در جست‌‌وجوی زندگی
هالی هیمنه

(لازم نیست حتماً روی لینک‌ها کلیک کنید.)

پیش‌نگاره: یکبارِ دیگر شروع کردم نوشتن را، و همراه با اما و اگرهایی گفتم: اینبار دامه‌دار خواهید بود و پیوسته. از روزهای دلتنگی گفتم، روزهایی که تشنۀ نوشتن بودم و هیچ چیزی جز نوشتن نداشتم برای آرام کردنم. زیادی حرف زدم و از سر دلخوری، حرف‌های زیادی زدم، و از تاریکی‌های درونی‌ام گفتم. و این تاریکی‌ها را ادامه دادم و از زندانی گفتم که در آن اسیرم و گفتم شاید خانه‌تکانی باشند، و بیرون بردن ناراحتی‌ها؛ و کمی هم از نوروز گفتم، از دگرگونی‌های دلتنگی‌آور.

امروز اما، بی‌هیچ دلیلی خوش بودم. یعنی امروز نه خبری بود از غمی و نه از حسرتی و نه دلتنگی‌یی و نه چیزی ناراحت‌کننده. غم، نه آمدنش با دادوقال است و نه رفتنش؛ بی‌خبر می‌آید و بی‌خبرتر می‌رود. جوری می‌رود که انگار هیچ‌گاه نیامده، وگویی هیچ‌گاه جانت را به لبت نرسانده، و هیچ‌گاه تو را از زندگی کردن خسته نساخته. غم‌ها چنان سبک کوچ می‌کنند که اصلاً سنگینیِ طاقت‌فرسای حضورشان را به‌کلی فراموش می‌کنی؛ همانطور که شبی تیره‌وتار با چشم‌ بر هم زدنی تبدیل می‌شود به روزی سپیدِ سپید؛ گو که برف دامنش را بر تمام پهنای زمین و مافیهایش گسترانده است؛ طوری که حتّی تاریکیِ شب هم قادر نیست سپیدی‌اش را لکّه‌دار کند.

و من ابتدا نمی‌خواستم این‌ها را بگویم. نمی‌خواستم بگویم حجابِ غم از دلم برداشته شده. و بعد پیش خودم فکر کردم که این نگفتن، بی‌مرامی‌ست. آخر تو که این‌همه از تاریکی‌ها گفته‌ای، وقتی که وجودت پر می‌شود از روشنایی، ـ روشنی‌یی که هرچند خیالی باشد، به اندازۀ توهمی بودنِ تمام تاریکی‌هایی که ازشان یاد کرده‌ای ـ چرا لب بسته می‌داری؟ و دیدم حق نیست ناگفته بماند. کم نیستند کسانی که تنها وقتی دست به قلم می‌برند و لب می‌گشایند که زخمی بر دل‌وجانشان افتاده باشد. و نخواستم که جزو خیل عظیمشان باشم. بگذار سرخوشی‌ها هم ـ هرچند بی‌اساس و زودگذر ـ در دلِ نوشته‌هایم جا داشته باشند و جلوه‌گری کنند. خوش نیست همیشه تاریک‌منظر بودن ـ و به قول امروزی‌ها، ”دارک“ بودن.

‌فرار از زندان

علی‌رغم توصیه‌های بسیاری که از دهان هر کسی می‌شنیدم راجع به این سریال، نرفتم سمتش. آخر می‌دانستم که داستان چیست و این‌همه تعریف و تمجید از برای چیست. ولی می‌دانید که دانستن همیشه کافی نیست؛ با تمام این دانستن‌ها وقتی که این سریال از یکی از شبکه‌های صداوسیمای ملی(میلی) پخش می‌شد شروع کردم به دیدنش و به دامش افتادم. دانستنِ عاقبت اینکه آیا کسی که بی‌گناه به زندان افتاده و دیری نمی‌شود که بنشانندش روی صندلیِ الکتریکی و برق را از سر تا پایش جاری سازند، کم‌کشش نیست؛ وقتی هم که این شخص برادری داشته باشد تا حاضر شود از زندگیِ روبه‌راهش دست بکشد و نقشه‌ای حرفه‌ای طرح‌ریزی کند برای فراری دادنِ برادرش از زندان، و حتی آن نقشه را با تمام جزئیاتش بر بدنش خالکوبی کند، و موفق هم شود، کششِ دستان را چند برابر می‌کند. یعنی وقتی که در دامش بیفتی، راه نجاتی دیگر نخواهد بود مگر اینکه آن سریال را به انتها برسانی و بخشِ عمده‌ای از وقتِ نفس کشیدنت را پای آن صرف کنی.

و من هم در دامش افتادم. با وجودِ اینکه گره‌های بسیارِ داستانی و چالش‌های پیچیده و تودرتو، داستان را کمی تصنّعی جلوه می‌دادند، ولی از هیجانِ داستان کم نشده بود که بیشتر هم شده بود. و این خود هنری‌ست برای سینما و امتیازی‌ست برای یک سریال؛ ولی با این‌حال هم تماشای این سریال را جز وقت تلف‌کردن نمی‌بینم. و در کل، سریال‌دیدن هم تنها به‌درد وقت‌تلف‌کردن می‌خورد. مگر غیر از اینست؟ و من خواندن داستان‌های کم‌کشش و سخت‌خوان را بیشتر از دیدن این سریال‌های جذاب خوش می‌دارم. چرا؟ چون می‌توان با تصاویری که برخاسته از کلمات هستند زندگی کرد، و خود را جای تک تکِ شخصیت‌ها گذاشت و بجایشان نفس کشید و حرکت کرد و لحظه لحظه آموخت. در حالی که سریال‌ها ـ هرچند طولانی باشند و پرجزئیات ـ هیچ‌گاه نمی‌توانند چیزی به مخاطب بدهند جز گذرانِ وقتشان را؛ و این رفت‌وآمدِ پیوستۀ تصاویر، اندیشیدن و تحلیل‌کردن را از مخاطب می‌گیرد و او را سطحی‌نگر می‌کند. و چه بسا هرجا که شده، احساساتش را با قطعه‌ای موسیقی تحریک کرده، و یا او را به هیجان آورده. و اینطوری‌ست که چیزهای زیادی به خوردِ ناخودآگاهِ مخاطب می‌شود. شاید این حرف‌ها تکراری به نظر برسند و من هم به خوبی بیانشان نکرده باشم، ولی همین است و جز این نیست. 

