این حرفها باید دیروز گفته میشدند. حرفها را نباید ناگفته گذاشت؛ بخصوص وقتی به کسی قولش را داده باشی ـ فرقی نمیکند چه کسی، شاید به خودت. اگر زیادی حرفها را درون خودت زیر خروارها خاک دفن کنی و حق زنده بودن و نفس کشیدن و زندگی کردن را از آنها بگیری، شاید دیگر هیچ وقت نتوانی به حرفهایت زندگی ببخشی و به گورستانی سرد و آکنده از سکوت تبدیل شوی. آسمانی همیشه ابری و تیره؛ بدون هیچ نشانهای از حیات. نه یک شاخه گل، و نه حتی بوتهای خار. فقط و فقط قبرهایی با نام و نشان خودت. یکبار دیروز مردی. روز قبلش هم. روز قبلترش هم. و روزهای قبلتر از آن...
امروز خیلی زودتر از آن چیزی که فکر میکردم پر شدم از حرفهایی که باید گفته شوند. حرفهایی که نگفتنشان بیعقوبت نخواهند بود. ترسیدم. حقیقتش از مردن خودم ترسیدم. از مردن امروزم ترسیدم. از این ترسیدم که امروز هم نتوانم به حرفهایم فرصت نفس کشیدن و زندگی کردن بدهم، و نتوانم رهایشان کنم تا سرنوشتشان را خودشان رقم بزنند و باز هم گوری بر گورستان. ترسیدم نکند باز امشب که پلکهایم دیگر تاب باز بودن، و چشمهایم تاب نگریستن را نداشت، دوباره مراسم تدفینم برگزار شود و بیش از پیش بمیرم. بزرگترین ترسم همین است، که مرگ کمکم من را از خودم بگیرد. تا جایی که ببینم دیگر منی در کار نیست، و اگر هم کسی هست، مردهایست به وانمود زنده بودن و زندگی کردن. معتقد به نیستی نیستم؛ ولی میدانم آنکه یکبار نیست شود، هستی و جاودانگی برایش بیمعنیست. و دوباره هم نیست خواهد شد. آنکه نتواند عشق به هستیاش را ابراز کند، هیچگاه به جاودانگی نخواهد رسید ـ و حتی زنده بودن و زندگی کردنش هم خالی از معناست؛ پوچ است؛ تهی. آنکه خودش را میکشد، کی میتواند حق زندگی داشته باشد؟ و من دیگر نمیخواهم خودم را بکشم...
بدیهیست که ”خسی در میقات“ را ـ که به قلم جلال آلاحمد و آن سبک تند و قاطع و بریده، و بقولی پرخاشگرش نوشته شده است ـ خواندهام و حال آمدهام تا یادداشتی دربارهاش بنویسم. و اما بعد...
این کتاب سفرنامهایست از سفر حج در بهار سال ۱۳۴۳. پر از ماجراهای بیماجرا. مشاهدهای از لحظه لحظۀ یک سفر. سفری با دفتر و قلمی همیشه دم دست. نگاهی تیز، کنجکاو و دقیق، برای ثبت هر لحظه و اتفاق. و نوشتن و نوشتن. پیادهروی و پیادهروی توی خیابان و کوچه و صحن و بیابان. و سرکشی به هر دکان و مسجد و کتابخانه. و صحبت با هر کسی که میشود دمی با او صحبت کرد؛ به فارسی، عربیِ دستوپا شکسته، انگریزی و فنارسه* ـ و گاه هم به ایما و اشاره. و نشستن و گوش دادن به حرفهای این و آن. و ثبت تقریباً هر چیزی که بشود ثبتش کرد. از اوضاع خلاءها بگیر تا خانهها و لباسها و رنگ گونگون افراد و حالات و رفتارشان، و اوضاع سیاسی و معماری و سیمانی که در همه جا استفاده شده است و بدویت موتوریزه شده در عربستان و الخ...
