در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

هالی هیمنه: این مطلب را که از روزنوشته‌های محمدرضا شعبانعلی خواندم، دیدم که دقیقاً حرف‌هایی را می‌زند که در حال حاضر تبدیل شده‌است به دغدغه‌ام و درست قبل از خواندن این پست، کلّی در این مورد فکر کرده‌ام؛ اینکه قانون با اعمال محدودیتِ شدید، و هرچه تنگ‌تر کردن دایره‌اش، حرمت خود را می‌شکند و خودش است که تیشه به ریشۀ خود می‌زند و تخم لق را می‌شکند. وقتی که دیدم جناب شعبانعلی به‌زودی قرار است این پست را پاک کند، فوراً یک رونوشت از آن برداشتم. نمی‌دانم دیگر ایشان راضی است یا نه. همین است دیگر.

پست موقت: این مطلب را صرفاً به عنوان دردِ دل اینجا نوشته‌ام و بعداً پاک می‌کنم. اما دوست داشتم برای شما بنویسم.

مدتی بود که در محله ما چند قاچاقچی پیدا شده بودند.

اینها مشروب معامله و جابجا می‌کردند.

بارها از پنجره خانه‌ام آنها را دیده بودم.

فکر می‌کنم اگر مثل من تجربه‌ی دیدن این صحنه را داشته باشید، نفرت‌انگیز بودن آن را حس کرده‌اید.

چند جوان سوار یک پراید هاچ بک با چراغ‌های خاموش، سیگار می‌کشند و گاه چند ساعت می‌ایستند. روبرویشان هم یک وانت می‌ایستد و دو نفر هم آن‌جا هستند.

یک ماشین هم کنار خیابان هر شب تمرین رانندگی می‌کند تا اگر پلیس رسید زودتر به اینها خبر دهد. این همه روز قاعدتاً برای گواهینامه که هیچ، برای مسابقات بین‌المللی هم آماده شده‌اند.

این را شب‌ها که پلیس می‌آید و اینها تخته‌گاز فرار می‌کنند متوجه شده‌ام.

راستش را بخواهید جرات نکردم تماس بگیرم و آنها را معرفی کنم.

یکی از بستگان دور، یک بار چنین کاری کرد. آن جوانان را بردند اما بعد که آزادشان کردند به سراغ آن خویشاوند من آمدند و به او – به شیوه‌ی خشن – یاد دادند که هرگز در کار فعالیت شبکه‌های قدرت فعال، اختلال ایجاد نکند.

بگذریم.

حس من بد بود و نمی‌دانستم چکار کنم.

یک شب تصمیم گرفتم با آنها صحبت کنم.

به سراغ‌شان رفتم و گفتم: واقعیت اینجاست که من مالک خیابان نیستم. بنابراین، نمی‌توانم بگویم اینجا چه کار می‌کنید. خودم هم همواره نسبت به کسانی که پیاده‌روی خانه را جزو املاک‌شان می‌دانند و اجازه پارک به غریبه نمی‌دهند حس بد داشته‌ام.

اما کاش جای دیگری را انتخاب کنید.

هر چهار نفر با هم ایستاده بودند و من را نگاه می‌کردند.

یکی از آنها – که فکر می‌کنم درس‌خوانده هم بود یا لااقل عضو چند کانال تلگرام بود و باسوادتر نشان می‌داد – گفت: کار ما غیرقانونی است. ما مجرمیم. البته در بسیاری از کشورهای دیگر، اگر بودیم مجرم نبودیم.

شما کار غیرقانونی نکرده‌اید؟

کمی با خودم فکر کردم.

دیدم از آخرین باری که با فیل شکن وارد اینترنت شده‌ام یک ربع هم نگذشته است و این جرم است.

چند سال پیش یک بار هم به خاطر آستین کوتاه، سوار ون شده‌ام.

بارها هم به خاطر نوشته‌هایم اخطار گرفته‌ام. وبلاگ های سابقم هم چند بار بسته شده و در پرشین بلاگ بعد از بسته شدن نوشته بودند که این وبلاگ، اشاعه فساد و فحشا انجام داده (منظور نوشتن چند مطلب سیاسی درباره یک انتخابات است. همان انتخاباتی که نظر ما به نظر دوستان نزدیک نبود. البته امروز دوستان نظرشان خیلی به ما نزدیک شده است).

تازه در خانه‌مان ماهواره هم داریم. درست است که مال همسایه‌هاست و من تلویزیون هم ندارم. اما به هر حال، چند همسایه‌ی مجرم دارم که ماهواره دارند و تحمل‌شان کرده‌ام. مادر و پدرم هم مجرم هستند و خستگی سال‌های بازنشستگی را با این کار غیرقانونی (تماشای ماهواره) می‌گذرانند.

چند شب پیش هم جرم چند دختر را در برج میلاد با لذت تماشا کردم و بعداً فهمیدم سن یکی از آنها از ۹ سال تجاوز می‌کرده است (در فرهنگ ما سنگین‌ترین کاربرد تجاوز در چنین جمله‌هایی است).

ضمناً از علاقه‌مندان تعدادی از مجرمین هم بوده‌ام و حتی کتابهایشان را هم دارم (آخرینش زیباکلام است).