این شد که امروز نشستم و هفت قسمتش را پشت سر هم دیدم و تا جایی پیش رفتم که بتوانم ذهنم را تاحدودی از گره‌های داستانی‌اش خلاص کنم. و درست دو قسمت مانده تا اتمامِ فصل دومش، دیدن این سریال را گذاشتم کنار. دیگر نمی‌روم سراغش، مگر زمانی که حس کنم زندگی‌ام آن‌قدر تاریک شده و رو به پوچی رفته است که می‌توانم ساعت‌ها بنشینم پای چنین سریال‌هایی و وقت تلف کنم.

و گذشت؛ امروز هم گذشت و این گذشتن‌ها هم می‌گذرد.

  • ۴۷۰ بازدید
‎۱۱ اسفند ۹۶

از آن جهت می‌نویسم چون عهد کرده‌ام تا بنویسم. می‌توانستم بنویسم و در جایی نوشته‌هایم را دفن کنم که دست هیچ بنی‌بشری هم به آن نرسد. اما می‌خواهم این‌ها را اینجا بنویسم. شاید کسی اصلاً نخواند. شاید بخواند و خوشش نیاید. شاید در میانۀ خواندن این نوشته‌ها، آن را رها کند. اما این شایدها هیچ‌کدامشان مهم نیست. هست؟ برای من که نیست. پس بگذار همین‌جا بنویسم.

نوشتم امروز حالم ناگفتنی‌تر از هر وقتی است. اما پاک کردم. نوشتم امروز دنیا برای من هیچ معنایی ندارد. نوشتم و پاک کردم. نوشتم امروز حال خودم را نمی‌فهمم و نمی‌دانم چه می‌خواهم و چه باید بکنم. نوشتم و پاک کردم. نوشتم امروز هیچ چیزی مثل گذشته نیست، در حالی که هیچ فرقی هم با روزهای گذشته نکرده است. نوشتم و پاک کردم. نوشتم من هیچ یاری ندارم تا در دشواری‌های گذشتن از این روزهای سخت، یاورم باشد؛ آیا کسی هست مرا یاری کند؟ و باز هم نوشتم و پاک کردم. و شاید هم ننوشته پاک شده باشند. حقیقت این است که هم خودم را گم کردم و هم دنیا را. نمی‌دانم کیستم و در کجایم و قرار است به کجا بروم و چگونه بروم. همۀ این‌ها را گم کردم. هرچه یادداشت و یادگاری که از گذشته داشتم، و از خودم، گم‌شان کردم. و حالا در جایی قرار گرفته‌ام که نه انگیزه‌ای برای پیش رفتن دارم و نه خاطره‌ای برای برگشتن. مستاصل شده‌ام، بیش از هر وقتی. اما نمی‌خواهم زیادی در همین حال باقی بمانم. به پرنده‌ها فکر می‌کنم. به کلاغ‌ها، به پرستوهای مهاجر. به این فکر می‌کنم که آن‌ها چقدر بیشتر از من جهان را دیده‌اند و جهان‌دیده‌ترند. ولی با این‌حال هر سال و هر سال کوچ می‌کنند و از جایی به جای دیگری پرواز می‌کنند و روزهایی دراز در سفرند و چه روزهای سختی هم. و پیش خودم می‌گویم که حتّی آن‌ها هم تاکنون مکانی را برای زندگی دائمی، پیدا نکرده‌اند. نه، دلم برایشان نمی‌سوزد بخاطر بی‌خانمانی‌شان، بلکه به سبک‌زندگی‌شان حتّی رشک می‌برم. آن‌ها آزادند و هر سال به خودشان یادآوری می‌کنند که چگونه باید آزاد بود و آزادگی کرد. آن‌ها در قفس نیستند. می‌دانید، در قفس بودن، تنها در قفس بودن نیست. گاهی یک خانه، می‌تواند قفس باشد؛ گاه یک محله، یک روستا، یک شهر، یک استان، و یک کشور حتّی! و به این فکر می‌کنم که بیشتر ما انسان‌ها تمام عمرمان را در قفس زندگی می‌کنیم و حتّی نمی‌فهمم که در قفس‌ایم. و نمی‌فهمیم هم که معنای آزادی چیست. نه، من نمی‌گویم که معنای آزادی چیزی‌ست که از کلمات پیشینم برداشت می‌شود؛ نه! و نمی‌گویم هم این مرزهایی که به دور خود می‌کشیم، دیوارهای زندان است. نه. زیرا می‌توانی همیشه به هرجایی که می‌خواهی بروی، ولی در کالبد خودت زندانی باشی، و حس کنی در زندانی تنگ‌تر از همیشه، محبوس هستی. و بندهایی که به چشم دیده نمی‌شوند، همچون ماری به تنت دویده‌اند و پیچیده‌اند و تو هم هیچ نمی‌توانی بکنی. و من حالا فهمیده‌ام که در همین زندان است که اسیر شده‌ام و گرفتار. و همچون پرندۀ آزاده‌ای که در قفس شده باشد، بال می‌کشم و به هر سویی می‌روم، اما بال‌هایم از شدّتِ ضرباتی که دیواره‌های زندان به آن‌ها وارد کرده است، زخمی شده‌اند و بدنم هم، کوفته و بسیار خسته. و حالا چون مرده‌ای در گوشه‌ای از این قفس افتاده‌ام، تا وقتی که دوباره نایی در جانم حس کنم و دوباره پر بکشم و تقلّا کنم برای آزادی. اما، حالا که اینقدر خسته شده‌ام، از خودم می‌پرسم: بیرون از این زندان چه خواهد بود؟ و پلک‌هایم را آرام، روی هم می‌نهم. و حتّی دیگر برایم مهم نیست که پشت این دیواره‌ها چه باشد؛ و در این خستگی هیچ چیزی برایم معنی ندارد، و نه هیچ اهمیتی. و در انتظار امیدی هرچند مبهم، نفس می‌کشم. دمی و بازدمی. و باز هم دمی و بازدمی.

