چقدر نفرتانگیز است که آدم نتواند توی وبلاگ خودش هم حرف بزند. چقدر بد است که میخواهی حرف بزنی، حقیقتاً میخواهی سکوتت را بشکنی و بگویی «ببینید، من هنوز هستم!»، و در حالی که ذهنت پر از حرفهای ناب است میبینی که حتّی قادر نیستی یک کلمهاش را بیان کنی. شاید بزرگترین ضعف آدمها همین است که نمیتوانند حرفشان را بیان کنند، یا اینکه اصلاً نمیدانند حرفشان چیست. خیلی از آدمها را میشناسم که عمرشان توی همین بلاتکلیفیها تلف میشود. یکبار که دلم حسابی گرفته بود و به دنبالِ آرامش رفته بودم قبرستان، دیدم یک روح با حالتی متفکرانه ایستاده است و خودش را میبیند که لای کفن می گذارندش توی قبر. یکی هم رفته بود پایین توی قبرش و هی شانهاش را تکان می داد و پشت سر هم کلماتی بهش می گفت ـ حرفهایی که انگار از قبل آنها را از بر کرده است.
اسمع، اسمع... افهم، افهم... روح را میدیدم که هاجوواج ایستاده است و ناباورانه به آن کلمات گوش میکند؛ انگار بالاخره قرار است رازِ زندگی را بهش بگویند. قوز کرده بود و زانوانش خم شده بود و به نظر میرسید پاهایش دارد از شدتِ ترس سستی میکند. بیشتر که به چهرهاش دقت کردم دیدم تماماً سوال است. آخر نفهمیدم آن مردی که رفته بود توی قبر چه چیزی را می خواست به او حالی کند و آیا آن روحِ بیچارهای که آنجا ایستاده بود قضیه را میفهمید یا نه. خیلی برایم سخت بود که ببینم آدمها حتّی وقتِ مرگشان هم نمیدانند حرفشان چیست و باید کس دیگری بیاید و حرف بگذارد توی دهنشان. چه استعارهای است این مرگ! گویی که ما هیچ وقت نمیفهمیم حرفمان چیست و چه مرگمان است. البته نمیدانم آن لحظه واقعی بود یا خواب و رویا، ولی مگر فرقی هم میکند؟ این صحنهها برای من واقعیتر از واقعیتاند، حتی اگر ترشحاتِ ذهنِ بیمارم باشند. من بشر را در اوج درماندگیاش دیدم. استیصالش را با تمام وجودم درک کردم. حتّی این را فهمیدم که تمام آن جمعیتِ مشکی پوشی که کنارِ آن قبر ایستاده بودند هم همین حالت را داشتند. خیلی هاشان اصلاً متوجه نبودند که قضیه چیست و چرا آن موقع آنجا هستند. حتّی نمیخواستند خودشان را به زحمت بیندازند و فکر کنند که برای چه دارند زندگی میکنند، تا وقتی مُردند، «مرگ» برایشان معنایی داشته باشد. یقین دارم اگر از هر کدامشان میپرسیدی که چرا آنجا هستند، پس از اینکه حاشیهرفتنهایشان تمام میشد و دست از گولزدنِ خودشان میکشیدند، تازه متوجه میشدند که حرفی برای گفتن ندارند؛ میفهمیدند که اصلاً نمیدانند آنجا چه میکنند. آن وقت میدیدی که چقدر همهشان شبیه به هماند؛ شبیه به آن روحی که ناباورانه ایستاده بود و به جسدش نگاه میکرد. آخرش هم نفهمید که حرفش چیست. شانهاش را توی قبر تکان میداد و میگفت: «میشنوی؟ بفهم! تو که حرفی نداری برای گفتن، نکند هنوز هم چنین فکرهایی میکنی؟ بفهم، بفهم! دیدی؟ توی تمام زندگیات خیال میکردی که حرفی داری برای گفتن، فکر می کردی که هستی! ولی حالا بفهم، بفهم که تنها باید حرفهای مرا تکرار کنی. میشنوی؟ فقط حرف های مرا؛ فقط حرف های من! تو هیچ وقت نبودهای و دیگر هم نیستی؛ بفهم!»
اینجا دیگر او نمیتواند خودش را گول بزند. اینجا دیگر هیچ کسی نمیتواند خودش را با خیالاتش گول بزند. ناامیدکننده است که بفهمی زندگی میکنی تنها برای اینکه بهت ثابت شود که هیچ حرفی برای گفتن نداری. که بفهمی هیچ وقت قرار نبوده که بگویی «من هستم». که ببینی همهاش خیال بوده. خیال.