تاکنون سفرهای زیادی نرفتهام، ولی این کتاب نظرم را راجع به سفر ـ و نه تنها سفر، که لحظه لحظهای که میشود با دیگران ارتباط برقرار کرد و در حرکت بود و مشاهده کرد و زندگی، ـ تغییر داد. اینکه میشود هر لحظه و تجربهای را ثبت کرد؛ اینکه چیزهای زیادی هستند که میتوانی مشاهدهشان کنی و بیفزاییشان به تجربهدانت ـ به ذهنت یا صفحات دفتری...
در واپسین صفحات این کتاب، جلال به صرافت همین موضوعات افتاده بود.
[...] خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کردهای.» و همین جوریها متوجه شدم که یک آدم یک مجموعۀ زیستی و فرهنگی با هم است. با لیاقتهای معین و مناسبتهای محدود. و بهر صورت آدمی یک آینۀ صرف نیست. بلکه آینهای است که چیزهای معینی در آن منعکس میشود. حتی آن حاجی همدانی که هنوز پوستینش را دارد. بعد اینکه آینه زبان ندارد. تو میخواهی فقط زبان داشته باشی. و آیا این همان چیزی نیست که چشم سر را از چشم دل جدا میکند؟ و حسابش را که میکنم میبینم من با این چشم دل حتی خودم را و محیط مأنوس زندگی تهران و شمیران و پاچنار را هم نمیشناسم. پس این چه تصویری است که در آینۀ این دفتر دادهام؟ و بهتر نبود که مثل آن یک میلیون نفر دیگر میکردم که امسال به حج آمده بودند؟ و آن میلیونها میلیون نفر دیگر که درین هزار و سیصد و خردهای سال کعبه را زیارت کردهاند و حرفهایی هم برای گفتن داشتهاند؛ اما دم بر نیاوردهاند و نتایج تجربههای خود را ممسکانه به گور بردهاند؟ یا بی هیچ ادعایی فقط برای خوهر و مادر و فرزند و قوم و خویش چهار روزی نقل کردهاند و سپس هیچ؟... و اصلاً آیا بهتر نیست که تجربۀ هر ماجرایی را همچون تخمی در دل میوهاش بگندانیم؟ به جای اینکه میوه را بخوریم و تخم را بکاریم؟ آن هم در برهوت چنین دفتری که حرفزاری بیش نیست؟ و پیداست که من با این دفتر جواب نفی به همین سؤال صمیمی دادهام. و چرا؟ ـ چون روشنفکر جماعت درین ماجراها دماغش را بالا میگیرد. و دامنش را جمع میکند. که: ـ«سفر حج؟ مگر جا قحط است؟» غافل ازینکه این یک سنت است و سالی یک میلیون نفر را به یک جا میخواند و به یک ادب وامیدارد. و آخر باید رفت و بود و دید و شهادت داد که از عهد ناصرخسرو تاکنون چهها فرق کرده یا نکرده...
دیگر اینکه اگر اعتراف است یا اعتراض یا زندقه یا هرچه که میپذیری، من درین سفر بیشتر به جستجوی برادرم بودم ـ و همۀ آن برادران دیگر ـ تا به جستجوی خدا. که خدا برای آنکه به او معتقدست همه جا هست.
و همین حرفها را میخواندم که دریافتم اگر جلال هنوز هم بود، سفر اربعین به کربلا را از دست نمیداد و اینچنین سفرنامهای برایش مینوشت. با همین دلایل. و این کتاب بیشتر برایم درس زندگی کردن بود. و کشف کردن و یافتن.