پی‌نوشت یک: ناراحت می‌شوم از اینکه می‌بینم نوشته‌ام اینچنین ناراحت‌کننده است. حقیقتاً دوست ندارم این را. نویدِ نوروز از هم‌اکنون به گوش هر کسی خوانده می‌شود، شاید این‌ها همان خانه‌تکانی باشند. شاید دارم خانه‌ام را از هرچه ناراحتی و ناگواری است، پاک می‌کنم، و دلم را.

پی‌نوشت دو: نزدیک‌های نوروز که می‌شود، شب‌ها یک دلتنگی بخصوصی همراه خودشان دارند. دلتنگی‌یی که تنها در ایام پایانی سال می‌شود حسش کرد. اینطور نیست؟ یا شاید هم تنها برای من اینطوری‌ست. هیچ چیزی به اندازۀ گرمای بهاری که سرمای شب‌های زمستانی را می‌کوچاند، مرا دلتنگ نمی‌کند. دلم را می‌فشرد حسابی. شاید می‌خواهد شیرۀ زندگیِ یک‌ساله‌ام را بگیرد و به یادگار پیش خودش نگه دارد!

  • ۴۵۵ بازدید

قبلاً از دوستی شنیده بودم که علایقش چندان زیاد است که نمی‌داند پی کدام‌یک را بگیرد و مانده است در چندراهی. شاید همان لحظه توی دلم یک پوزخندِ رقیقی به حرفش زده باشم، ولی امروز حقیقتاً حس می‌کنم من هم درست عین او شده‌ام و شاهدِ فورانِ علایقم به چیزها و کارهای مختلف هستم. البته، نه به کسی، که به حرفه‌ای و ورزشی و کمتر، به هنری. و جالبش اینجاست که تهِ هیچ‌کدامشان هم به جایی نمی‌رسد ـ الّا یکی. و من همه‌اش دنبال این هستم که تهش به جایی برسم. و وقتی که می‌بینم راهی‌ست بی‌مقصد، می‌ایستم، دورخیز می‌کنم، و به عاقبتم می‌اندیشم: «هی، پسر! داری به قهقرا می‌روی.» یا «این راه را هرچقدر هم که ادامه دهی، حتّی چاهی هم پیدا نمی‌شود که بیفتی تویش؛ چه رسد به مقصدی! یعنی خیلی بی‌صدا و هوشمندانه عمرت را به باد می‌دهد». و با تمام این افکار، یعنی به هر کسی که نگاه می‌کنم می‌بینم که جز عده‌ای معدود، همگی به فنا رفته‌اند. هیچ‌وپوچ شده‌اند. عمرشان تباه شده است. اما طولی نمی‌کشد که ابراز برائت می‌کنم از این خودی که اینقدر مزخرف است و همه‌اش فکر فردا و فرداهایش را می‌کند. نهایتش اینکه بهش می‌گویم: «نگران نباش. بالاخره با هم کنار خواهیم آمد». و دوباره شروع می‌کنم به رویاپردازی راجع به علاقه‌های نوظهور.

اگر توی هیچ کاری مهارت نداشته باشم، توی خیال‌پردازی‌، می‌توانم بگویم مهارت بالایی دارم. کافی‌ست چیزی نظرم را جلب کند، سریعاً  ذهنم پر می‌شود از تصاویرِ شفاف و مبهمی که مربوط به منِ آینده است و سال‌ها در همان جا، و در همان زمان، خودم را می‌بینم که زندگی می‌کند. و می‌توانم ساعت‌ها غرق باشم در این خیالات؛ انگار که هوش از سرم می‌پرانند، و نشئه‌ام می‌کنند. ولی هیچ‌گاه نخواسته‌ام که ادامه‌شان دهم. در بهترین لحظاتشان متوقف می‌شوم، و در همان توقف‌گاه، زندگی‌ام را محبوس می‌کنم. خوش ندارم خیالاتم را به انتهایی برسانم. نمی‌خواهم برایشان یک «پایان» تصوّر کنم. شاید می‌ترسم از اینکه آخرِ داستان را خراب کنم. «بگذار رها باشم. تنهایم بگذار، ای عقل، ای منِ عاقبت‌اندیش! تو خودت به کجا رسیده‌ای که می‌خواهی بگذارم راهنمایم باشی؟!» و همیشه خیالاتم را از شرِّ آن منِ عاقبت‌اندیشم دور نگه می‌دارم. یعنی وقتی که عقل بیاید، دیگر خیالی باقی نمی‌گذارد؛ چون بودنِ یکی، نبودِ دیگری‌ست. و این همان نقطۀ پرواز من است؛ زمانی که عقل و خیال را در کنار هم به کار بیندازم. حقیقتاً می‌گویم. چالش من همین است، که رابطۀ خصمانۀ بین عقل و خیال را به رابطه‌ای دوستانه تبدیل کنم و آن‌دو را همراه همدیگر گردانم.

