاه کسی بی‌تلخکامی و بداندیشی از انسان هم‌چون پایین‌تنه‌ای با دو نیاز و سری با یک نیاز سخن گوید؛ هرگاه کسی انگیزه‌های واقعی و تنها انگیزه‌های رفتارِ بشری را جز شکم‌پرستی و شهوتِ جنسی و خودخواهی نبیند و نجوید و نخواهد ببیند، سخن کوتاه، آن‌جا که از انسان «بد» بگویند ـ بی‌هیچ بدخواهی، دوستارِ دانش می‌باید با گوشِ هوش بشنود. می‌باید گوش بدانجا بسپارد که بی‌برآشفتگی سخن گفته می‌شود. زیرا، به حسابِ اخلاق، انسان برآشفته و هرآن‌کس که پیوسته خویشتن را (و یا در مقامِ جانشین، جهان یا خدا یا جامعه را) به دندان می‌درد و پاره‌پاره می‌کند، می‌باید والاتر از آن مسخرۀ سخره‌گرِ خودپسند شمرده شود، اما به معناهای دیگر آن‌یک از این‌یک عادی‌تر است و کمتر جالب و آموزنده. هیچ‌کس به اندازۀ مردِ برآشفته دروغ نمی‌گوید.


۱. Zyniker در اصطلاح، مردمِ خودپرستِ بدبینِ گستاخ را گویند که در انسان تنها جنبه‌های منفی را می‌بینند و تأکید می‌کنند.
۲. Abbe Galiani اقتصاددانِ ایتالیایی، پیشروِ مکتبِ سوداگری (مرکانتیلیسم) ۱۷۲۸-۱۷۸۷

  • ۴۸۵ بازدید

پیش‌نوشت: یکی از چیزهایی که آدم‌ها شدیداً سعی می‌کنند از آن دور بمانند، مواجهۀ عریان با حقیقت است. و در اغلبِ این موارد دلیلی وجود ندارد جز رهیدن از زیرِ بارِ مسئولیتی که حقیقت روی شانه‌هایشان می‌گذارد ـ جز ترس از پذیرشِ مسئولیت. آدم‌ها پُرند از ترس‌های درونی‌شده‌ای که مانندِ زنجیر دست‌وپایشان را محکم بسته است. و جالب اینجاست که اغلب، کسی تلاشی نمی‌کند برای پاره‌کردنِ این زنجیرها؛ چرا که در میانِ آن‌ها احساسِ امنیت می‌کند؛ و آزادی برایش تبدیل می‌شود به کابوسی وحشتناک. پس از حریمِ امنش ـ از زنجیرهایی که دست‌وپایش را بسته است ـ خارج نمی‌شود. می‌ماند. می‌ترسد. جلو نمی‌رود؛ عقب هم. تقلّایی نمی‌کند برای رهایی. چشم‌هایش را می‌بندد. مثلِ کودکی که می‌پندارد با بستنِ چشم‌هایش، دیگر نه او می‌تواند کسی و چیزی را ببیند و نه کسی و چیزی، او را. دلم به حالِ این کودکانِ ترس‌خورده می‌سوزد. به حالِ خودم هم.

پیش‌نوشتِ دو: همچنان جزء از کل می‌خوانم همراه با یکی‌دوتای دیگر. این هم یکی از بخش‌های خوش‌مزۀ این کتاب. دلم نیامد توی وبلاگ قرارش ندهم.

جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار. ص۳۴۷-۳۵۰

بیچاره ما فرزندانِ یاغی‌ها. درست مثلِ شما حق داریم تا علیهِ راه‌وروشِ پدرانمان طغیان کنیم، قلبِ ما هم پر است از انفجارِ یاغی‌گری‌ها و انقلاب‌ها. ولی چه‌طور می‌شود علیه طغیان قیام کرد؟ این کار به معنای بازگشت به همرنگی با اجتماع نیست؟ جالب نیست. اگر چنین کاری کنم یک روز پسرِ خودم علیهِ من طغیان می‌کند و تبدیل به پدرم می‌شود.

بابا جوری به طرفم خم شد انگار می‌خواست به جنایتی که باعث افتخارش بود اعتراف کند.
ابروهاش به شکلِ ناخوشایندی از تقارن خارج شدند و گفت «اگه می‌خوای بزنی به جاده بگذار یه هشداری بهت بدم، اسمش رو بگذار هشدارِ جاده. نمی‌دونم چه‌جوری بهت بگم.»

بابا ماسکِ متفکرش را زد. نفس‌هایش کوتاه شد. برگشت و به زوجی که پشتِ سرمان نشسته بودند گفت آرام حرف بزنند. بعد ناگهان هشدارش را شروع کرد.