این جور که میبینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمدهام. عین سری که به هر سوراخی میزنم. به دیدی، نه امیدی. و این دفتر، نتیجهاش. به هر صورت این هم تجربهای ـ یا نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربهها و ماجراهای ساده و بی «ماجرا»، گرچه بسیار عادی، مبنای نوعی بیداری. و اگر نه بیداری دست کم یک شک. به این طریق دارم پلههای عالم یقین را تکتک با فشار تجربهها، زیر پا میشکنم. و مگر حاصل یک عمر چیست؟ اینکه در صحت و اصالت و حقیقت بدیهیهای اولیه که یقین آورند یا خیال انگیز یا محرکِ عمل ـ شک کنی. و یک یکشان را از دست بدهی. و هر کدامشان را بدل کنی به یک علامت استفهام. یک وقتی بود که گمان میکردم چشمم، غبن همۀ عالم را دارد. و حالا که متعلق به یک گوشۀ دنیاام، اگر چشمم را پر کنم از تصاویر همۀ گوشههای دیگر عالم، پس مردی خواهم شد همه دنیایی. اما بعد به نظرم از قلم Paul Nizan در «عدن عربستان» خواندم که «یک آدم فقط یک جفت چشم نیست. و در سفر اگر نتوانی موقعیت تاریخی خودت را هم عین موقعیت جغرافیایی عوض کنی، کار عبثی کردهای.» [و ادامهاش میشود متن بالایی که از این کتاب گذاشتهام.]
و دیگر چه بگویم راجع به این کتاب؟ همین بود. و کم هم نبود.
*انگریزی و فنارسه: انگلیسی و فرانسوی.
+ مطلبی مرتبط: سفرنامه.
هرچه بیشتر پیش میروم میبینم که دارم بیشتر و بیشتر از فضایی که در آن از هر دری سخنی هست کنده میشوم. مگر نه اینکه زمانی که رفته است، هیچگاه و هیچگاه برنمیگردد و همین دقیقه دقیقه هست که ساعت را و آن هم روزها را میسازد؟ پس چرا باید کم کم تلفشان کرد و در نهایت نشست به حسرت خسران بزرگی که کردهای! همین است که توئیتر را به کلی گذاشتهام کنار. وبلاگهای بسیاری را دیگر دنبال نمیکنم، و همچنین کانالهای تلگرامی بسیاری را. مگر چیزی را که مطالبش هدفمند باشد و نه هر حرف مفتی را درونش چپانده باشد. حالا بیشتر کتاب میخوانم. و چه بهتر. از همین حالا دارم حصارهایی دور خودم میکشم و آدمها را دستهبندی و بستهبندی میکنم و یکسری را به کلی میگذارم به گوشهای در دور دستها و از این دست قضایا...
و کمی بیشتر از هر وقتی به تفکر مینشینم. شاید زمانش هم از قبل کمتر باشد، ولی میفهمم که عمیقتر است و روشنگرتر برای خودم. همۀ این حرفهای بالا را زدم که همین را بگویم. تفکر؛ تفکر! چیزی را که میشنویم و میخوانیم، به شدت روی ذهن و تفکرمان تاثیر میگذارد. آدمی که امروزه عادتش شده است اسکرول کردن و سریع اسکرول کردن، تفکرش هم همینطور اسکرولی میشود. همهاش دنبال چیزی میگردد هیجانانگیز و سرگرمکننده؛ و نمیتواند خودش را پای خواندن مقاله یا متنی بلند (کتاب) نگه دارد و به شبکههای اجتماعی پناه میبرد. نمیتواند روی چیزی تمرکز داشته باشد و از همه مهمتر تعمق. همیشه حرفی را پیش خود تکرار میکنم: آدمها دنیا را نمیسازند بلکه این اندیشههاست که آدمها و جهانشان را میسازد. و یک تفکر اسکرولی که تنها یاد گرفتهاست که باید روی برخی چیزهای هیجانانگیز و سرگرمکننده نگه دارد و آن هم نه چندان طولانی، حقیقتاً نگران کننده است... حالا نمیگویم که فیلسوف شدهام با این عزلت گزینی. نه؛ ولی تاثیرش را دارم میبینم. و رها کنم ادامۀ این حرفهای مفت را...
پینوشت: همیشه از کتابهایی که میخوانم تاثیر میپذیرم. و این متن بالا هم بی تاثیر از نوع نوشتار جلال آلاحمد نیست. حقیقتاً این نوع تاثیرگرفتن هزار برابر خوشتر است از وقتی که همهاش توی وب باشی و توئیتر و تلگرام و اینستاگرام و فلان. فکری باید کرد، نه به حال دیگران که به حال خود.