حال بیشتر از همیشه از خودنمایی بدم می‌آید. از تظاهر بدم می‌آید. از قهرمان بودن بدم می‌آید. از توی چشم بودن بدم می‌آید. از سینما بدم می‌آید. نه، از مردم جاهلی بدم می‌آید که بازیگران را همان خدایان می‌بینند، و می‌پرستندشان. حقیقتاً می‌گویم؛ می‌پرستندشان. و پناه می‌برم به خدای یگانه از این بت‌پرستی. و اینطور است که متنفر می‌شوم از هرکه بت می‌شود و هر آنکه این بت‌های خوش‌رنگ‌ولعاب را می‌پرستد. و این‌ها همه‌اش به بازیگران سینما ختم نمی‌شود، که به انواع و اقسامِ هنرمند و ورزشکار و فیلسوف و سلبریتی و دکتر و هرکه و هرکه، و به هر سرِ شناخته شده‌ای، ادامه پیدا می‌کند. تا جایی که دیگر از «منی که از همه بدش می‌آید» هم متنفر می‌شوم. تو چرا از همه بدت می‌آید؟ «چون نه برای خودشان، که برای دیگران زندگی می‌کنند.» خب بگذار هر کسی هرطور که می‌خواهد زندگی کند. به تو چه آخر! «نمی‌توانم؛ دیگر نمی‌توانم تحملشان کنم. نمی‌توانم وجودشان را توی دنیایی که من در آن زندگی می‌کنم، تحمل کنم. نمی‌توانم!» و اینجاست که دوباره به دنیای خیالاتم پناه می‌برم؛ آخر هیچ مفرّ دیگری نیست که سرم را به آن مشغول کنم و از آن راه بگریزم. از خودِ محاسبه‌گرم می‌گریزم، و شاید هم از زندگی‌ام فرار می‌کنم، آن هم برای دمی بهتر زندگی کردن!

ما آدم‌ها چقدر زیاد حرف می‌زنیم، و چقدر هم حرف‌های زیادی می‌زنیم.

  • ۳۸۴ بازدید

خیلی وقت است که دلم می‌خواهد سوار آن موتور چهار سیلندرم شود که در گوشه‌ای از حیاط، زیر سایه‌بان خوابیده است و دلش برای پر شدن دنده‌هایش تنگ شده. یعنی من هم دلم برای سواری‌اش تنگ شده. بهتر است عنوان این روزها را بگذارم «روزهای دلتنگی». روزهایش دلگیر نیست، بارانی نیست، ابری هم حتّی نیست، و آفتاب به گرمیِ آفتابِ روزهای بهاری بر زمین نور می‌ریزد و گرما. ولی با این‌حال، دلم پر شده است از دلتنگی. و این بیشتر دلم را به تنگ می‌آورد که نه خبری است از موتورِ خوابیده در گوشه‌ای از حیاط و نه حتّی من موتورِ چهارسیلندری دارم و نه تاکنون چنین موتوری را سوار شده‌ام. بقیه شاید دلشان برای گذشته تنگ شود، ولی من حالا، دلم برای روزهای آینده تنگ شده. یعنی برای آن روزهایی که قرار است آن موتورِ چهارسیلندرم گوشۀ حیاط، زیر سایه‌بان خوابیده باشد و من ببینمش و هوسِ سوار شدنش را کنم. و سوارش می‌شوم. می‌روم و خیلی دور می‌روم و نمی‌دانم کجا و نمی‌دانم هم چرا، می‌روم و می‌روم تا بدانم به دنبال چه هستم و چرا به راه افتاده‌ام. و فرار می‌کنم؛ از خودم، از دیگران، از پلیس حتّی. آخر می‌دانید که، ـ البته از کجا معلوم که بدانید؟ ـ موتورهای چهارسیلندر کلاً حق تردد در شهر و حتّی بیرون از شهر را هم ندارند. و این موضوع بیشتر از اینکه مرا خشمگین سازد از دست کسانی که چنین ممنوعیتی را وضع کرده‌اند و اجرا می‌کنند، دلم را برای موتورها می‌سوزاند؛ برای موتورهایی دلم می‌سوزد که مجبورند بخوابند و آرام بگیرند و صدایشان را خفه کنند و پاهایشان را بند بزنند تا حداقل پیش دلدارشان باشند، و بمانند، به امید اینکه روزی برسد که از قفسشان آزاد شوند و با صدای هوس‌انگیزشان، دلِ عشّاقِ جگرسوخته را سرِ حال بیاورند و با تاختنِ پرشتابشان، تا خودِ آسمان بالا بروند و اوج بگیرند. و حالا بیشتر از هر وقتی دلتنگم. نه پای رهوار دارم و نه چنان سوارِ تیزپایی. و خسته‌ام. و این خستگی بیشترش تحمیلی‌ست؛ خستگی‌یی است که خوردنِ بی‌موقعِ شربتِ کِتوتیفن بر جانم افکنده. وگرنه من که نباید با چنین حال‌واوضاعی احساس خستگی کنم، چونکه «عادت» شده، و چیزی که عادت شده باشد خستگی ندارد، مگر اینکه از عادی بودنش خارج شود؛ و یا اینکه من بایستم و از دور به جایی که حالا هستم با دیدی هوشیار و دقیق بنگرم به خودم، بدونِ هیچ حجابی از عادت، و روزمرگی. 