بازیِ وحشتناکیست این...
****
جمعه دوباره رفته بودیم همان قیزقلعه. اما اینبار قرار نبود از پلهها برویم جایی که به آن راهنمایی شده بودیم. بعد از کلی بالا آمدن، تپه را از طرف دیگرش آمدیم پایین. میدانستم که کم میآورم. میدانستم که قرار است مثل همیشه کم بیاورم؛ ولی احساسی میگفت که اینبار چیزی فرق کرده. کوهی که قلعه روی آن بنا شده بود را دور زدیم. آن پایینپایینها، لای شیاری میانِ دیوارههای سنگی، جایی که دو کوهِ بلند به هم شانه میزدند، متوجه پلههایی شدیم که سالها پیش ساخته شده بودند. حتّی عموحسین هم هیچ وقت آنجا را ندیده بود و همین موضوع کلی برایمان لذتبخش بود. همین که شروع کردم به بالا رفتن از آن پلههای بلندی که برخیشان به اندازۀ عرضِ یک آجر پهنا داشتند، دیدم که پاهایم سستی میکند؛ دیدم که قرار است اینجا کم بیاورم. اما هر جور بود خودمان را از توی آن تونلهایی که نسلها قبل توی آن کوه حفر شده بودند کشیدیم بالا. چقدر لذت داشت اینکه میتوانستی کوه را عمود بروی بالا، آن هم از داخلش! لحظه لحظهاش پر از شگفتی بود. پنجرههایی داشت مخصوص دیدبانی که قدراست هم تویش جا میشدی. و چه منظرهای داشت از آن بالا... کاش میشد ساعتها آنجا بنشینم و از آن منظره لذت ببرم و با هر بار بیرون آوردنِ سرم از آنجا و نگاه کردن به پایین، ترس را توی ذرهذرۀ وجودم احساس کنم. آخر رسیدیم آن بالای بالا. از آنجا سنگهایی را پایین میانداختیم و از صدای بلندی که توی کوهها میپیچید و انعکاسِ گوشنوازی میکرد، حسابی خوشحال میشدیم و قاهقاه میخندیدیم.
پایین آمدنی سختتر بود؛ برایم سوال شده بود که پاهایم چگونه با آن بیحسیشان میتوانستند سرپا نگهم دارند. فقط این را میدانستم که نباید بگذارم بدنم سرد شود و همینطور که شُرشُر عرق از سر و کولم جاری بود با ترس و احتیاط پایین میرفتم. از کوه خارج شدیم. همین که فکر میکردم چقدر مسیر مانده تا موتورها، حسابی کلافه میشدم؛ ولی هر طور که شده بود ادامه دادم. هیچ وقت به اندازۀ آن روز نفهمیده بودم که انسانها چقدر ظرفیتِ سختی کشیدنشان زیاد است و میتوانند در بدترین شرایط هم ادامه دهند. حتّی میتوانم بگویم به عمرم چنان خستگییی نکشیده بودم. تنها فکرِ رسیدن به موتورها بود که باعث میشد با آن پاهایی که خیلی وقت بود مالِ من نبودند قدم بردارم. توی همین فکرها بودم که یک لحظه دردِ وحشتناکی را توی پایم احساس کردم. از ارتفاعِ خیلی کمی پریده بودم بیخبر از اینکه دیگر ماهیچهای نیست تا این ضربهها را دفع کند. پایم پیچ خورد. آن لحظه هیچ کاری نتوانستم بکنم جز اینکه همانجا در ساکتترین حالتِ ممکن بنشینم و منتظر شوم تا آن درد کمی قابلتحمل شود. آن وقت بود که فهمیدم گاهی درد کشیدن هم میتواند لذتبخش باشد ـ اینکه یک لحظه همه چیز را فراموش میکنی و تنها به دردی فکر میکنی که هی بالاتر میآید. تحملِ یکبارۀ آنمقدار درد حس عجیبی دارد و در عینِ ناگواریاش دلچسب است. زیادی ننشستم. بلند شدم و با پایی که با هر قدم نیشی به جانم میزد به موتورم رسیدم. آن لحظه بود که فهمیدم اینقدر سختی کشیدن ارزشش را داشت. توانسته بودم بیشتر از هر وقتی خسته شوم و خودم را حسابی به چالش کشیده بودم. حالا که میبینم عضلاتِ پاهایم هنوز از خستگیِ آن روز درد میکند، خوشحال میشود از اینکه قویتر شدهام و دفعۀ بعدی ـ هم به لحاظ روانی و هم از نظر جسمی ـ میتوانم حتّی بیشتر از آن روز سختی بکشم.