«مردم همیشه شکایت می‌کنن که چرا کفش ندارن تا این‌که یه روز آدمی رو می‌بینن که پا نداره و بعد غر می‌زنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟ چی باعث می‌شه که به طورِ ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستمِ ملال‌آور به یکی دیگه پرت کنن؟ چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟ چرا به جای "کجا باید کار کنم؟" نمی‌گیم "چرا باید کار کنم؟" چرا به جای "چرا باید تشکیل خانواده بدم؟" می‌گیم "کی باید تشکیل خانواده بدم؟" چرا ناگهان تغییر کشور نمی‌دیم؟ چرا همۀ فرانسوی‌ها نمی‌رن اتیوپی و بعد اتیوپیایی‌ها برن انگلستان و همۀ انگلیسی‌ها برن کارائیب و به همین ترتیب، تا بالاخره زمین رو به همون شکلی که باید با هم قسمت کنیم و از شرِّ وفاداریِ شرم‌آور و خودهانه و سفاکانه و متعصبانه نسبت به خاک خلاص بشیم؟ چرا اراده حرومِ موجودی می‌شه که انتخاب‌های بی‌شماری داره ولی تظاهر به داشتنِ فقط یک یا دو انتخاب می‌کنه؟

گوش کن، آدم‌ها شبیهِ زانویی می‌مونن که یه چکش کوچولوی لاستیکی به‌شون می‌خوره. نیچه یه چکش بود. شوپنهاور یه چکش بود. داروین یه چکش بود. من نمی‌خوام چکش باشم چون نمی‌دونم زانو چه واکنشی نشون می‌ده. دونستنش هم ملال‌آوره. این رو می‌دونم چون می‌دونم که مردم اعتقاد دارن. مردم به اعتقادات‌شون افتخار می‌کنن. این غرور لوشون می‌ده. این غرور، غرورِ مالکیته. من شهود داشتم و متوجه شدم تمامِ بینش‌ها چیزی جز سروصدا نیستن. من تصویر دیدم، صدا شنیدم، بو حس کردم ولی نادیده‌شون گرفتم همون‌طور که از این به بعد نادیده‌شون می‌گیرم. من این راز و رمزها رو نادیده می‌گیرم چون دیدم‌شون. من بیشتر از خیلی آدم‌ها دیده‌م ولی اون‌ها باور دارن و من نه. اون وقت چرا من باور ندارم؟ به خاطرِ این‌که من می‌تونم فرایندِ موجود رو ببینم.

این اتفاق زمانی می‌افته که مردم مرگ رو می‌بینن، یعنی همیشه. اون‌ها مرگ رو می‌بینن ولی فکر می‌کنن روشنایی دیده‌ن. این برای من هم اتفاق می‌افته. وقتی تهِ دلم حس می‌کنم دنیا معنایی داره، می‌دونم که این معنا در حقیقت مرگه ولی چون دوست ندارم مرگ رو توی روزِ روشن ببینم، ذهنم توطئه می‌کنه و می‌گه "گوش کن، نگران نباش، تو موجودِ ویژه‌ای هستی، تو معنا داری، دنیا معنا داره، حسش نمی‌کنی؟" ولی من هنوز مرگ رو می‌بینم و حس می‌کنم. باز ذهنم می‌گه "به مرگ فکر نکن، لالالا، تو همیشه زیبا و ویژه باقی می‌مونی و هیچ‌وقت نمی‌میری، هیچ‌وقتِ هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت، مگه راجع به روحِ جاودانه نشنیده‌ی؟ خب تو یه خوبش رو داری." و من می‌گم شاید و ذهنم می‌گه "به این طلوعِ لعنتی نگاه کن، به این کوه‌های لعنتی نگاه کن، به این درخت‌های لامصب نگاه کن، از کجا می‌تونی اومده باشی به‌جز دست‌های خدا که تو رو تا ابد توی آغوشش تکون می‌ده؟" و من کم‌کم شروع می‌کنم ایمان آوردن به حوضچه‌های متعالی. همه همین‌طورن. همین‌جوری شروع می‌شه. ولی شک دارم. ذهنم می‌گه "نگران نباش. تو نمی‌میری. دستِ‌کم تا مدت‌ها نمی‌میری. جوهرِ تو نابود نمی‌شه، اون چیزهایی که ارزشِ نگه‌داری دارن." یه بار تمامِ دنیا رو از تختم دیدم ولی ردش کردم. یه‌بار دیگه آتشی دیدم که از داخلش یکی به من گفت تو بخشوده می‌شی. اون رو هم رد کردم چون می‌دونم تمامِ صداها از درون می‌آن. انرژیِ اتمی وقت تلف کردنه. باید نیروی ناخودآگاه رو وقتی داره مرگ رو انکار می‌کنه تحتِ کنترل در بیارن. طیِ این فرایندِ آتشینه که اعتقاد به وجود می‌آد و اگه به اندازۀ کافی داغ باشه یقین هم تولید می‌شه. این به‌اصطلاح اهلِ معنویت‌ها که سنتِ غربیِ مصرف‌گراییِ قاتلِ روح رو نقد می‌کنن و می‌گن آسایش در مرگه، فکر می‌کنن این حرف‌شون فقط دربارۀ دارایی‌های مادی مصداق داره. ولی اگه آسایش در مرگ باشه پس باید راجع به مادرِ تمامِ آسایش‌ها هم مصداق داشته باشه: یقینِ باور ـ راحت‌تر از کاناپۀ چرمیِ یه جکوزیِ اختصاصی که سریع‌تر از ریموت‌کنترلِ درِ پارکینگ روحِ فعال رو به قتل می‌رسونه. 