کاش می‌فهمیدم دردم چیست. دردی که با نوشتن می‌خواهم مرهمی رویش بگذارم، ولی با وجود اینکه این مرهم‌ها کارگر می‌افتند، درد از جای دیگری شروع می‌کند به فریاد کشیدن. و اینطوری‌ست که هرچه بیشتر می‌نویسم، تشنه‌تر می‌شوم برای نوشتن. و این را همین دیروز گفتم که چقدر دلتنگِ نوشتن شده‌ام؛ ولی آب این چشمه سیرابم نمی‌کند. یا که سیراب می‌کند و دوباره تشنه می‌کند. هرچه می‌نویسم بیشتر احساس می‌کنم که تشنه‌ام. و دلتنگی‌ام بیشتر و بیشتر می‌شود. نه، من آدم متوقعی نیستم. و می‌دانم هم که توقع، دروغی‌ست که آدم را ناسعادتمند نشان می‌دهد؛ و غنا و بی‌نیازی همان بی‌توقعی‌ست. و می‌دانم که امروزه به هر در و دیواری که نگاه کنی، به تو تلقین می‌کند که نیازمندی، زندگی‌ات ناقص است ـ و به قول خارجی‌ها، پِرِفِکت نیست. و زمین و زمان بهت می‌گویند که باید «چگونه» باشی و «چگونه» زندگی کنی و «زندگیِ سعادتمندانه» چیست. و می‌گویند که «زندگیِ کنونیِ تو، به لعنت خدا هم نمی‌ارزد». نه که دقیقاً این جمله را بگویند ها! بن‌مایۀ حرف‌هایشان همه‌اش همین است. و هرچه که تو را از معنویت دور کنند، به اهدافشان نزدیک‌تر می‌شوند. می‌دانم. این‌ها را همه می‌دانم؛ و می‌فهمم. با این‌حال گاهی غرق می‌شوم در حسرت نداشته‌هایم و داشته‌هایم را هیچ می‌انگارم. و دور می‌شوم از خودم و به کسی که نمی‌دانم کیست، تبدیل می‌شوم. و بعد پیش خودم می‌گویم: آیا این همانی است که تو می‌خواهی باشی؟ و دوباره خودم را نابود می‌کنم از هرآنچه در نظرم بوده. و می‌بینم که حالا، خودِ خودم هستم. و دارم این‌ها را می‌نویسم. و از خودم می‌پرسم: «آیا هنوز هم دلت می‌خواهد ادامه دهی؟» و دیگر هیچ نمی‌گویم. ولی تو فکر نکن که سیراب شده‌ام از گفتن.

پی‌نوشت: چندی پیش «بوف کور» را ـ که اینقدر ازش تعریف شنیده بودم و پیشنهاد دیده بودم ـ خواندم ولی اصلاً ازش خوشم نیامد. حالا هم دارم «ناطور دشت» را می‌خوانم و ازش خوشم آمده.

  • ۵۵۶ بازدید

هیچ انگیزه‌ای برای نوشتن ندارم، ولی دلم می‌خواهد بنویسم و بنویسم و مدام بنویسم. البته می‌دانم که همان اوایلش ـ یا اگر منصفانه بگویم، تقریباً اواسط به بعد ـ خسته می‌شوم؛ یعنی اینکه بی‌حوصله می‌شوم؛ ولی با این حال دلم می‌خواهد بنویسم. این را هم نمی‌دانم راجع به چی، راجع به کی؛ فقط دلم می خواهد بنویسم. نوشتن از «نوشتن» را هم چندان دوست ندارم. یعنی فکر می‌کنم ایدۀ تکراری‌یی شده باشد.

البته اگر آنکه قلم به دستش می‌گیرد، مهارتی هم در چرخاندن قلمش داشته باشد، هیچگاه حرف‌هایش تکراری نمی‌شود؛ یا لااقل اینکه کسی متوجه نمی‌شود که او دارد حرف‌های تکراری می‌زند. دستمالی می‌کشد روی حرف‌های خاک‌خورده‌اش، و دوباره به‌جای حرف‌های تازه و نو، قالب می‌کند به مشتری ـ یعنی به همان‌که حرف‌هایش را می‌خواند یا گوش می‌دهد. و البته این روزها مشتری کم است. یعنی اینکه مشتری دنبال چیزهایی می‌گردد که هم ارزان باشد، و هم نظرش را جلب کند، و هم توقع دارد که آن چیز از کیفیت و ارزش بالایی هم برخوردار باشد! مگر می‌شود؟ و آیا ما باید طبق خواستۀ مشتری عمل کنیم و هر جنس بنجلی را با ظاهری آراسته، تحویلش دهیم و او کیفور شود از اینکه چیز بسیار باارزشی را ارزان خریده ـ در حالی که شاید هیچ‌گاه هم نفهمد که جنس بنجل بهش انداخته‌ایم؟ نه حقیقتاً، آیا درست است این کار؟ مشتری نفهمد، خودت وجدان نداری؟ یا اینکه درست است که تو طبق خواستۀ مشتری تغییر کنی و از اصولی که می‌دانی درست است، دست بکشی؟

بگذار واضح تر حرف‌هایم را بزنم. حقیقتاً دلخورم از وضع آشفته‌ای که جامعه در حال حاضر دارد و همچنان خواهد داشت. نمی‌دانم، شاید هم از وضع خودم دلخور شده باشم. بگذریم از اینکه نگفتم آنچه را که می‌خواستم بگویم. همین را می‌گفتم؛ از اواسطش به بعد، دیگر حوصله‌ام سر می‌رود. یعنی هرچقدر هم هوس نوشتن کرده باشم، از یک جایی به بعد، حوصله ندارم نوشتن را ادامه دهم. شاید هم به این خاطر باشد که چند وقتی می‌شود نوشته‌هایم فقط توئیت بوده و یا اینکه یادداشت‌های کوتاه و گاه بلندِ شخصی‌یی بوده که قابلیت انتشار نداشته است. و می خواهم به مدد همین وبلاگ و بروز کردنِ مستمرش، حوصله‌ام را تقویت کنم و بیارمش سرِ جا. حرفش را که زدم، ببینم عملی می‌شود یا نه. حقیقتاً خیلی دلم تنگ شده است برای وبلاگ‌نویسی. چند وقتی شاید بیشتر نوشتم. ولی قول نمی‌دهم؛ تا که ننوشتن، نشود بدقولی. می‌بینید؟ یعنی خیلی قشنگ دارم حرفم را پس می‌گیرم. می‌دانم؛ ولی نه، اگر هم ننوشتم، لااقل باید وجدان‌درد بگیرم. پس می‌نویسم...