انگار تنها با سختی کشیدن است که آدم میتواند همیشه خودش را احساس کند و با به مبارزه طلبیدن و به چالش کشیدنِ خودش است که میفهمد هنوز زندگیاش تکرارِ تکرار نیست.
«لیدی لوکاس بارها خودش گفته بود بخاطر زیبایی جین به من غبطه میخورد. من دوست ندارم پز بچهام را بدهم، ولی واقعاً جین... کمتر کسی به این قشنگی پیدا میشود. همه این را میگویند. فکر نکنید چون مادرش هستم این حرف را میزنم. وقتی تازه پانزده سالش شده بود در منزل برادرم، توی لندن، آقایی جین را دید و عاشقش شد، و زنبرادرم مطمئن بود قبل از برگشتن ما آن آقا خواستگاری خواهد کرد. البته خواستگاری نکرد، شاید فکر میکرد هنوز جین خیلی جوان است. با این حال، برایش چندتا شعر گفت، شعرهای خیلی قشنگ.»
الیزابت، کلافه گفت: «و احساساتش هم ته کشید. انگار خیلیها اینطوری خلاص میشوند. نمیدانم اولین بار چه کسی اثر شعر را برای دفع عشق کشف کرد!»
دارسی گفت: «من همیشه فکر میکردم شعر خوراک عشق است.»
«برای عشق سالم و درست و حسابی، شاید. چیزی که خودش قوی باشد، خوراکش را از هر چیزی میتواند بگیرد. اما اگر یک کشش جزئی و معمولی باشد، خب، یک غزل خوب کارش را تمام میکند.»
غرور و تعصب، جین آستین، ت. رضا رضایی، ص ۵۶
البته که شعر گفتن بخشِ رمانتیکِ ماجراست و مربوط به وقتی است که اندیشه تسلیم شده است و احساس بر سراسر وجودت حکمرانی میکند و از این گرمای مطبوعِ عشق حقیقتاً لذت میبری. به هر حال راهکار خیلی خوبی است؛ مثلِ ریختنِ بنزین روی آتش. ولی اگر هیزمها طاقتش را نداشته باشند و کمجان باشند، چیزی نمیگذرد که آن شعلههای سرکش ناپدید شود و چیزی جز خاکستر باقی نماند. و یکی از راهکارهای دیگرِ تشخیص عشق از کششهای جزئی و معمولی، هشیار کردنِ عقلِ مدهوش شده است. به این صورت که باید مدام از خود راجع به آن عشق سوال پرسید، دنبال دلیل گشت، و حتّی غایتنگری کرد و اوضاعِ حال را با آن موقع سنجید. البته که این روش به هیچ وجه توصیه نمیشود، چون در نودونه درصدِ موارد جواب میدهد. خلاصه این کار اسلحهای به دستتان میدهد؛ مراقب باشید وقتی آن را روی شقیقۀ عشقتان گذاشتهاید، ماشه چکانده نشود، آخر خیلی حساس است.
میدانم واقعیت و حقیقت حقایقی انکار ناپذیرند، اما اینکه آدم گاهی با تمام وجودش میخواهد علیه این حقیقت قیام کند را، نمیفهمم! نه اینکه اندیشیدن در این موضوع کار سختی باشد، نه؛ تازه خیلی هم مطبوعِ آدمی چون من است. اینکه میگویم «آدمی چون من»، منظورم آدمی است که همین حالا هستم، و نه حتّی کسی که فردا و فرداهای دورترش قرار است توی این کالبد نفس بکشد و با آن زندگی کند. نمیدانم چیست، توی همین چند وقت، احساس میکنم موجی از افکار محافظهکارانه به ذهنم هجوم آورده است. البته که هجوم آوردنشان مهم نیست، پذیرش و دوامشان است که ماجرا را پیچیده میکند. نمیدانم تصورتان از افکار محافظهکارانه چه میتواند باشد؛ برای خودِ من هم تا چندی پیش، پناه بردن به اعتقاداتِ سفت و سختِ دینی و خداباورانه مصداقی برای افکاری محافظهکارانه بودند، ولی حالا اوضاعم کمی فرق کرده. قمارباز نه، حالا بیشتر شبیه به کسی هستم که بازی قماربازان، شکست و پیروزیهایشان را میبیند و خودش با وجود اینکه کلی پول دارد برای از دست دادن، ولی حتّی شانس خودش را هم امتحان نمیکند. از باخت میترسد یا پیروزی برایش بیمعنی است؟ نمیدانم...