ولی در برابر طعمۀ یقین سخت می‌شه مقاومت کرد، برای همین باید مثلِ من یه چشمت به کلِ فرایند باشه. با این‌که تمامِ تصاویرِ جهان رو دیده‌م و صداهای زمزمه‌وار رو شنیده‌م می‌تونم تمام‌شون رو انکار کنم و در مقابلِ وسوسۀ احساسِ خاص‌بودن و اعتماد به جاودانگی از خودم مقاومت نشون بدم چون می‌دونم تمامِ این‌ها کارِ مرگه. می‌بینی؟ مرگ و انسان پرکارترین نویسندگانِ روی زمین هستن. خروجی‌شون حیرت‌آوره. ناخودآگاهِ انسان و مرگِ گریزناپذیر به همراهیِ هم بودا و امثالش رو نوشتن. تازه این‌ها فقط شخصیت‌ها هستن. دیگه چی؟ شاید همه‌چی. این همکاریِ موفق همه‌چیز رو در این دنیا خلق کرده به‌جز خودِ دنیا، هر چیزِ موجود به‌جز چیزهایی که از اول همین‌جا بودن و ما پیداشون کردیم. می‌فهمی چی می‌گم؟ فرایند رو متوجه می‌شی؟ بِکِر بخون! رَنک بخون! فروم بخون! همه‌شون همین رو می‌گن! انسان‌ها چنان خود‌آگاهِ پیشرفته‌ای پیدا کرده‌ن که باعث شده از تمامِ حیواناتِ دیگه متمایز بشن، ولی این خودآگاه یه فراوردۀ جنبی هم داشته: ما تنها موجودی هستیم که به فانی بودن‌مون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناکه که آدم‌ها از همون سال‌های ابتداییِ زندگی اون رو توی اعماقِ ناخود‌آگاه‌شون دفن می‌کنن و همین ما رو به ماشین‌هایی پرزور تبدیل کرده، کارخانه‌های گوشتیِ تولیدِ معنا. معناهایی رو که به وجود می‌آرن تزریق می‌کنن به پروژه‌های نامیرا شدن‌شون ـ مثلاً بچه‌هاشون یا آثارِ هنری‌شون یا کسب‌وکارشون یا کشورشون ـ چیزهایی که باور دارن از خودشون بیشتر عمر می‌کنن. و مشکل این‌جاست: مردم حس می‌کنن برای زندگی به این باورها احتیاج دارن ولی به طورِ ناخودآگاه بابتِ همین باورها متمایل به نابود کردنِ خودشون هستن.

برای همینه که آدمی خودش رو برای هدفی دینی قربانی می‌کنه، اون برای خدا نیست که می‌میره، به خاطرِ ترسِ کهنِ ناخودآگاهه. بنابراین همین ترسه که باعث می‌شه به خاطرِ همون‌چیزی که ازش وحشت داره بمیره. می‌بینی؟ طنزِ پروژه‌های ابدی اینه: با این‌که ناخودآگاه به این قصد طراحی‌شون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمی‌میره، ولی حرص‌وجوش خوردن بابتِ همین پروژه‌هاست که باعثِ مرگِ انسان می‌شه. این‌جاست که باید حواست جمع باشه. هشدارِ من به تو همینه. هشدارِ جاده. انکارِ مرگ باعثِ مرگِ زودرس می‌شه و اگه حواست جمع نباشه تو هم سرنوشتی جز این نداری.»

بعد بی‌حرکت نشست، چهرۀ توفانی‌اش امواجِ پایان‌ناپذیرِ اضطراب را به سمتم روانه کرد، معلوم بود منتظرِ نظرِ مثبت و فرمانبردارانۀ من است. ساکت ماندم. گاهی اوقات هیچ‌چیز به اندازۀ سکوت نیش‌دار نیست.

«خب نظرت چیه؟»

«اصلاً نفهمیدم چی گفتی.»

صدای نفس کشیدنش بلند شد، انگار درحالی‌که من روی کولش نشسته بودم ماراتن دویده بود.

  • ۶۴۱ بازدید

گاهی از خودم تعجب می‌کنم. چه شد در همین مدتِ کوتاه که این‌قدر تغییر کردم؟ حالا مسیری که به دلِ تاریکی می‌رفت را دارم قدم قدم برمی‌گردم عقب. می‌دانم که دانسته پیش می‌رفتم. می‌دانم که می‌دانستم دارم چه می‌کنم. می‌دانم که فهمیده بودم انتهای تاریکی چیزی جز تباهی نبود. و باز هم به پیش رفتن‌ام در فراموشی ادامه می‌دادم.

«خاکستر» را با شوق می‌گیرم توی دستم. خوب جلدِ آبیِ فیروزه‌ای‌ش را از نظر می‌گذرانم. صفحۀ اولِ کتاب را باز می‌کنم و به گوشۀ بالایش خیره می‌شوم و برای چندمین بار، خاطرۀ لحظۀ نگاشته‌شدنِ آن کلمات را به خاطر می‌آورم. ولی حالا، صورتش باز محو شده. مگر چند روز گذشته؟ صفحه می‌زنم تا برسم به آخرین صفحه‌ای که خوانده بودم. شروع می‌کنم به خواندنِ حرف‌های کسی که هنوز درست نمی‌شناسمش.