  • ۴۴۳ بازدید

فرق یک زنده با یک مرده در چیست؟ فرق بودن با نبودن، چه؟ چه فرقی می‌کند، بدی یا که خوبی؟ سختی یا آسانی، بدحالی یا خوشحالی؛ فرقی هم می‌کنند؟ همه‌شان مگر یک اندیشه نیست؟ درد چیست؟ آن هم پنداری بیش نیست. گمان می‌کنی درد داری، یا که نداری.

خسته شده‌ام از دیدن تکیه‌گاهی که حال شده است تکیه‌دهنده‌ای بر تکیه‌گاهی که زمانی تکیه‌دهنده‌اش بود. این بی‌رحمی روزگار خسته‌ام کرده است. این که نمی‌دانی بودنت تا به کی است و نبودنت کی فرا می‌رسد، ناامیدم کرده. شاید بگویی که همین است دلیل امید ما، ولی ناامیدم از همین دلیلی که می‌تواند بیهوده امیدوار نگهت دارد.

این روزها بیشتر از هر وقتی خودم را در رؤیا می‌بینم؛ در خواب. خواب‌هایی که هیچ‌گاه نفهمیدم کدامشان خواب است و کدام بیداریست. به این فکر می‌کنم که هر لحظه ممکن است بیدار شوم و بگویم همه‌اش خواب بوده. و بدتر از آن اینکه دوباره خواب دیگری شروع شود. خوابی که نمی‌دانم کی تمام می‌شود و حتی شروع شدنش کی است. آیا می‌شود روزی، از خواب بیدا شوم و ببینم که دیگر هیچ نیست؟ یا که همه هیچ است؟ آن که باز هم می‌شود خوابی دیگر! و چه دردناک است اینکه همۀ این خواب‌ها روزی تمام می‌شود در حالی که حتّی متوجه تمام شدنش هم نمی‌شوی. یعنی دیگر نیستی که بفهمی خوابی در کار بوده است و دیگر به پایان رسیده. چرا باید خودم را فریب دهم؟ زندگی همین است؛ همین خواب. مگر نه اینکه در هر خوابی، زنده‌ای و زندگانی داری؟ بگذار بگویم که آن خواب‌ها همه‌اش زندگی بوده است. ما فریب خورده‌ایم؛ تفکیکِ خواب و بیداری، تفکیکِ رؤیا و زندگی، فریب‌خوردگی نیست؟ کِی قادریم قاطعانه بگوییم این است بیداری، این است زندگی؟ همه‌اش خواب است و رؤیا. یکی بیش از دیگری شفاف. و تنها تفاوتشان هم در همین است. یکی کمتر از دیگری «خواب» است. با تسامح می‌توان گفت که دَم، زندگی‌ست و بقیه هرچه که هست، خواب است. ولی با این‌حال هم سخت می‌توان پذیرفت. وقتی که آینده و گذشته پندار باشد و خواب و رؤیا، چه امیدی به دَم داری؟

منم آن بدبختی که در اوج بدبختی هم نفهمید بدبخت است. اما چرا ناامیدی؟ وقتی که همه چیز رؤیایی باشد که نه آغازش پیداست و نه انتهایی معلومْ در انتها دارد، چه کاری توان کرد بجز ادامه دادنش؟ و چرا حسرت خورد و رنج کشید از این هیچی؟ جبر است و جبر است و جبر. نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه. نگذار کسی بگوید لذت یعنی چه. نگذار کسی بدی و خوبی را برایت تعریف کند. چرا باید درد را با معنایی که دیگران گفته‌اند، درک کرد؟ یا خوشبختی را، بدبختی را؟ دیگر حتی لازم نیست آرزو کنی که بالاخره از این خوابِ شاید ناخوشایند بیدار شوی ـ خوشایندش که بیداری نمی‌خواهد. کافیست بپذیری خوابیست که نه‌چندان دیر به پایان می‌رسد. آن‌وقت بنشین به نظاره‌اش. دیگر مهم نیست به کجا ختم شود؛ چون می‌دانی هرچه هست، خواب است؛ هیچ است و در هیچ می‌هیچد. جبریست که اختیارش به دست تو افتاده. دَم را زندگی کن؛ چه اهمیتی دارد خواب باشد و بیداری؟ نگذار کسی بگوید رنجیدن یعنی چه، لذت یعنی چه. تو برای خودت زندگی کن زندگانی‌ات را. بگذار اختیارت بر جبر چیره شود. جبر چیزی نیست جز طرحِ یک داستانِ نانوشته؛ چرا نشود به مضحکه‌اش گرفت؟

  • ۷۰۸ بازدید

پیش‌نوشت: دیروز بود که سری زدم به ویرگول، و دنگم گرفت که بعد از مدت‌ها یادداشتی در آنجا بنویسم. متن پایین، عیناً همان است. شاید حس کنید کسی رفته‌ است بالای منبر و دارد وعظ می‌گوید. حقیقتا این همان حسی‌ست که من در ویرگول دارم؛ مثل وبلاگ شخصی نیست. سرویس ویرگول چیزی‌ست شبیه به همین سرویس‌های وبلاگ‌نویسی‌یی چون بیان؛ با این تفاوت که بهش می‌گویند «میکروبلاگ» و درست عین شبکه‌های اجتماعی‌ست که لایک دارد و نوتیفیکیشن دارد و تایم‌لاین و الخ... 