خلاصه کمی فکر کردم و گفتم: راست می‌گویی. من بیرون کشور که هستم انسان پاکی هستم و کاملاً قانونی زندگی می‌کنم.

اما در کشور خودم همواره مجرم بوده‌ام.

حرفی برای گفتن نداشتم.

دایره‌ی جرم چنان وسیع و دایره‌ی پاکی چنان به نقطه تبدیل شده که ما همه مجرمیم.

خداحافظی کردم و جدا شدم. یکی دو روز دیگر هم آنجا بودند و وقتی من را می‌دیدند چراغ می‌زدند. بعد هم رفتند و صورت مسئله پاک شد.

تنها چیزی که ماند حس بدی بود که به من یادآوری کرد: من مجرمی هستم که در میان چند ده میلیون مجرم دیگر زندگی می‌کنم.

پی نوشت: پیام نوشته‌ی من واضح است. اما چون ممکن است کسانی باشند که با فارسی روان نیز مشکل داشته باشند تأکید می‌کنم که حرف من دفاع از مشروب فروشی در کنار خیابان نیست. حرفم این است که کاش، لباس قانون آن‌قدر تنگ نمی‌شد که مشروب فروش کنار خیابان (که احتمالاً کارهای غیرقانونی دیگری هم انجام می‌دهد) با افتخار به من بگوید: ما هر دو مجرمیم و من با شرم بگویم: درست می‌گویی و عذرخواهی کنم.

  • ۵۳۱ بازدید

آدمی که آرزوهایش را از دست دهد، دیگر چه امیدی به زندگی‌اش داری؟

کلمات توی سرم می‌چرخیدند. کلمه کلمه توی ذهنم نوشته می‌شدند و خوانده می‌شدند و به گوشه‌ای انداخته می‌شدند. وقتی که همه جا تاریک بود و نفیر خواب به گوش می‌رسید اما، آن کلمات ـ آن کلمات لعنتی، و یا شاید مبارک ـ اجازه نمی‌دادند آرام بگیرم و جان بسپارم به بسترِ مرگ. و به راستی که اگر خوابی نبود و اگر شبی نبود، چه سخت می‌شد زندگی کرد. چرا که این مرگِ موقت، هر روز پایانیست و سببِ آغازی؛ و جانی دوباره می‌بخشد و امیدها را تازه می‌کند و اجازه می‌دهد که هرچه بوده را فراموش کنی و دوباره برخیزی و بایستی و ادامه دهی. این دگرگونی‌های مداوم می‌گویند زندگی همیشه بر یک حال نمی‌ماند؛ پس در سختی‌ها سخت باش و در آرامی‌ها، آسودگی را غنیمت شمار. و باز تکرار و تکراری تکراری. آنقدر تکراری‌ها را برایت تکرار می‌کند که دیگر تکرارها برایت غیرمعمول و تازه به نظر می‌رسد ـ همینطوری که حالا «تکرار» برای من بعید و غریب شده است؛ گویی که هرگز چنین لفظی را نه شنیده‌ام و نه نوشته‌ام و نه حتّی بر زبان جاری ساخته‌ام!

آدم که از آرزوهایش فاصله بگیرد و ببیند که چه پوچ است رویاهایی که در سر می‌پروانده، گویی که از خلسه بیرون آمده باشد و در هوشیاریِ کامل، حقیقت را با تمام وجودش درک می‌کند. پوچی را می‌بیند. هیچی را می‌بیند. بیهودگی را می‌بیند. حتّی به واهی بودن وجود خودش و دیگران هم پی می‌برد. می‌فهمد هر باری که آمده است تا دلیلِ وجودی‌اش را جست‌وجو کند، با پاسخی از سر احساسات و با ترس از فروپاشیِ بنیان‌های فکری‌اش و زیر سوال بردن آن‌ها، سدّی شده در برابر خودش و نگذاشته است بیش از این دنیایش خراب شود. از خودش می‌پرسد: آیا بودنم برای پی بردن به برتریِ وجودِ افرادی خاص بوده است و بس؟ در این مورد گفتن و اصرار ورزیدن برای پاسخ یافتن، مشکل است و ناخوشایند؛ امّا وقتی ببینی همه خوابند و تو بیدار، و هر کاری می‌کنی تا مثل دیگران به خواب بروی اما نمی‌روی، طفره‌رفتن مشکل‌تر می‌شود. و چه بسا کار به جاهایی بکشد که نباید. و دیگر چه آسان همه چیز معنا می‌بازد در نظرت.

مصیبت‌ها به راستی که آزمایشند و فتنه. برخی کاسۀ صبرشان آنقدری جا دارد که هرچه هم مصیبت ببینند و مصیبت‌زده شوند، سرریز نکنند و مانند همیشه محکم باشند و تودار. اما نه؛ همگی اینطور نیستند. هستند کسانی که تابِ مصیبت ندارند و یا تا حدّی توانِ تحمل دارند، و بالاخره لحظه‌ای می‌رسد که کاسه‌شان پر می‌شود و می‌خروشند و لبریز می‌شوند و فریاد برمی‌آورند و داد می‌کشند. اما دوباره همان آدم پیشین می‌شوند و کلّی ابراز پشیمانی می‌کنند. امان از روزی که در مقابل سختی‌ها کم بیاوری و خودت را بسپاری به دست آن‌ها؛ آن وقت چنان شکل دهندت که حتّی دیگر خودت هم خودت را نشناسی و در نظر خودت غریبه به نظر برسی،  و دیگر آن آدم سابق نشوی.