می‌نشینم همان‌جا روی زمین و خیره می‌شوم به همۀ این‌ها، که هیچ است. آخرش هیچ است. اما به‌تر از هیچ هم هست. همۀ آن خلنگ‌ها هنوز در سرم نیش می‌زند. این یکی را هم می‌گذرانم. می‌دانم. می‌شود یک خارِ دیگر توی سینه‌ام، و با همان دوباره راه می‌روم، و می‌خندم. شاید حتّی دوست بدارم. نه، دوست‌داشتنی دیگر در کار نیست. دیگر احتیاجی هم نیست. آخرِ کار هیچ‌وقت احتیاجی به دوست‌داشتن نیست.
ـ خاکستر؛ حسین سناپور

بعد از خواندنِ این کلمات، مکث می‌کنم. هیچ است؟! نکند که باشد؟ از خودم و از لحظه خارج می‌شوم. به درونِ تاریکی نگاه می‌‌کنم. نور می‌بینم. به شب فکر می‌کنم. به بوستان. به نیمکت. به گرمای آن شبِ سرد. یعنی می‌شود که همه‌اش خیالاتِ واهیِ ذهنِ پریشانم باشد؟ چهرۀ محوْ لبخند می‌زند و کتاب را می‌گیرد جلوم. مالِ من است؟! با ناباوری کتاب را از دستش می‌گیرم و به صفحۀ اولش نگاه می‌کنم. می‌خواهم ناباوری‌ام را پشتِ ذوق‌زدگیِ چهره‌ام قایم کنم. آیا توانستم؟! چهرۀ محو از بینِ قفسه‌های کتاب راه می‌افتد. دنبالش به‌راه می‌افتم تا گمش نکنم. باهاش تا دلِ تاریکیِ سردِ شب حرکت می‌کنم. می‌نشینم. خاکستر را می‌گذارم یک‌طرفم. دستم را حلقه می‌کنم دورِ خیالِ بودنش. با خیالش گرم می‌شوم. این خیال است؟ با دست‌هام خیال را باور می‌کنم. به صفحۀ اولِ خاکستر نگاه می‌کنم. دور می‌شود، دورتر، دور... چقدر دورم؛ چقدر دور... 

از خواب می‌پرم. داشتم شانه‌به‌شانۀ آن چهرۀ محو قدم می‌زدم. دستش توی دستم بود؟! یادم نمانده... من دارم از تاریکی می‌کشم بیرون، اما فراموشی انگار هنوز ولم نکرده است. تقلّا می‌کنم، با یادآوریِ لحظه‌به‌لحظۀ خاطرۀ آن روز. خاطره‌ای که می‌خواهم با یادآوری‌اش، توهّم و محال‌بودنش را خط خطی کنم و بهش اعتبار دهم. دارم از تاریکی می‌کشم بیرون و این یعنی بیش‌ از هر وقتی خوشحالم، به همان اندازه که غمگین‌ام. حالا برای یادآوریِ آن چهرۀ محوشده، دارم خودم را از تهِ چاهِ نیستی می‌کشم بالا. باز احساسِ زنده‌گی می‌کنم. باز دلتنگ می‌شوم چنان‌که به سختی می‌شود نفس کشید. باز ذوق می‌کنم و سرمست می‌شوم. باز چنان غمگین می‌شوم که نمی‌توانم راهِ اشک‌ها را سد کنم. حالا دوست‌داشتن را در خودم احساس می‌کنم، عمیقاً. به خودم و به لحظه بازمی‌گردم. آن پاراگراف را دوباره می‌خوانم. این‌ها همه هیچ است؟ کتاب را می‌بندم. کمی مکث می‌کنم و دوباره می‌روم سراغِ صفحۀ اولش. نگاه می‌کنم و لبخند می‌زنم.

با دست‌هایم
به تو می‌اندیشم

و خواب
از چشمانم طفره می‌‌رود

اسفندماه نودوهفت

  • ۵۳۱ بازدید

پیش‌نوشت: این چند روز جزء از کل را می‌خوانم و حسابی لذت می‌برم. استیو تولتز گاهی حقیقتاً خواننده را شگفت‌زده می‌کند. البته بیشتر به قهقهه می‌اندازد تا شگفت‌زده کند. و غم؛ این کتاب هیچ غمی ندارد! لااقل تا این‌جایی که من خوانده‌ام، چندان غمی ندیدم ـ جز اتفاقِ وحشتناکی که آن اوایل برای تری افتاد و نقطۀ پرتابش شد. فلسفه‌بافی‌های اگزیستانسیالیستیِ مارتی اجازۀ غمگین‌شدن را به خواننده نمی‌دهد ـ جاهایی که خواننده «باید» به عنوانِ یک انسانِ نظاره‌کننده، غمگین شود، مارتی به معنای وجودیِ شرایطی که در آن قرار گرفته است می‌اندیشد؛ آخرِ سر هم یک سیگارِ نیمه‌سوخته از روی زمین برمی‌دارد و می‌گذارد گوشۀ لبش و بعد هم می‌رود تا با درازکشیدن زیرِ درختِ موردِ علاقه‌اش و کندنِ علف‌ها از زمین، به انتحار فکر کند.