می‌خواستم عنوان این یادداشت را بگذارم «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف می‌زنی؟» ولی نگذاشتم. یعنی نمی‌خواستم این یادداشت را با نگاهِ عاقل اندر سفیهی آغاز کنم. نمی‌خواستم که هر کسی با خواندنش بگوید «اینو باش! دلش خوشه.» یا که «نه آخه ببین چطوری داره کلاس می‌ذاره. مرتیکه. انگاری فیلسوفه!» و سریعاً بگذرد. نمی‌خواستم کسی که این عنوان به چشمش می‌خورد، سریعاً با این فکر که «همۀ این حرفارو خودم از برم.» از این یادداشت بگذرد. البته، دیالوگ دومی همراه با کمی اغراق بود و می‌دانم کسی نیست که چنین حرفی ــ حتی در خلوت خودش ــ بزند. شاید کسی هم با دیدن آن عنوان با خود «آره واقعاً»ای می‌گفت و باز هم می‌گذشت.

می‌دانید چه می‌خواهم بگویم؟ اینکه دیگر ما فرصت این را پیدا نمی‌کنیم که در یک ”جمله“ دقیق شویم و به مفهومی که در خودش دارد دست پیدا کنیم. و حقیقت این است که یک جمله و دو جمله، نمی‌توانند این فرصت را به ما بدهند که درباره‌شان به فکر بنشینیم؛ جمله‌ها نمی‌توانند ما را دربارۀ مفهومی که ازش حرف می‌زنند نگه دارند و به فکر فرو ببرند. «این درست؛ خب به جای اینکه مفهومی بلند را در یکی‌دو جمله قرار بدی، بذارشون توی سه‌چارتا پاراگراف که حق مطلب هم ادا بشه و مشکلت هم حل بشه.» گیریم که این‌کار را هم کردیم؛ خب حالا کیست که بیاید و آن متن را بخواند؟ آخر می‌دانید که، کلی کانال تلگرامی و تایملاینِ توئیتر و اینستاگرام و استوری، چشم به راه ماست. اگر قرار باشد بیاییم و در مطالب دقیق شویم و عمیق، وقتی نمی‌ماند برای آن‌ها! بله آقاجان، اینطوری‌هاست که هنوز هم مهم‌ترین دلیل‌مان برای کتاب‌نخواندن، ”کمبود وقت“ است.

«ببین این‌قدر صغرا کبرا کرد که بازم بیاد و این حرف‌های کلیشه‌ای رو بزنه و به زور ربطش بده به کتاب‌خونی. آقا ما اصلن اگه نخوایم کتاب بخونیم، کی رو باید ببینیم؟ گیرم که حرفات همه درست؛ با کتاب خوندن چی عاید تو شده که از منم می‌خوای کتاب بخونم؟» باید ببخشید که دوباره رسیدیم به حرف‌های کلیشه‌ای‌یی چون ”کتاب‌خوانی“. آخر می‌دانید چیست؟ کتاب‌خوانی به قول امروزی‌ها، یک لایف‌استایل است. یک روش زندگی‌ست. کسی که اهل کتاب خواندن است و همان اندک وقت فراغتش را ــ به جای چرخیدن در توئیتر و اینستاگرام و تلگرام و فلان ــ صرف خواندن کتاب (و یا هر متن بلندی) می‌کند و بهانه نمی‌آورد، یعنی اینکه اهل تمرکز است و تفکر و دقیق شدن و عمیق شدن. این شخص کسی‌ست که ”می‌ماند“، نه کسی که فقط و فقط می‌خواهد از هر چیزی ”بگذرد“ تا آنکه به چیزهای دیگر برسد و چیزی را از دست ندهد ــ غافل از اینکه هموست که همه چیز را از دست می‌دهد.

تا به حال به این فکر کرده‌اید که واکنش ما نسبت به هر چیز خواندنی و دیدنی و شنیدنی خلاصه شده است به یک ‌به‌به کردن یا اَه‌اَه کردن و یا نهایتاً یک کامنت گذاشتن (که باز هم یا اَه‌اَه است و یا به‌به)؟ و همین‌قدر سطحی؟ اجازه دهید که همۀ این‌ها را بیندازم گردن شبکه‌های اجتماعی. چرا؟ چون شبکۀ اجتماعی هم یک لایف‌استایل است؛ یک سبک زندگی‌ست. ابراز همدردی‌های پوچ، قضاوت کردن‌های بی‌ارزش و مفت، وقت‌گذرانی‌های بیهوده، دیدِ سطحیِ سطحیِ سطحی، موج‌هایی خشمگین و ناپایدار و موقتی... «آی این چی گفت، اون چی گفت؟ این امروز چی خورد و اون امروز چی پوشید؟ چی سوار شد؟ کی چی غلطی کرد؟ قیافه‌اش چطوری بود؟ اون لامصب دوباره چه زری زد راجع به فلان؟ امروز روز جهانی چیه؟ خارجیا امروز گاوبازی کردن یا روزِ سبیل بود یا ...؟ ببین تو مترو همه‌شون کتاب می‌خونن؛ چه با فرهنگ! فلانی فالوراش چندتا شد؟ لامصب چه لایکی می‌خوره!» به نظر می‌رسد بیش‌ازحد فضول شده‌ایم. دوست داریم به حریم شخصی و خصوصی هر کسی راه پیدا کنیم و راجع به آن نظر دهیم و به سادگی قضاوت کنیم و حق‌و‌ناحق کنیم. و بیش از هر چیزی میل پیدا کرده‌ایم ــ و عادت کرده‌ایم ــ به ”حرف مفت زدن“*.