بگذریم. آن کلمات حالا دیگر کوچ کرده‌اند. بیهوده پی‌شان را می‌گیرم. قرار بود از قالب جدید بگویم؛ از دو روزی که خودم را انگار به گذشته باز گردانده بودم، به روزهایی که انگشتانم تنها برای نوشتن به یکی از زبان‌های برنامه‌نویسی دکمه‌های کیبورد را لمس می‌کرد و چشمانم جز کُد، چیز دیگری نمی‌خواند.

به این فکر می‌کردم که طراحی کردن یک قالب، چه فرقی می‌کند با کشیدن یک نقاشی یا نوشتن یک داستان و یا سرودن یک شعر؟ همانطوری که یک شاعر و داستان‌نویس و نقاش، وقت و جانشان را می‌گذارند روی پدید آوردن یک اثر، به همان اندازه یک کدنویس هم زحمت می‌کشد برای طراحی و پیاده‌سازیِ یک قالب. و اگر پشتکارش بیشتر از آن‌ها نباشد، کمتر نیست؛ در حالی که حتّی حاضر است تمام شب را هم بیدار بماند و کارش را به اتمام برساند؛ و اثرش را خلق کند. 

گاهی روند طراحی کُند می‌شود و خسته‌کننده؛ ملول می‌شوی و هر دم به این نتیجه می‌رسی که از اینجا به بعد را دیگر نمی‌توانی ادامه دهی و اصلاً کاری که آغاز کردی بیهوده بوده است و می‌خواهی خودت را از منجلابی که در آن غوطه‌ور شده‌ای بیرون بکشی، اما کنجکاوی‌ات مانع می‌شود و هر چه بیشتر پیش می‌روی، تشنه‌تر می‌شوی برای رسیدن به پایانِ کار. چه بسا اگر اولین و جزئی‌ترین ایده‌ات را عملی نمی‌کردی، هیچ‌گاه شروعی در کار نبود، چه برسد به پایانی.

و این اولین‌ایده برای من، همین جاده‌ایست که هیچگاه به پایان نمی‌رسد و کسی هم که در جستجوی زندگی است، هیچگاه به مقصدش نمی‌رسد. باید حواست را جمع کنی، چون شعار و نمادهایی که به کار می‌بری همیشه روی زندگی‌ات تاثیر می‌گذارد. و این شد که یک لحظه بر خودم لرزیدم. کلماتی پراکنده در ذهنم مرور شد: همیشه برای رسیدن به زندگی از زندگی فرار کرده‌ام. اما یادم آمد که قبلاً ماهیتِ این جست‌وجوگر را ـ در اینجا ـ کاملاً تعریف کرده‌ام و خیالم آسوده شد. 

و در کل، هیچ کاری مهم‌تر یا کم‌ارزش‌تر از کار دیگری نیست. یکی آمده است تا بنویسد، یکی آمده است تا به تصویر بکشد، یکی آمده است تا شعر بگوید، دیگری آمده است تا بخواند، یکی هم آمده تا آجر روی آجر بنهد و باعث شود تا دیواری بالا برود. تنها اولویت‌هاست که ارزش کارها را رتبه‌گذاری می‌کند، وگرنه به خودیِ خود هیچ کاری ارزشمندتر یا پست‌تر از کار دیگری نیست. اولویت‌ها زیاد دروغ می‌گویند؛ زیادی کارشان مصلحتی‌ست؛ گولشان را نباید خورد. نگذار بگوید: تو موفقی، تو شکست‌خورده‌ای. اجازه نده برایت تعیین تکلیف کند. کاری را کن که باید.

و زندگی مهم‌ترین کاری است که باید انجامش دهی. زندگی‌کردن را تا زمانی که شروع نکنی، شروع نمی‌شود. و از این دست حرف‌های به‌ظاهر شعاری..

+ حس می‌کنم باید راجع به ”عید“ مفصل بنویسم!

  • ۴۵۸ بازدید
‎۲۵ اسفند ۹۶

این هم از دسترنجِ زحمتِ دو روزۀ ما. قالب جدید.

+ به سبک برنامه‌نویسی، تنها خواستم یک «هلو ورد!» چاپ کنم. در پست بعدی کمی بیشتر در این مورد می‌نویسم. 