ـ جزء از کل؛ استیو تولتز؛ پیمان خاکسار؛ ص ۱۹۷ ـ

ولی باز هم نمی‌توانستم بروم. درست است که دیگر نمی‌توانستم بیشتر از این با مردگانِ زنده همخانه باشم، ولی تکلیف آن قولِ تأسف‌آور به مادرم چه می‌شد؟ چه‌طور می‌توانستم ترکش کنم وقتی داشت با آن وضعِ رقت‌بار از بین می‌رفت؟

هیچ کاری برای بهتر کردن حالش یا کاستن از رنجش از دستم برنمی‌آمد ولی کاملاً حس می‌کردم حضورم در خانه به مادرم آرامشِ خاطر می‌دهد. جسپر، می‌دانی بارِ تواناییِ شادکردنِ کسی به صِرفِ حضورداشتن یعنی چه؟ نه، احتمالاً نمی‌دانی. مادرم همیشه به شکلِ آشکاری تحت‌تأثیر پسرانش بود ـ هربار که من یا تری وارد اتاق می‌شدیم چشمانش برق می‌زد. برای جفت‌مان بارِ سنگینی بود! احساس می‌کردیم یا باید واردِ اتاقش شویم یا مسئولیتِ ناراحتی‌اش را به عهده بگیریم. عجب بدبختی‌یی! هرچند وقتی کسی تو را به حدی احتیاج دارد که صِرفِ وجودت نقشِ یک جور عاملِ حیات‌بخش را بازی می‌کند، اعتمادبه‌نفست قوی می‌شود. ولی جسپر، می‌دانی نابودشدنِ آرامِ کسی که دوستش داری چه حسی دارد؟ آن هم جلو چشمت؟ تا حالا تلاش کرده‌ای توی بارانی شدید یک نفر را آن‌طرفِ خیابان تشخیص بدهی؟ مثل همین است. بدنش دیگر نحیف‌تر از آن شده بود که زندگی درش جا بگیرد. و با نزدیک‌شدنِ مرگِ او، مرگِ آن نیاز هم به من نزدیک می‌شد. ولی به این راحتی‌ها هم نیست. محصولِ زندگیِ مادرم دو چیز بود: من و تری. و تری نه‌فقط مدت‌ها پیش از بینِ انگشتانش لغزیده بود، که حالا هم داشت دور از دسترسِ او می‌پژمرد. فقط من مانده بودم. از دو پسری که یک‌بار درباره‌شان گفته بود «دوست دارم به پوستم سنجاق‌شون کنم تا هیچ‌وقت گم‌شون نکنم»، تنها من باقی مانده بودم، تنها چیزی که به او معنا می‌داد. نمی‌خواستم ترکش کنم، هرچقدر هم این فکر نفرت‌انگیز بود، فکرِ اینکه در آن خانۀ پر از گردوغبار فقط به انتظارِ مرگش نشسته بودم.


پی‌نوشتِ بی‌ربط: خیره می‌شوم به صفحۀ سیاهِ ادیتورِ کُد. همانطور خیره می‌مانم. خمیازه هم شاید بکشم. هنوز خیره مانده‌ام. مقداری صفحه را اسکرول می‌کنم ـ کاملاً بیهوده. بعد به پروژه‌ای فکر می‌کنم که با امروز قرار بود سه روز رویش کار کرده باشم، ولی وضعیتِ پیشرفتِ پروژه هنوز نامعلوم است. این‌بار واقعاً خمیازه می‌کشم. ادیتورِ کُد را می‌بندم و می‌آیم اینجا، و شروع می‌کنم به تایپ‌کردنِ این جمله: کُدها برایم به‌شدت ملال‌انگیز شده‌اند و حتّی یادگیریِ چیزهای جدید هم انگیزۀ کدزدن بهم نمی‌دهد. و خب، ناامیدکننده است حقیقتاً. چند روزی باید بیخیالِ لذتِ «خواندن» شوم و بروم کد بزنم ـ تا هرچه زودتر بتوانم به زندگی بازگردم.

  • ۴۷۹ بازدید

گزارشی از این روزهایم: از بی‌کتابی حالی تا همین لحظه، پروندۀ شش‌تا کتاب توی ذهنم باز مانده است. دیروز بود که به خودم آمدم و دیدم احساسِ عقب‌ماندگی بر سراسرِ وجودم چنگ می‌کشد. اینکه از خودت و از زندگی‌ات عقب مانده باشی، یکی از وحشتناک‌ترین توهم‌های ذهنی است که می‌تواند آدم را تا مرزِ جنون هم بکشاند؛ درست کاری که ملال با آدم می‌کند ـ ملالِ بی‌کتابی. جزء از کل را که نصفه رها کردم، پریدم سراغِ یادداشت‌های زیرزمینی. خواندنِ یادداشت‌های زیرزمینی آنقدر لذتبخش بود که نخواستم زود تمام شود؛ بعدش رفتم سراغِ روان‌درمانیِ اگزیستانسیالیسم، از یالوم. خواندنِ روان‌درمانی که مواجهۀ مدام با فروخورده‌ترین اضطراب‌های وجودیِ انسان از جمله اضطرابِ مرگ است یک شکنجۀ تمام‌عیار بود برای منی که یکبار اضطرابِ مرگ را به نهایتِ شدّت و با گوشت‌واستخوانم لمس کرده‌ام و هرروزه در مواجهه‌اش هستم و مدام نادیده‌اش می‌گیرم و یکسره واپسش می‌زنم. یک‌بار که حسابی بی‌احتیاطی کرده بودم، بعد از کلی خواندن دربارۀ مرگ، رفتم سراغِ یکی از این کتاب‌های هوشِ مالی و چگونه ثروتمند شوید و اینها، به اصرارِ حجت، و بعد از یک ساعت خواندنِ یکسره راجع به پول، (چیزی که اغلب ازش در تنفّرم)، متوجه شدم به همان سرعت افسرده‌ام کرد: عاطفه‌ام به‌کلی از کار افتاده بود و در بی‌تفاوتیِ محض بودم. آن لحظه اگر زمین دهان باز می‌کرد حتّی تعجب هم نمی‌کردم. یادم آمد زهرا گفته بود برای رهایی ازش ورزش کنم. کردم ـ البته نه درست و اصولی. نتیجه داد. بی‌تفاوتی از بین رفت و اضطرابِ استخوان‌خردکنی را مجدداً تجربه کردم و با خودم گفتم چه غلطی کردم که از آن افسردگی و بی‌تفاوتی کشیدم بیرون. این افسردگی هم از مکانیزم‌های جالبِ دفاعیِ ذهنِ انسان است ـ یک فرارِ اضطراری از اضطراب‌های وحشتناک. که گاهی فرار به اندوه است و گاهی به بی‌تفاوتی و چیزهای دیگر. حالا اما رویم نمی‌شود بروم سراغِ یادداشت‌های زیرزمینی و از نصفه شروع کنم به خواندنش. یک نوع بی‌حرمتی به داستایفسکی می‌دانمش. شرم دارم از این کار. احتمالاً دوباره از ابتدا شروعش می‌کنم به خواندن.