به نظر می‌رسد این یادداشت کمی طولانی شد که خوب هم شد. خب برسیم به عنوان این پست: «تمرکز؟! تفکر؟! از چی حرف می‌زنی؟» بله آقاجان، دوست عزیز، ما بیش از هر وقتی ”پریشان“ شده‌ایم و ”پریشان‌حال“. کسی حق منظم بودن و تمرکز داشتن را از ما نگرفته، و نه حق اندیشیدن را، این مائیم که دیگر برای تمرکز و اندیشیدن ارزشی قائل نیستیم. آنقدر پریشان شده‌ایم که نمی‌توانیم پای چند صفحه از یک کتاب، تاب بیاوریم. شاید روزهایی باشد که از صبح تا شبش را اختصاص بدهیم به دیدن فیلم و سریال؛ ولی دریغ از تنها یک ساعت برای کتاب خواندن. «خب چرا اینطوریه؟» چون اندیشیدن برایمان سخت شده است. تبدیل کلمات به تصاویر، ذهنمان را خسته می‌کند؛ چه رسد به تعمیق در مفاهیم! و بهانه‌گیرانه به دنبال مفّری هستیم برای رهایی از اندیشیدن. حالا همگی به دنبال راحت‌الحلقومیم و هلویی که بپرد به گلو. و آیا این درست است؟ و آیا درست است که بگویم «به کجا چنین شتابان؟» و این حرفم، در حد همین حرف باقی بماند؟ و کسی که این کلمات را هم می‌خواند، پیش خودش بگوید «راست می‌گی؛ واقعاً به کجا چنین شتابان؟!» و بعد با حالتی مبهوت، از این یادداشت ”بگذرد“ و همین‌قدر سطحی عبور کند؟! نمی‌خواهم شعار دهم؛ دوستانه می‌گویم. از این حرف‌ها ”نگذرید“، و به قول نادر ابراهیمی، در مقدمات عمل (که همان حرف‌زدن باشد) گیر نکنید. ”عمل“ هرچند اندک باشد و حقیر، بِه است از پرگوییِ بسیار.

مخلص کلام اینکه ما تغییر کرده‌ایم، و چه بد تغییری... و چرا نتوان دیگر بار تغییر کرد؟

*مقاله‌ای خواندم در روزنامه اعتماد راجع به حرف مفت؛ گفتاری از استاد مصطفی ملکیان. که حقیقتاً بسیار ارزشمند بود و خواندنش را شدیداً توصیه می‌کنم: در مذمت حرف مفت.

***

اخیراً دیده‌ام که در ویرگول، کاربران قسمتی می‌گذارند برای معرفی خود و دیگر مطالبشان. همین شد که بنده هم این جسارت را به خودم دادم که این کار را انجام دهم. درِ گوشی بگویم، از آنجایی که ویرگول هم تقریباً چیزی هست شبیه شبکه‌های اجتماعی ــ ولی هدفمند ــ، معمولاً در آن (این) جا نمی‌نویسم، و عادت دارم که در وبلاگم و بیشتر برای خودم بنویسم. نوشتن در اینجا حس همان فعالیت در شبکه‌های اجتماعی ــ از هر دری سخنی ــ را بهم می‌دهد. ولی واضح است که مطالبی هدفمند هم در ویرگول منتشر می‌شود و این هم خوب است. خلاصه سری به ”وبلاگم“ بزنید و اگر مایل بودید مطالبم را در آنجا دنبال کنید و ــ درِ گوشی‌تر بگویم ــ اگر دلتان خواست، برای خودتان وبلاگ شخصی راه‌اندازی کنید. با عرض پوزش خدمت مدیران ویرگول، که به نوعی دارم مشتری پرانی می‌کنم. :)

+ این یادداشت در ویرگول

پی‌نوشت: معمولاً اگر مطلب خوبی بخوانم، قرارش می‌دهم در ستون «پیوندهای روزانه». شماره‌گذاریشان هم کرده‌ام که اگر کسی خواست ببیند لینک جدید گذاشته‌ام یا نه، زودتر متوجه شود. البته زودبه‌زود بروز نمی‌شود و شاید هفته‌ای دو_سه لینک بهشان اضافه کنم.

  • ۵۱۰ بازدید

به نظر من، تاریخ مهم نیست. مهم زندگی‌ست؛ دَم مهم است. این مهم است که بدانیم ـ این منی که به نظر علاقمند به زمانۀ گذشته است و اتفاقات گذشته ـ در حال حاضر چطور زندگی‌یی می‌تواند داشته باشد. شاید این علاقه به گذشته و احساس «تاریخ‌مصرف‌گذشتگی» به حالِ حاضر، از این نشأت می‌گیرد که دید وسیعی به گذشته داریم؛ می‌دانیم چه شده است و چه اتفاقاتی قرار است بیفتد، و با خود می‌گوییم چه خوب می‌شد اگر در آن زمانه می‌بودم. و اینطور است که زمانِ حالِ حاضر برایمان بی‌معنی می‌شود، چون علاقه‌ای که به گذشته در وجود ما شکل گرفته ـ و یا کشف شده ـ اجازه نمی‌دهد جایگاهی در همین زمانه برای «بودن» خودمان پیدا کنیم؛ و همین است که خود را متعلق به گذشته می‌بینیم، و یک تاریخ‌مصرف‌گذشته.

بگذارید با خودمان صادق باشیم. اگر اینگونه هستیم، یعنی در برابر چالش‌های روبه‌رویمان که در زندگی باید آن‌ها عبور کنیم کم آورده‌ایم. زانو خم کرده‌ایم و پرچم سفید کوچکی را به اهتزاز در آورده‌ایم. یعنی جایگاه خودمان را در این زمانه نتوانسته‌ایم بیابیم. و چه بسا اگر در آن زمانۀ مورد علاقه‌مان هم می‌بودیم، قادر به یافتن جایگاهی برای بروز «بودن» خودمان نبودیم. اما با این‌حال می‌توان امیدوار بود؛ زیرا کسی که یکبار جایگاهش را پیدا کرده، دیگر بار هم خواهد توانست.

پی‌نوشت: شاید حمل بر خودستایی شود ـ و اگر هم می‌خواهد بشود، بگذار بشود. یکی از لذت‌بخش‌ترین تفریحاتم در این چند وقته، اوقاتی است که به تفکر می‌نشینم. برای درک انسان‌ها؛ شناختن تفکراتشان؛ دوست‌داشتنی‌هایشان و چیزهایی که از آن‌ها متنفرند، و ریشه‌یابی این‌ها...

  • ۴۴۷ بازدید