  • ۴۹۶ بازدید

گاهی ذره ذره‌ی وجودم پر می‌شود از عشق. گویی که بیشترِ آن عشقی که خداوند روی زمین گسترانده است در وجود من هبوط کرده. دیگر رنگِ دنیا برایم مهم نیست، همانطوری که هست می‌خواهم در آغوشش بکشم. هوا را بغل می‌کنم، دستانم را باز می‌کنم و دیوانه‌وار به دور خودم می‌چرخم. فریاد می‌کشم؛ بلند بلند می‌خندم، چنانکه اشک از چشمانم جاری می‌شود. مجنون می‌شوم. می‌خواهم به هزاران هزار ذره تبدیل شوم و در سراسر زمین جریان پیدا کنم؛ می‌خواهم جهان را از خودم پر کنم. عاشق می‌شوم. در فراق آنکه نمی‌دانم کیست و آنچه نمی‌دانم چیست، می‌سوزم؛ غم سراپایم را در بر می‌گیرد، و چه لذتی دارد چنین غمی، چنین دردی، چنین سوختنی. به‌حقیقت که دیگر در پوست خودم نمی‌گنجم. مست می‌شوم. پر می‌کشم. اوج می‌گیرم و رقص‌کنان هوا را می‌شکافم و در میان ابرها، حفره‌هایی ایجاد می‌کنم و بدنم تر می‌شود از رطوبتِ وجودشان. بالا می‌روم. چندان بالا می‌روم تا چنان بزرگ شوم که همه چیز در نظرم به ذره‌ای ناچیز تبدیل شوند. چندان بالا می‌روم تا که بالهایم می‌سوزد. به زمین می‌آیم و در آغوش برکه‌ای می‌افتم. برکه‌ای در میان فردوس برین، جنة‌ الاعلی. وجودم سراسر پر می‌شود از سرور و نشاط. چنان پر می‌شوم از خوش‌بختی که هضمش برایم مشکل می‌شود. من چقدر خوش‌بختم! چطور می‌شود این‌همه خوش‌بختی را تنها در یک تن تحمل کرد؟ آیا شدنی‌ست؟!

و می‌گذرد. به ندرت می‌آید و زود می‌گذرد. مثلِ همۀ روزهای دیگر، مثلِ خواب می‌گذرد؛ حتّی اگر خوابی باشد به بلندای یک عمر و زندگی‌یی جدید و شاید شخصیتی متفاوت. البته، در مورد متفاوت بودنِ شخصیتمان در خواب‌ها به دقّت نمی‌توانم اظهار نظر کنم. چرا که همیشه خودت هستی، تنها با این تفاوت که گاهی بخشِ کمتردیده‌شدۀ شخصیتت، چگال‌تر می‌شود و باقی‌اش سبک و کم‌رنگ‌تر. و که را دیده‌اید که در «خود بودن»اش شک کند؟ شاید بتوانی در خیالی بودنِ زندگیِ تازه‌ای که در رویاهایت داری شک کنی ـ شکّی که آغاز بیداری خواهد بود ـ ولی هیچ‌گاه در «خودت بودن» شک نخواهی کرد. محال است چنین شک کردنی. چه بسا آن‌هایی که به «خود بودن»شان شک کرده‌اند، به مرگ اندر افتاده‌اند و وداع گفته‌اند به زندگی‌شان. نه که مرده باشند حتماً؛ که به پوچی رسیده‌اند و زنده‌بودن برایشان بی‌معنی شده. حتّی آنکه در تصادفی تمام خاطره‌اش را و حافظه‌اش را از دست می‌دهد، در «خود بودن»اش شک نمی‌کند، حتّی اگر بگوید من کیستم؟ و حقیقتاً نداند که کیست. گاهی پیش می‌آید که چنین شخصی در ظاهرْ گفتار و کردارش تغییر کرده باشد، و انگار نه انگار که همان آدمِ پیشین است، ولی این‌ها هیچکدام برهانی برای تغییر کردنِ شخصیت و ذاتِ او نیست. او تنها گذشته‌اش را از دست داده است، و حالا بدونِ هیچ پیش‌انگاره‌ای و بدونِ هیچ عقیده و اصولی دارد فکر می‌کند و زندگی‌اش را پیش می‌برد. او دیگر گذشته و کودکی‌یی ندارد که عقده‌ها و رفتارهای سرکوب شده و امیال و آمالِ از دست رفته‌اش بر ابعادِ شخصیتش تاثیر بگذارد. می‌توان گفت که حالا او، در «خود» ترین وضعیتِ ممکن قرار گرفته‌است.

و حالا چرا حرفمان به اینجا کشیده شد؟ داشتم به این فکر می‌کردم که نوشته‌هایم بیشتر انتزاعی و سورئال هستند. و اگر هم رئالیسم باشند، رئالیسمِ جادویی‌اند. (می‌خندم.) و این شد که رفتم به اندیشۀ دنیای خواب‌هایم، دنیایی که در آن زندگی‌های متفاوتی را تجربه کرده‌ام. خواب‌هایی که کوتاه بوده‌اند به اندازۀ چند ساعت، ولی درست به اندازۀ یک زندگی که کودکی داشته باشد و نوجوانی و جوانی، عمیق بوده‌اند. و به نظرم، من بیشتر از اینکه در جهانِ واقعیت‌ها زندگی کرده باشم، در جهان خیالاتم تجربۀ زیستن داشته‌ام. و یا حداقلش این است که اینطور می‌پندارم. چرا که درون‌گرایان بیشتر به جهانِ درونیشان گرایش دارند تا به بیرون. حتّی گذشته هم برایم چیزی نیست جز خواب‌هایی پراکنده، که بیشترش را فراموش کرده‌ام؛ و دیگر واقعیت چه تفاوتی برایم دارد با خیالات؟ و آیا زندگیِ حقیقی‌یی وجود دارد؟ از کجا معلوم که هم‌اکنون در خواب و رؤیا نباشی؟ و حقیقتاً چه معلوم؟ دوستی می‌گفت این زندگی چه پست است؛ تو با خیالات و تصورات خودت زندگی می‌کنی در حالی که خودت تصور و خیالِ خدا هستی؛ خیال اندر خیال! و حالا تنها حقیقتی که در زندگی‌ام وجود دارد، همین خیالات است و خودم. زندگی‌ام داستانی است که می‌خواهم به سرانجامِ نیکی برسانمش. و چه فرقی می‌کند چقدر خوش باشم یا چه‌قدر ناخوش و رنجور؟ هیچ! هرچه باشد می‌گذرد بالاخره. 