هر روز بخشهایی از کتاب ”نقدی بر مارکسیسم“ اثر استاد مرتضی مطهری را تایپ میکنم و در کانالی* قرار میدهم.
چرا روزی چند صفحه تایپ میکنم و چرا این کتاب را برای مطالعه انتخاب کردهام؟
معتقدم که وقتی حرف از نقد باشد، مطالبی بیان میشود که معمولاً کمتر بیان میشده است. و به نوعی به نقاط ضعف و قوت مسائل مورد بحث بهتر از قبل پی میبریم. در ثانی، وقتی که حرف از فلسفه باشد، گزینههای بسیار زیادی برای خواندن رخنمایی میکنند. و گاهی چیزهایی که میخواهیم بخوانیم آنقدر زیاد میشود که عطای فلسفه را به لقایش میبخشیم و حاضر نمیشویم با یک بیل به جان یک کوه بیفتیم، و بهکلی از خواندن همۀ آن کتابها منصرف میشویم. این دقیقاً اتفاقی بود که برای من افتاد. مجموعهای از کتابهایی راجع به فلسفۀ اسلامی، صدرایی، و فلاسفۀ غرب جمعآوری کردم ولی نهایتاً این شد که فقط جمعآوری شدند. (اگر هم مطالعاتی داشتم خیلی کم بوده.)
بعد از وقتها با کتاب «نقدی بر مارکسیسمِ» اثر شهید مطهری مواجه شدم. کمی پیش رفتم و دیدم مطالبی که بیان میشود، بسی پرمغز و بدون حاشیه است. استاد مرتضی مطهری را به عنوان یک محقق، کسی که مطالعات بسیاری داشته است و با مکاتب فلسفی و فلاسفۀ غرب و شرق بهخوبی آشنایی دارد، انتخاب کردهام که پای کلاسهایش بنشینم. (این کتاب در واقع متن یکی از سلسله سخنرانیهای ایشان بوده.)
”نقدی بر مارکسیسم“ نه تنها نقدی بر مارکسیسم است، که پرداختی به دو نوع نگرش فلسفی است. نگرشی که معقد است جهان از ماده به وجود آمده است(ماتریالیسم) و نگرش دیگری که معتقد است این جهان توسط یک نیروی ماورائی(خدا) هستی یافته است. که مارکسیسم هم نسخۀ ارتقاء یافتۀ ماتریالیسم است. و چه انتخابی بهتر از این کتاب که در آن با فلسفه و کمی هم منطق، و نظریههای اندیشمندان و فلاسفۀ غربی و شرقی ـ یکجا ـ آشنا میشوم؟
و چرا مینویسمشان؟ به تجربۀ من، یکبار نوشتن یک متن، بسیار بیشتر از چندبار خواندن همان متن میتواند در یادگیری عمیقِ آن مؤثر باشد. و همچنین، این بخشهایی که مینویسم گزیدهای از کتاب است، و نه همۀ آن، و چه بهتر که آنها را در جایی ثبت کنم تا مورد استفادۀ افراد دیگری هم قرار بگیرد. فعلاً که این روند رضایتبخش بوده، امیدوارم ادامه داشته باشد.
* بخشهایی از کتاب را که در یکی از کانالهای تلگرامیام نوشتهام از اینجا شروع شده است. (با هشتگ #نقدی_بر_مارکسیسم)
+ نسخۀ پیدیاف این کتاب و دیگر کتابهای شهید مطهری را میتوانید از سایت بنیاد علمی فرهنگی استاد شهید مرتضی مطهری دانلود کنید.
+ اگر در زمینۀ فلسفۀ غرب و شرق کتابی خواندهاید که نه پر بوده است از اصطلاحات فلسفی و نه زیاد به حاشیه پرداخته، معرفی کنید.
پینوشت: چند وقتی هست که در این وبلاگ خیلی کمتر از قبل مینویسم. به نظرم حالا وقت مطالعه کردن است. جالب اینجاست که بعد از اتمام کلیدرِ محمود دولتآبادی، دیگر نتوانستهام با رمان دیگری ارتباط برقرار کنم ـ و یا رمان دیگری نتوانسته مرا همانند کلیدر مجذوب خواندنش کند ـ تا جایی که دوباره دلم میخواهد برگردم به کلیدر و مجدداً خواندنش را شروع کنم ـ که قصد این کار را ندارم. در کل میخواهم پس از چندی، نوشتن را جدیتر از قبل شروع کنم، و همین است که کمتر در وبلاگ خواهم نوشت.