میترسم از اینکه صادقانه خودم را بریزم روی کاغذ. نوعی احساسِ خطر است که مرا از این کار منع میکند. گاهی واقعاً به این نتیجه میرسم که محصولِ معیوبِ شرکتی هستم که میترسد نقصش را آشکار کند تا مبادا به همین جرم، نابودش کنند و چیزی دیگر از آن بسازند: محصولی بیعیب و نقص که دیگر خودش نیست. حتی وحشت دارم از اینکه به این نتیجه برسم که نمیتوانم مثلِ آدم زندگی کنم ـ مثل تمام آدمهایی که با این اخلاق و رفتارِ این زندگیِ بیثبات کنار آمدهاند. اقرار میکنم که هیچ طمعی به زندگی ندارم، ولی نمیتوانم چیزی که بسیاری اوقات به آن اظهار بیمیلی میکنم را از دست بدهم. گاهی که مستِ رویابافیهایم میشوم و به دورهای از زندگیام میرسم که مثلِ یک نویسنده مینویسم ـ دورهای که میتوانم بهترین لحظاتِ این زندگی را در آنجا جستوجو کنم ـ یکباره ترمز دستیِ این رویاهای خوشدلانه را میکشم بالا و از خودم میپرسم: در این لحظه طبیعت و غرایزِ انسانیات است که تو را مسرور میکند یا احساسِ وجود، رسیدن به حقیقت، و خداوندی؟ شهرت و وجهه است که تو را میفریبد یا دستیابی به حقیقتی گرانبها؟ گاه حرص و ولعی قوی را در خودم احساس میکنم که میکشانَدم به سوی زندگییی که دوستش دارم، و در مقابلِ زندگییی که برایش ساخته شدهام گستاخانه میایستم. اما این مضحک نیست؟
آخرین بار این مسئله همین چند ساعت پیش برایم رخ داد. روی نیمکتی در کنارۀ پارک جنگلی نشسته بودم و مقدمۀ «کافکا در کرانه»ی هاروکی موراکی را میخواندم. به صفحۀ نورانیِ گوشیام خیره بودم و از هوای پراکسیژن و صدای ژنراتورهای فروشندگانِ بازارشب لذت میبردم ـ گویی که صدای شرشرِ جوی آبی باشد! از افتادنِ نورِ لامپهای ماشینها روی صورتم هم لذتِ خاصی میبردم؛ غرقِ خواندن بودم و این احساسِ توامِ «در مرکز خطر بودن» و امنیت، در جمع بودن و تنهایی، بسی مطبوع بود. و البته خواندنِ چنین نوشتههایی که از فراز و نشیبِ زندگیِ یک نویسنده گفته است، برایم جزء لذتبخشترین کارهایی است که به عمرم میتوانستهام انجامشان دهم. نمیدانم چیست، (البته این کار هم درست نیست که با بهدنبال دلیل گشتن، هر احساسِ مطبوعی را بر خودمان حرام کنیم! در بیشتر اوقات کاریست بس ابلهانه. هی مرد، مرضت چیست که با دست خودت بهشتِ زندگی را بر خود جهنم میکنی؟) داشتم میگفتم «نمیدانم چیست»... خب حقیقتاً نمیدانم چه مرضی است؛ یک قلممو به دست گرفتهام و هیچ چیزی نمانده است که به آن رنگِ ابتذال نزده باشم. مثلاً همین «موفقیت» را در نظر بگیرید. گرفتید؟ خوب! میبینید چقدر پست و مضحک و مبتذل است؟ موفقیت! موفقیت! اینکه به کسی اجازه دهی تا راجع به اینکه چگونه زندگی کردهای، قضاوت کند، خیلی حقیرانه است. اینکه کسِ دیگری خوب یا بد بودن را برای تو تعیین کند، حقیر شمردنِ خودت نیست؟ البته، همیشه تناقضاتی هست که گره میاندازد به افکارم و چاههایی عمیق میکَند در راهِ اندیشیدن. من که اینقدر خودم را بینیاز و برتر از دیگران میدانم و با تبختر با هر مسئلهای مواجهه میکنم، چرا کسِ دیگری نتواند همچون من باشد و مرا در شمارِ همان ناچیزْمردمانی قرار دهد که هیچ نیازی به بودن و اظهارِ نظرشان نیست؟ مگر من خونم رنگینتر است؟ اگر من چنین ارزشی برای خودم قائل هستم، چرا نباید برای دیگران هم به همان میزان ارزش قائل باشم؟ چرا باید روش زندگی، افکار و عقایدشان را به مضحکه بگیرم؟ اگر «من» برای خودم ارزشی قائل هستم، باید برای تمامِ «من»هایی که خلقتی چون من دارند هم ارزش قائل باشم؛ طبیعت همین را میگوید، و واقعیت هم؛ اما من هنوز هم نمیدانم چرا با تمام این وجود، میخواهم خاص باشم و تکرار نباشم. نمیدانم چرا عشق را در وجودم احساس میکنم اما منکرش میشوم. یا شهرت، محبوبیت، تاثیرگذاری، روابط و زندگیِ اجتماعی، دوستداشتن و دوستداشتهشدن... به حقایقی چنین آشکار مینگرم ولی هنوز عطشم برای یافتنِ حقیقتی دستنیافتنی و اسرارآمیز فروکش نکرده است. گویی همیشه دوست دارم در جستوجو باشم و این سرگشتگی سرنوشتِ محتومِ من است و از آن شاید لذت میبرم.