و حالا چه اصراری هست که نصفه‌شبی کلمه قطار کنم اینجا؟ خدانگه‌دار!

کجای زندگی هستی؟

  • ۴۹۵ بازدید

۱) آدمی که دلش سنگین باشد و غم‌های روزگار و حسرت‌های گذشته و آینده دلش را به تنگ آورده باشد، بیشتر می‌تواند بنویسد؛ یعنی دردِ دل می‌کند، بیشتر حرف می‌زند. برون‌ریزی می‌کند، چرا که دیگر خیلی پر شده است، و یا که ظرفیتش کمتر شده.

۳) بهار آمد، گرچه هنوز نوروز نیامده، ولی بهار چند وقتی می‌شود که از راه رسیده است. اما آمدنش آن‌طوری نیست که همیشه فکرش را می‌کنیم. خیلی‌ها فکر می‌کنند که با آمدن بهار، زندگی پر از شادی و سرور می‌شود. اما اینطور نیست؛ یعنی که هست، ولی نه دقیقاً همین. با وجود اینکه آدم خرافاتی‌یی نیستم ـ و در حال حاضر هم نمی‌دانم که دقیقاً چیستم ـ ولی به این حرفی که از مادرم شنیده‌ام، یقین پیدا کرده‌ام: سنگینیِ میهمان. اینکه قبل از رسیدن میهمان، سنگینی‌اش می‌افتد روی صاحب‌خانه ـ که معمولاً مادرِ خانه جورِ این سنگینی را می‌کشد و بدنش پر می‌شود از خستگیِ بی‌دلیل؛ انگاری که ماندۀ سفرِ قندهار باشد!

طبق مشاهدات همین سال اخیر، متوجه شده‌ام که با تغییر فصل‌ها، به یک سنگینی و دلتنگیِ مخصوصی مبتلا می‌شوم ـ که شاید بهتر باشد نامش را بگذارم «افسردگی» یا «افسردگی فصلی»، که علم هم دیگر عقلش به این چیزها رسیده. و جالب‌تر اینکه این سنگینی را در آغاز فصل پاییز و بهار بیشتر احساس می‌کنم. بهاری که با عطر گل‌های یاس و شکوفۀ درختان می‌آید و شعلۀ خورشید را فروزان‌تر می‌کند؛ و پاییزی که با لباسی پر از برگ‌های زرد و نارنجی می‌آید و دامنش را می‌گستراند پای درخت‌ها و ابرهای پربار را به ارمغان می‌آورد. سنگینیِ این دو میهمان ـ بهار و پاییز ـ بیشتر از دوتای دیگرشان احساس می‌شود؛ چرا که بهار و تابستان، فرزندِ گرمایند و پاییز و زمستان، فرزندِ سرما؛ و می‌دانید که، خوی و خصلتِ گرمی و سردی، زمین تا آسمان توفیر می‌کند. و این‌همه باعث می‌شود که با آمدن بهار ـ که شروع گرماست ـ و رسیدن پاییز ـ که آغاز سرماست ـ سنگینیِ میهمان‌ها بیفتد روی شانه‌هایم؛ و دلم را تنگ کند و حالم را دگرگون. دگرگونی‌یی موقتی و احساسِ تنهایی. دلتنگی از رفتنِ دوستی که به او خو گرفته بودم و ناسازگاری با میهمانی ناآشنا. و تنهایی، تا صمیمی شدن با مصاحبِ جدید. و دوباره روز از نو روزی از نو؛ بازگشت به روال همیشگی. روزمرگیِ خوشایند.

۲) این روزها کمتر می‌نویسم، چون دیگر سنگینیِ بهار از شانه‌هایم برداشته شده. و حالم خوب است، و حرف‌ها روی دلم سنگینی نمی‌کنند. 