امروز اما آمده‌ام سراغِ «آسیا در برابر غرب» تا هشتاد صفحۀ پایانی‌اش را بخوانم و پس از خواندنِ آخرین صفحه و بستنِ کتاب، یک نفسِ راحت بکشم. به این چند صفحه رسیدم و دوباره با خواندنِ تک‌تکِ کلماتش، لذتی عمیق را احساس کردم. لذتِ عمیقی که یکی‌دو ماهی می‌شد تجربه‌اش نکرده بودم. و طبقِ عادت، آن کلمات را اینجا هم قرار می‌دهم.

****

ـ آسیا در برابر غرب؛ داریوش شایگان؛ ص ۲۴۷-۲۴۴ ـ

فاوست و بودا

ماکس شلر در کتابِ معروف به جایگاه انسان در عالم می‌گوید: انسان موجودی گشوده به جهان است، و این به‌گشودگی‌رسیدن، فاصله‌گرفتن از مرتبۀ حیوانی است و این فاصله‌گیری را انسان به مددِ قوۀ روحی انجام می‌دهد. انسان می‌تواند عالم را موضوعِ شناسایی خود قرار دهد و این عمل را شلر، «فعلِ تعقل» می‌نامد. انسان تنها موجودی است که می‌تواند در برابر حیاتی که در وجود او چنین رخنه می‌کند و چنین لرزه‌ای بر اندامش می‌افکند رفتاری ریاضت‌آمیز در پیش گیرد و سوائق و غرایزش را سرکوب کند. در برابرِ حیوانی که همواره به زندگی «آری» می‌گوید، حتّی آن‌گاه که این تمکین موجب بیزاری‌اش باشد، انسان تنها موجودی است که توانایی نه گفتن دارد و به همین مناسبت است که انسان «مرتاضِ زندگی» و «معترضِ ابدی در برابرِ واقعیتِ محض» است. از این‌رو انسان یک فاوستِ ابدی است که هیچگاه از محیط خود راضی نمی‌شود و مدام در طلب مطلق است و می‌کوشد محدودیت‌ها را بشکند و از مواضع نهایی در گذرد. چه او می‌تواند نیروی غریزی خود را به فعالیتی روحانی تلطیف کند. همین قدرت معنوی است که موجب می‌شود که عارف، پیش از مرگ طبیعی، نفْسش را بُکُشَد (موتوا قبل ان تموتوا)؛ همین نیروست که شیوۀ تنزیهیِ نفیِ ماسوای حق را میسر می‌کند؛ همین نیروی نه گفتن است که بودا را واداشت به دنیا پشت‌پا بزند و در بیست‌ونه سالگی، یعنی در شباب زندگی، راه غربت بزرگ را برگزیند. باز همین نیروست که پرومته را علیه خدایان شوراند و فاوستِ جسور را به ورطۀ نفرینِ ابدی کشاند و موجب شد که فغان برآورد: «ای کاش زاده نمی‌شدم.» ای کاش زاده نمی‌شدم رساترین اعتراض انسان علیه تقدیر است؛ ای کاش زاده نمی‌شدم معنیِ هستی و زندگی انسان را از بن مورد شک و اعتراض قرار می‌دهد. آن را در همۀ مظاهر بزرگ فرهنگ غربی به انواع‌واقسامِ صورت‌ها می‌یابیم. در ادبیات به صورت بیگانگی، یأس، و در نتیجه، پوچی و بطالت؛ در هنر به صورت بطلانِ همۀ نظام‌های فرهنگی کلاسیک؛ در تفکر به صورت محدودیت‌های فطریِ حیات و به شکلِ معمای لاینحلِ وجودِ انسان که دیگر تابع هیچ نظامی نیست و در قالب هیچ مفهومی در نمی‌آید، بلکه موجودی است ایستاده بر ورطۀ نیستی؛ موجودی که در انتخابِ سرنوشتش کوچکترین دخالتی نداشته است؛ موجودی که بارِ هستی‌اش را مسیح‌وار بر دوش می‌کشد و حتّی صلیبی هم در انتظارش نیست.