(بروزرسانی ۱۰ بهمن)
پینوشت ۲: «جای خالی سلوچ» اثر محمود دولتآبادی را چند وقت پیش خواندم. حقیقتاً فوقالعاده بود. بعد از آن هم که «من او»ی رضا امیرخانی را خواندم. خوب بود. حالا هم دارم برخی از آثار جلال آلاحمد را میخوانم. در حال حاضر سفرنامۀ «خسی در میقات»اش را زیر دست دارم. بعد از آن هم که «سنگی بر گوری» یا چند اثر داستانی دیگرش و یا هم «غربزدگی»اش... در این میان هم گهگاهی اگر حال و وقتش را داشتم «نقدی بر مارکسیسم» را میخوانم.
دیدهای؟ دیدهای که گاهی آدم میمیرد؟ نه که زیر خاک شود، نه! در خودش میمیرد؛ در خودش خاک میشود. راه میرود، میبیند، میخورد و میشنود، ولی دهانش بسته است. در ذهنش هم چیزی برای بیان نیست ـ حتّی یک کلام! و نه هیچ اندیشهای! او مرده است و مبهوت در زندگانیِ زندگان.
”به چه شوق، زندگی میکنند؟!“
”نمیدانم! من نمیدانم!“
+ همچنان دارم روزهایم را به ”کلیدر“ خواندن میگذرانم. تاکنون اینچنین در کتابی غرق نشده بودم. امشب میرسم به جلد هفتمش. تقریباً هزاروپانصد صفحهاش را خواندهام و فقط هزارتای دیگر مانده.
کلمههایم را با عشق تو آغاز کرده بودم. مهم نبود که بخوانیشان یا نه؛ من مینوشتم برای خودم. نمیدانم میدانی یا نه؛ کلمهها با عشق، زنده میشوند، جان میگیرند، به وجود میآیند و حرف میزنند. تو را میخواستم، درست است که حالا جایت در کنارم خالیست و دستم هم خالی، ولی عشق را در کنارم نهادی؛ که در وجودم! عشقی که زنده میکند. گفتم زنده شو، و زنده شد؛ به عشق تو!
بگذار داستانی برایت تعریف کنم. فکر نکن که حقیقت نداشته باشد؛ چرا که حالا در مقابل توست و در حال خواندنش هستی. چون زنده هست و زندگی در آن جریان دارد. حتی اگر حقیقت هم نداشته باشد، وقتی که خواندیاش، به حقیقتی در وجودت مبدل خواهد شد. همینطور که تو، حقیقت داری، و زندگیات ـ به همین اندازه حقیقی، که غیرحقیقی.
حالا حتماً میپرسی که داستانمان قرار است از کجا شروع شود، و در کجا شروع شود؛ در چه زمانی و چه مکانی. بگذار خیالت را راحت کنم: روی همین زمینی که تو هستی، و زیر همین آسمانی که تو هوایش را به ریههایت فرو میدهی؛ در همین زمانی که تو زندگی کردهای، و پدران و مادرانت، عمری روزهایش را زندگی کردهاند ـ که مردگی!
+ کلیدرِ دولتآبادی را میخوانم و هرچه پیشتر میروم، تشنهترم میکند. جلد دومش تمام شد و حالا، نمیدانم بعدی را شروع کنم یا نه. البته نمیشود به سمتش نرفت حقیقتاً. مثل خوره به جانِ ذهنت میافتد!
پیشنوشت: از آنجایی که این پست مثل بقیۀ پستهای این وبلاگ نیست و شاید موقتی باشد، ترجیح میدهم محاورهای بنویسمش.