  • ۴۰۸ بازدید

گاهی پیش می‌آید که خودم را یک گوشه‌ای ـ که خلوت باشد ـ گیر می‌آورم و می‌بندمش به باد تشر و کنایه و سرکوفت. یکی بی‌وقفه دهان می‌جنباند و دیگری می‌نشیند و مثل شکست‌خورده‌ها سرش را می‌اندازد پایین و سراپا گوش می‌شود؛ نه انگار که جنبنده‌ای هست و دهانی برای صحبت کردن دارد. من این کار را خوب بلدم. وقتی که بخواهم سکوت کنم، چنان سکوت سنگینی می‌کنم که اگر همان لحظه زمین دادش در بیاید و دهان باز کند هم، دم بر نمی‌آورم. و حرصم درآمد. یعنی خودم، حرصم را در آوردم. هرچه می‌گفتم انگار نه انگار؛ گویی که با سنگ حرف می‌زدم. و بیشتر این مرا خشمگین می‌کرد که نمی‌دانستم حرف‌هایم را گوش می‌دهد یا نه؛ و اصلاً با این سکوتش نمی‌فهمیدم که حرف‌هایم چه تأثیری در او گذاشته. آیا از سرِ تحقیر شدن به خشم می‌آید و یا اینکه از سرِ بی‌اعتنایی، پوزخند می‌زند و همه چیز را به مضحکه می‌گیرد؟ نمی‌شود؛ با سرکوفت‌زدنْ کسی سربه‌راه نمی‌شود! اینطور شد که عزمم را جزم کردم که یک فصل کتکِ مفصل بزنمش؛ اما حیف که نمی‌شود. نمی‌شود خود را کتک زد که! حالا بیشتر می‌فهمم سلاحِ سکوتم چقدر کاری‌ست؛ به راحتی می‌توانم با آن کسی را به خشم آورم و از کوره به‌در کنم. می‌دانم کار درستی نیست، ولی ناخودآگاه در مقابل سرکوفت، می‌روم روی حالتِ دفاعیِ سکوت. البته گاهی کارم به دادوفریاد و اعصاب‌خوردی هم می‌کشد؛ آن هم مال اوقاتی‌ست که یا حوصله ندارم و یا اینکه ذره‌ای فکر می‌کنم آن سرکوفت‌ها حقِ من نیست و جفایی‌ست بر من.

من، من است؛ یعنی یکی است. هرچند که یکی‌اش را این‌طرفِ میز بنشانی و یکی دیگرش را آن‌طرف بنشانی برای گفتگو، باز هم یکی بیشتر نیست. منظورم این است که می‌خواستم خودم را به بادِ کتک بگیرم، بلکه سربه‌راه شوم و کاری که می‌دانم درست است را انجام دهم، ولی می‌دانید که، اینطوری نمی‌شود. نمی‌توانی خودت را به‌زور سربه‌راه کنی؛ آن‌طور که معلم‌های دبستان و راهنمایی با شلنگِ یک‌متری می‌کردند. البته این را بگویم که هیچ‌گاه کارم به شلنگ نمی‌کشید؛ آخر یک خرخوانِ بی‌جنبۀ فضول بودم، و اغلب هم مبصر! البته بقیه می‌گفتند خرخوان، من مثلِ بچۀ آدم درس می‌خواندم، و گاهی هم حتّی کمتر از بچۀ آدم! یعنی اینکه دادوستد داشتیم با دارودستگاهِ زور و قوۀ غضبیه، و گاهی پیش می‌آمد که ما طعمه می‌انداختیم به دامشان. خب دیگر؛ جوان بودیم و کله‌مان پُرباد بود. البته فکر نکنید که جلّاد بوده باشیم ها! نه. خیلی هم شوخی می‌کردم و چشم‌پوشی؛ ولی گاهی پیش می‌آمد که برای سربه‌راه کردنِ عده‌ای ـ که به هیچ صراطی مستقیم نبودند ـ چنین کنیم دیگر. امّا عاقبت همۀ مناصب ـ حتّی «دانش‌آموزی» ـ را به‌یکباره رها کردیم و دستِ همه را گذاشتیم توی حنا...

ببین حرفمان به کجاها کشید! می‌گفتم. آدم نمی‌تواند به خودش زور بگوید؛ باید تمام عزمش را جزم کند برای کمک‌کردن به خودش. اینجا دیگر زور بی‌معنی‌ست. خودت هستی و خودت. خودت هستی که باید خودت را به صراط مستقیم هدایت کنی. خودت هستی که باید با خودت همدلی کنی و جورِ خودت را بکشی؛ جورِ آن خودِ تنبلت را که هیچگاه کمر به کار نمی‌دهد و همیشه به طرز موذیانه‌ای به دنبال راهی‌ست برای رهیدن، و به سوراخْ پناه بردن. تنها عشق است که می‌تواند کمکت کند؛ حتّی گاهی باید برای خودت مادری هم کنی. بدون عشق به آن جایی که می‌خواهی نخواهی رسید. اگر عشق هم‌راه و هم‌یارت نباشد، خیلی خیلی زود جا می‌زنی و سرخورده می‌شوی.

پی‌نوشت یک: اگر تا اینجای این مطلب را خوانده‌اید، حتماً فهمیده‌اید که عنوانِ پست هیچ ارتباطی با متن نداشت و بیشتر تزئینی بوده. داشتم این پست (درخت بودن یا درخت نبودن) از وبلاگ «خوابگرد» ـ که به مناسبت روز درختکاری نوشته بود ـ را می‌خواندم. به این فکر کردم که هیچگاه نتوانستم خودم را با مناسبات وفق دهم و مناسبتی حرف بزنم و بنویسم. آن عنوان را هم گذاشتم آن بالا بلکه حرفم به درخت و این چیزها بکشد، که نکشید آخر.