انسان مرتاضِ زندگی است. انسان کسی است که در برابر هستی «نه» می‌گوید؛ انسان می‌تواند غریزه‌اش را به قدرتِ معنوی تلطیف کند، زیرا انسان، به قول «پاسکال»، هم حیوان است و هم فرشته، ولی آنچه ماکس‌شلر نه می‌گوید اینست که انسان می‌تواند، به‌سببِ انحراف از غایتِ اصلیِ حیاتش که رهایی است، نیروی مرتاضانۀ نه‌گفتن‌اش را در جهتِ معکوس به کار بندد. او می‌تواند حرص، طمع و تجاوز را پیشه سازد و خوراکِ روح را به تقویتِ نفسِ فزون‌خواهش تخصیص دهد. این مرتاضِ زندگی می‌تواند در برابر انتخابِ این یا آن، سوائق خود را به مرتبۀ ایدئولوژی‌های تعصب‌آمیز ارتقا دهد، و از این رهگذر، به ایده‌هایی تن در دهد که به مراتب خطرناک‌تر و نابودکننده‌تر از غرایز نفسانی هستند. غرایزِ آدمی بخودی خود معصومند، یعنی نه خوبند و نه بد. ولی آنگاه که به قالبِ ایدئولوژی‌های افراطی و تعصب‌انگیز ریخته شوند، و از حمایتِ عقلِ اقلیدسی و حسابگر و برنامه‌ریز برخوردار شوند، می‌توانند نیروهای هولناکی را که هیچ دیاری دیگر قادر به مهارکردنشان نیست، از هر سو رها کنند و شاید بهترین مصداقِ این ارتباط را می‌‌توان در رابطۀ «برادران کارامازوف» اثرِ داستایفسکی  جست‌وجو کرد، بخصوص در رابطۀ روشنفکرِ نیهیلیست (ایوان) و برادرش (اسمردیاکوف). قدرتِ مسحورکنندۀ نیهیلیسمِ ایوان که منکرِ هر مرجعیت و ارزشِ والایی است، و در نتیجه، همه چیز را مجاز می‌داند موجب می‌شود که اسمردیاکوف، دست به قتلِ پدر بزند. اسمردیاکوف غریزۀ محض است که آلتِ دستِ یک ایده، یک ایدئولوژی می‌شود. تاثیرِ این ایده است که طبیعتِ غریزیِ او را به هولناکترین قتلِ ممکن وا می‌دارد. 

یکی از ابعادِ مهمِ تفکرِ آسیایی این بود که ساختِ «زیرزمینیِ» روانِ انسانی را هزاران سال پیش از فروید و یونگ کشف کرد و نیروی آفریننده و در عینِ حال نابودکنندۀ ناآگاه را شناخت و کوشید آن را در جهتِ تلطیفِ ارزش‌های معنوی سوق دهد و نه در جهتِ تورمِ نفسِ اماره. شاید بتوان دو وجهِ افراطی این مرتاضِ بزرگ را که انسان باشد در سرنوشتِ فاوست و بودا خلاصه کرد. بودا مرتاضی است که نه می‌گوید ولی به جای اینکه فغان برآورد که «ای کاش زاده نمی‌شدم»، راهِ گریز از این زایش را نشان می‌دهد. آنجا که نالۀ فاوست به بن‌بست می‌رسد، پاسخِ بودا آغاز می‌شود: یکی به تنگنای یأس می‌گراید و دیگری به ساحلِ رهایی می‌رسد، یکی دیوارهای زندان را فرو می‌کوبد تا دیوارهای نُوی بنا کند، دیگری زندانِ هستی را وهم می‌پندارد و غایتش را خاموشی، یعنی همان غایتی که سبب شد بودا خطبۀ معروف را در بنارس بخواند و چرخِ آیین را به گردش در آورد و عصارۀ معنویتِ عظیمِ آسیا را که غرضی جز رهایی ندارد چنین خلاصه کند:

«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ رنجِ جهانی: زادن رنج است، بیماری رنج است و مرگ رنج است. دیدارِ آنکه دوست ندارید رنج است و فراقِ دوست نیز رنج است و نیافتنِ مرادِ دل رنج است...»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ مبدأ رنج، و آن عطشِ به‌وجودآمدن است که انسان را از مرتبه‌ای به مرتبۀ دیگرِ پیدایش سوق می‌دهد و شهوت و میل به بار می‌آورد و این‌سو و آن‌سو پاداشی برای ارضای خواهش‌های خود می‌جوید.»
«این است عطشِ شهوت، عطشِ به‌وجودآمدن، عطشِ توانایی و قدرت.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ فرونشاندنِ رنج، فرونشاندنِ آن به مددِ نابودیِ همۀ خواست‌های بدِ انسان که آن‌ها را از خود دور سازید و از خویش جدا کنید و خویش را از آن‌ها تمییز دهید و آن‌ها را در وجودِ خود جای ندهید.»
«این است، ای راهبان، حقیقتِ شریفِ راهی که به فرونشاندنِ رنج می‌انجامد و آن راه هشت شاخه است: ایمانِ درست، نیتِ درست، گفتارِ درست، کردارِ درست، زیستنِ درست، کوششِ درست، پندار و تفکر (مراقبه) درست.»


مطالب مرتبط:

  • ۵۱۱ بازدید

‏پوست‌افکندن ماران بسیار دیده‌ای. هم روییدن گیاهان و نیز شکوفیدن گلها. جانت گنجای تازه‌ای می‌جوید. نو، از نو. جهان در تو جای وا می‌کند. بار از وجود برمی‌داری. دردت هم از این باروری‌ست. این بار و زایش هر دم، دمادم. بار برمی‌داری، جا باز می‌کنی و پوست می‌ترکانی...