از بعدِ فیلترشدنِ تلگرام، فضای مجازی برام شده درستْ عین زندان. واقعاً احساس میکنم که اجحاف بزرگی در حقم روا شده ـ و در حقِ خیلیهای دیگه. به هیچوجه نمیتونم قبول کنم که تلگرام رو فیلتر کرده باشن و حالا باید برم سمت سروش و فلان و بهمان. گرچه امید دارم به اینکه رفعِ فیلتر بشه، ولی.... فقط ماجرا به اینجا ختم نمیشه. فیلترکردن اینستاگرام هم باعث شده که ترافیک روی پیلافکنهای رایگانی چون هاتاسپاتشیلد و سایفون، چندینوچند برابر بشه؛ تا جایی که نتونم از هیچکدومشون استفاده کنم. گاهی واقعاً حس میکنم درون زندانِ تاریکی، محبوس شدهم.
دلم میخواد که چندتا فحشِ آبدار نثارِ مسببین کنم، ولی میدونی، ادب دست آدم رو بسته. اما یک نکته؛ وقتی که آزادیِ بیان رو از افراد بگیری، باید فکرِ به ستوه اومدنشون هم باشی. البته ناگفته نمونه، حسابِ معترض از اغتشاشگر جداست؛ اولی شایسته، ولی دومی بهشدت مذمومه. حالا هی هیزم بریز تو این آتیش...
حرف رو کوتاه کنم؛ آخر حرف از سیاست که هیچوقت تمومی نداره.
+ پیلافکنتون چیه که هنوزم جواب میده؟
پینوشت: این چند روز کمکاری کردهام. و این پست هم چیزی نیست که بشود اسمش را گذاشت ”بهروز کردنِ وبلاگ“. حقیقتش میخواهم با این ننوشتنها، خودم را مجبور کنم تا چیزی که باید بنویسم را بنویسم، ولی هنوز که موفق نشدهام!
نمیدانم چهام شده. و شاید هم هیچم نشده باشد و این همان خودِ حقیقیام باشد که دارد نفس میکشد ـ در سالمترین حالت ممکن. در آنچه میخواهد بگوید هیچ معنایی نمیبیند. پس صرفنظر میکند ـ شاید از همه چیز ـ و هیچ نمیگوید. میخیزد به همان پستوی تاریکش. به سهکنجی تکیه میدهد و زانوانش را در بغل می گیرد. سرش را هم میچپاند بین پاهایش. این حقیقیترین حالتش در آن لحظه است. ظاهر و باطنْ یکی. به خودش پناه آورده و تماماً در خودش فرو رفته. شاید کمی رقتانگیز باشد، ولی چه میتوان کرد. حالا این اوست و او، این.
پذیرش حقیقت همیشه تلخیهایی همراه خودش دارد، مثل پیرهایی که همیشه نقلونبات در جیبشان دارند و به کودکانی که دوروبرشان میپلکند میدهند. حقیقت هم بهسان این پیرها، همیشه تلخیهایی در جیبش دارد و به هر کسی میدهد ـ حتی اگر نپذیرند هم، هیچ خیالش نیست، سرسختانه به کارش ادامه میدهد.
همین که سپیده دمید، در همان گرگومیش فهمیدم امروز با دیگر روزها فرق دارد. اما چه فرقی؟ نمیدانم؛ فقط احساسش کردم ـ ولی نخواستم چیزی را بپذیرم. احساس آدمیان از دیگر حواسشان قویتر است. که واقعه را قبل از وقوع درمییابد. شاید هم میسازدش. مطمئن نیستم. دیگر از هیچ چیزی مطمئن نیستم. اهمیتی هم ندارد ـ هیچچیزی. آسمان شیون میکند. تو چرا؟ در دل تو دیگر چرا غوغاست؟ نه، مرا هیچ غمی نیست، و نه هیچ خوشییی. سرگردانم. خسته. خسته از راهی که نرفتهام، از کاری که نکردهام. هیچ چیزی پابندم نمیکند. و دردم همین است.
بگذار لااقل دلم را به حرف آن راهبلدی خوش کنم که گفت: ملال زائل شدنیست. شاید که روشنی در جانم دمید. شاید.