پی‌نوشت دو: قبل‌ترها سینما بالاخره حرمتِ یک چیزهایی را نگه می‌داشت، ولی حالا نه؛ بسیار وقیح‌تر و قبیح‌تر از قبل شده. نمی‌دانم چند سال دیگر کارش به کجاها خواهد کشید! بگذریم. دیروز «شکل آب» را دیدم و «لیدی برد» را. چندباری تعریفِ لیدی‌برد را از این‌طرف‌وآن‌طرف شنیده بودم، همچنین شکوِه‌هایی را از اسکار گرفتنِ «شکل آب». لیدی‌برد بد نبود، اما شکل آب مزخرف بود. نمی‌دانم بخاطر چه اسکار گرفته! حتّی نتوانسته آن «عشق»ای که آخرِ ماجرا از آن دم می‌زند را هم نشان دهد و باورپذیرش کند. و البته در کل، اسکار گرفتن و این حرف‌ها اصلاً برایم اهمیتی ندارد، چون علاقه‌ای به این مسائل ندارم. تنها چیزی که برای من مهم است، Marvel است و بس ـ و البته 20th Century Fox بخاطر «مردان ایکس»اش ـ بقیه باشند یا نباشند و یا اسکار بگیرند یا هر غلطی دیگر، برایم مهم نیست. 

  • ۴۴۹ بازدید

پیش‌نوشت: این روزها حرفی ندارم برای گفتن. هرچه می‌نویسم روزنوشت و دل‌نوشته است. یعنی که ارزش چندانی ندارند برای خوانده شدن. می‌نویسم برای خودم. شاید بعدها سری زدم به این نوشته‌ها و خاطره‌بازی کردم، و شاید هم سوژه‌ای شد برای خندیدن. مهم نیستند بهرحال؛ مثل همۀ حرف‌های دیگرمان. فقط می‌خواهم وبلاگ را بروز نگه دارم.

دیروز حالم خوب نبود. یعنی همیشه می‌شود که حال آدم خوب نباشد، به هر دلیلی، و یا به هیچ دلیلی؛ می‌توانم بگویم که دیروز خیلی بد حالم خوب نبود. البته شاید شایسته باشد که بگویم مثل همیشه بد بود، اما کمی بدتر از همیشه. آخر این چند وقته کلاً حالم بد بوده. از نوشته‌هایم معلوم است. «تنهایی» احساسی است که تو گویی فصلی یکبار هم احساسش نمی‌کنم. غریب‌ترین حسی است که تاکنون احساسش کرده‌ام. «تنهایی» نه به آن معنیِ همه‌گانی و ظاهری‌اش؛ چرا که در شلوغی تنها شدم. و هم نه آن «تنها»، به معنیِ ارتباط نداشتن با افراد دوروبر؛ چرا که ارتباطم را با اطرافیانم قطع نکرده بودم. سکوت نکرده بودم. می‌خندیدم. از منظر آن‌ها بیش از هر وقتی شاد بودم؛ آخر دست خودم نبود، خودم را پشت خنده‌هایی پنهان می‌کردم که بیشتر به قهقهه شبیه بودند. خودم می‌دانستم که دارم هم به خودم و هم به بقیه دروغ می‌گویم، و آن چیزی نبود که بودم، ولی نمی‌دانم؛ فقط می‌خندیدم. مثل مست‌ها شده بودم. دلیلی برای خندیدن نداشتم و هر موضوعی بهانه‌ای بود برای بلند کردنِ صدایم به خنده برای کسانی که می‌خواستند با من هم‌صحبت شوند.

«تنهایی» بر من مستولی شده بود. این چند وقته حس می‌کنم ابری تیره بالای سرم هست و هی می‌بارد ولی بارش‌هایش خالی‌اش نمی‌کند؛ بی‌وقفه می‌بارد؛ درست مثل توی کارتونی‌ها. شاید افسرده شده باشم؛ که احتمالش زیاد است. شاید هم این نوشته‌ها باعثِ خودتلقینی می‌شوند و بی‌جهت مرا هر روز ناراحت‌تر و دلتنگ‌تر و تنهاتر می‌کنند. نمی‌دانم... بیش‌ از هر وقتی تنها شده بودم. بیگانگی را با تمام وجودم احساس می‌کردم. می‌دانستم که هیچ چیزی نمی‌توانست آرامم کند. دلم خیلی سنگین شده بود. این روزها حالِ خودم را نمی‌فهمم. پناه بردم به صدای بلند موسیقی. پرشور و پرصداترین آهنگ‌هایی که داشتم مال حامد زمانی بود. چندتا تیز و تندش را پلی کردم. آزادی، دلارام، سردار من، و «خبری هست» را. واژه‌ها و معنی‌شان برایم مهم نبودند؛ صداها مهم بودند؛ آهنگش مهم بود، و احساسش. توانستند یخم را آب کنند. کمی سبک شدم؛ اما کافی نبود. رفتم سراغ یک آلبوم قدیمی. درست مثل یک آلبومِ عکسِ قدیمی، که پر از خاطره‌های متفاوت و گاه غریب‌اند. أحلی و أحلی، از عمرو دیاب. این آلبوم را یک دوست بهم داده بود و من هم در زمانِ خاصی از روزهای زندگی‌ام به ترک‌هایش گوش می‌دادم. روزهای خاصی بود. روزهایی که منِ آرمان‌گرایم در من زندگی می‌کرد. روزهایی بود که برای لحظه‌لحظه‌اش هدف داشتم و پر از شور و امید بود. آن روزها خالص بودند؛ پر از ایمان بودند. ارزشمند بودند؛ مهم بودند. و همۀ این‌ها باعث می‌شود وقتی که به این آلبوم گوش می‌دهم احساسات غریبی به سراغم بیاید، و خاطراتی غریب‌تر. گاهی خواب‌هایم را به خاطرم می‌آورد، گاهی هم بخش‌های غریبی از کودکی‌ام را. شاید «غریب» تنها واژه‌ای باشد که می‌تواند آن احساسات و خاطراتِ مبهم و تاریک را بیان کند. همین حالا هم دارم به همان آلبوم گوش می‌دهم. به صدایش، به آوایش، به احساسش. معنای واژه‌هایش برایم اهمیتی ندارد؛ مثل همیشه. و بعد از گوش‌دادن به آن آلبوم، یخم به کلی آب شد. پر بودم، ولی نمی‌دانم از چه. و اشک‌های پنهان مرهم شدند. اما می‌دانی، این اشک‌ها فرق داشتند؛ آخر نمی‌دانستم از برای کدام درد جاری شده بودند. و تنها شده بودم. بیش از هر وقتی احساس تنهایی می‌کردم. 