_ کلیدر؛ محمود دولت‌آبادی

زخمی اگر بر قلب بنشیند، تو، نه می توانی زخم را از قلبت وا کنی، نه می توانی قلبت را دور بیاندازی. زخم تکه‌ای از قلب توست. زخم و قلبت یکی هستند.

_ جای خالی سلوچ؛ محمود دولت‌آبادی

روزگار همیشه بر یک قرار نمی‌ماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد. کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام می‌شود، بهار می‌آید..

_ جای خالی سلوچ؛ محمود دولت‌آبادی

این جور که می‌بینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمده‌ام. عین سری که به هر سوراخی می‌زنم. به دیدی، نه امیدی. و این دفتر، نتیجه‌اش. به هر صورت این هم تجربه‌ای ـ یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربه‌ها و ماجراهای ساده و بی «ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری دست کم یک شک. به این طریق دارم پله‌های عالم یقین را تک‌تک با فشار تجربه‌ها، زیر پا می‌شکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهی‌های اولیه که یقین آورند یا خیال انگیز یا محرکِ عمل ـ شک کنی. و یک یکشان را از دست بدهی. و هر کدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام. یک وقتی بود که گمان می‌کردم چشمم، غبن همۀ عالم را دارد. و حالا که متعلق به یک گوشۀ دنیاام، اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همۀ گوشه‌های دیگر عالم، پس مردی خواهم شد همه دنیایی. اما بعد [.....]

_ خسی در میقات؛ جلال آل احمد

اصلاً بگذار قصه‌ای بگویم. حالا که دهان قصه‌گوی تو را بسته‌اند. می‌شنوی؟ بله. پدری است و پسری و نوه‌ای. یعنی من و بابام و جدم. این آخری در قبرستان مسجد ماشاالله. مشت خاکی در یک گوشۀ این سفرۀ سنت و اجداد و ابدیت. پسر در قبرستان قم. همین بیخ گوش تو. و هنوز نپوسیده. بلکه یک کیسه استخوان. و نوه دلش تنگ است و آمده سراغ اموات. یعنی پناه آورده به گذشته و سنت و ابدیت. یعنی به این هیچی که تو در آنی. آمده تا خود را در این هیچِ فراموش، فراموش کند. اما این نسخه هیچ افاقه‌ای نکرده. عین نسخۀ نطفۀ تخم مرغ. یادت هست؟ و این خود بدجوری بیخ ریش این نوه مانده. راستش چون این سفرۀ خاکی بدجوری بی­‌نور است. تو تا سه چهار سال دیگر حتی سنگی بر گوری هم نخواهی بود. اما پدرم هنوز فرصت دارد. هم سنگی دارد بر گوری و هم نوه‌ها دارد و پسرها. و در خانه‌اش هنوز باز است. اما این نوۀ پناه آورده به گذشتگان چنان از این گذشته و از آن آینده بیزار است که نگو…نمی­دانی چقدر خوشحال است عمقزی، از اینکه عاقبت این زنجیر گذشته و آینده را از یک جایی خواهد گسست. این زنجیر را که از ته جنگل‌های بدویت تا بلبشوی تمدن آخر کوچۀ فردوسی تجریش آمده. آن بچه‌ای که شنوندۀ قصه‌های تو بود با خود تو به گور رفت. و امروز من آن آدم ابترم که پس از مرگم هیچ تنابنده‌­ای را به جا نخواهم گذاشت تا در بند اجداد و سنت و گذشته باشد و برای فرار از غم آینده به این هیچ گستردۀ شما پناه بیاورد. پناه بیاورد به این گذشتگان و این ابدیت در هیچ و سنت در خاک که تویی و پدرم و همۀ اجداد و همۀ تاریخ. من اگر بدانی چقدر خوشحالم که آخرین سنگ مزار در گذشتگاه خویشم. من اگر شده در یک جا و به اندازۀ یک تن نقطۀ ختام سنتم. نفس نفی آینده‌ای هستم که باید در بند این گذشته می‌ماند. می‌فهمی عمقزی؟ اینها را. دلم نیامد به پدرم بگویم. ولی تو بدان. و راستی می­‌دانی چرا؟ تا دست کم این دلخوشی برایم بماند که اگر شده به اندازۀ یک تن تنها در این دنیا اختیاری هست و آزادی‌ای. و این زنجیر ظاهراً به هم پیوسته که بر گردۀ بردباری خلایق از بدو خلق تا انتهای نشور هیچی را به هیچی می‌پیوندد، اگر شده به اندازۀ یک حلۀ تنها، گسسته است. و این همه چه واقعیت باشد چه دلخوشی، من این صفحات را همچون سنگی بر گوری خواهم نهاد که آرامگاه هیچ جسدی نیست. و خواهم بست و به این طریق در هر مفری را به این گذشتۀ در هیچ و و این سنت در خاک.

_ سنگی بر گوری؛ جلال آل احمد

پی‌نوشت: گاهی دلتنگِ گذشته می‌شوم، به همان‌اندازه که دلتنگِ کلیدر می‌شوم. این روزها امّا بیش از هر وقتی، دلتنگِ جلال‌ام. دلم می‌خواهد بروم و سنگی بر گوری‌اش را یکجا سر بکشم و سرمست از آن کلمات، خودم را خالی کنم از غمِ هرچه گذشته و هرچه نامدۀ آینده.

  • ۴۳۵ بازدید