  • ۴۵۸ بازدید

امروز آرزو کردم که دوباره قلبم برای تو بتپد. و تپید. آرزو کردم دوباره اشکْ چشمانم را برای تو تر کند. و کرد. و آرزو کردم دوباره باز گردم به گذشته‌ام؛ و برگشتم. نمی‌دانستم چنین زود استجابتم می‌کنی. نه که ندانم، قبلاً زیاد صدایت می‌کردم، خیلی بیشتر از حالا؛ و بلندتر، و ملتمسانه‌تر؛ و با آدابِ تمام، آن‌طوری تو را می‌خواندم که نزدیک‌ترین اشخاص به تو چنین توصیه کرده بودند. می‌دانی؛ قبل‌ترها به زبان مقرب‌ترین افرادِ به تو، تو را می‌خواندم. و هم‌نوا می‌شدم، و هم‌صدا می‌شدم، و هم‌زمان می‌شدم با کلماتی که بر زبان می‌آوردم. از من دور شدی؛ بسیار از من دور شدی. و این دور شدن بخاطر دویدن‌های من بود. تو را در کنارم احساس می‌کردم، اما این احساس‌کردن برایم کافی نبود؛ بیشتر می‌خواستم. آن‌قدر غرق در جست‌وجویت شدم که ندانستم بر خلاف جهتی که تو بودی حرکت می‌کردم. در تاریکی‌ها خودم را یافتم؛ در جایی که از همیشه کمتر احساست می‌کردم. من نمی‌خواستم، ولی دیگر دست من نبود، تاریکی بود که مرا به سوی خودش می‌کشید. و لحظه لحظه از تو دور و دورتر می‌شدم. تا جایی پیش رفتم که دیگر منی نبود؛ تویی هم نبود؛ دیگر هیچ نبود. هرچه که بود، تاریکی بود. کاش آنجا می‌بودی؛ تاریکی مرا با خودش می‌برد و من فکر می‌کردم در انتهای این مسیر به تو خواهم رسید. و خودم را سپردم به دست او. تا جایی پیش رفتم که بودن و نبودنم با هم تفاوتی نمی‌کرد. زنده بودن و نبودن هم تفاوتی نداشت. دیگر حتّی نور و تاریکی هم از همدیگر تشخیص داده نمی‌شد؛ فکر می‌کردم در روشناییِ محض قرار دارم. فکر می‌کردم با تو یکی شده‌ام. فکر می‌کردم من تو هستم. چنان ضربۀ مهلکی خورده بودم که در فهمم نمی‌گنجید، و نمی‌توانستم ادراکش کنم. آنجا بود که تنهایی را با ذره ذرۀ وجودم احساس کردم. زیادی پیش رفته بودم. خیلی زیاد. آنقدر خودم را در تو تصور کرده بودم که دیگر برایم معنایی نداشت خودم باشم، و باشم؛ دیگر به بودن هم نیازی نداشتم، چون هرچه که بود، تو بود. و این خیالاتِ پوچ تمامِ باورهای من را به تسخیر خویش درآورده بودند. دیگر ”من“ای برایم بی‌معنی بود. تو بودی و خودت و خودت. تنهای تنها. و من نابود شدم. تاریکی مرا در خودش آمیخته بود. خسته شدم. پوچ شدم. تنها شدم. و آرزو کردم کاش تنها نمی‌بودم. آرزو کردم کاش به جست‌وجویت نیامده بودم. آرزو کردم که کاش مثل قبل می‌توانستم با تو دردِ دل بگویم، اشک بریزم، در آغوشت پناه بگیرم، و تو آرامم کنی، دلداری‌ام دهی، و تو را کنار خودم احساس کنم. و خواستم باز گردم به گذشته. و تو مرا باز گرداندی. گفته بودی بهتر از خودم مرا می‌دانی، و باورم شد که چنین است. گفته بودی صدایم را می‌شنوی هرچند ضعیف باشد و حتّی اگر کلماتم بر زبان جاری نشود؛ و باورم شد که می‌شنوی. و گفته بودی که می‌بینی‌ام، در تاریک‌ترین جایی که حتّی خودم خودم را قادر نباشم ببینم؛ و باورم شد که تو قادری بر دیدنم. و فهمیدم که تو همیشه هستی، در هر جایی که باشم؛ و اشتباه من این بود که به جست‌وجوی تو بودم، در حالی که کنارم بودی.

و تو برایم سختْ کافی هستی.

  • ۳۸۱ بازدید