حکم کسی را دارم که به امیدِ یک آبادی به راه افتاده است، اما وقتی خستۀ راه است و شب است و سوسوی نورهایی لرزان به چشمش میخورد، راه کج میکند و به سویی دیگر روانه میشود. اما چرا؟ چرا نمیخواهی واقعیت را بپذیری؟
+ وقتهایی هم که آدم هوس نوشتن میکند، یا وقت تنگ میشود و تمام حرفهایش را نمیتواند بگوید و یا کلماتش در حوصلۀ کاغذی که زیر دست دارد نمیگنجد. البته، چه کسی اهمیت میدهد؟! :)
نکته: این نوشته یک پستِ اینستاگرامی هم هست.
از روی پلی که وارد روستا شده بودیم، چند گلۀ کوچک در حال بازگشت بودند. ما هم در حال بازگشت بودیم، در حالی که اینبار خورشید طلوع کرده بود و حسابی رفته بود بالا، و حسابی گرم بر چوپان و سگها میتابید. حجت پرسید: اینها چه، زندگی اینها چطور؟ اما انگار رمقی برایم باقی نمانده بود، یا شاید هم کمخوابی بود که بیحالم میکرد. با کمی درنگ گفتم حال و حوصلۀ فکر کردن را ندارم، و واقعاً هم نمیتوانستم روی آن موضوع تمرکز کنم. کنجکاو شدم تا تمام حرفهایی که دیشب روی نیمکتِ کنارۀ دریاچه از دهانم بیرون آمده بود را به یاد آورم، اما تنها تصویری بیصدا در ذهنم نقش میبست، آبی که نورهای رنگبهرنگ روی موجهای نرم و و کمارتفاعش موجسواری میکردند و مردم گله گله از کنارۀ کادر رد میشدند؛ و یک بستنی که تنها خنکیاش را در دهانم احساس میکردم. خوابم گرفته بود، و چیزی به شدت نگرانم میکرد: در مشتِ راستم احساس درد و سوزش میکردم ـ دردی عجیب، که مدام میآمد و میرفت. بیحالی و خوابآلودگی و این درد، افکارم را پریشان کرده بود. به این فکر میکردم اگر حالا روی موتور ـ که کلی راه مانده تا شهر ـ از حال بروم، چه میشود؟ پیش خودم میگفتم نکند داغم و حالیام نمیشود چه شده! وقتی داشتم از تپهای خاکی پایین میآمدم، ناگهان زیر پایم خالی شد و با کمکِ همین دستم بود که تعادلم را حفظ کردم؛ همان لحظه است که مرا میترسانَد، آخر آنجا حشراتِ موذی و عجیبغریبِ بسیاری بود که تاکنون به عمرم ندیده بودمشان و خیلی هم نترس بودند و سمج، حتّی یک مورچۀ سرخِ جگریِ بزرگی هم دیدم که به اندازۀ یک بندِ انگشت بود و پرواز میکرد. سوزشِ دستم هم از همانجا شروع شد. مثل آدمهایی که از نشئۀ گل و علف تصاویر را چندتا چندتا میبینند، کف دستم را جلوی صورتم گرفته بودم و محکم نگهش داشته بودم تا تکان نخورد، و مدتها به آن خیره شدم. ولی هیچ اثری از التهاب و نیشِ مار و عقربی رویش پیدا نبود. هی این فکر به سرم میآمد که الان است دستم سیاه شود و تبدیل به یک موجودِ دیگر شوم، و یا حداقل دستم را از دست بدهم. میخواستم حواسم را با فکر کردن به حرفهای دیشب و سوالی که ازم پرسیده بود پرت کنم، اما، چه گفته بودم؟ راجع به زندگی صحبت کرده بودم؟ راجع به دیدم نسبت به زندگی و مقولههایی که بر خلاف او برای من کمترین اهمیتی ندارند؟ یا تغییراتِ شخصیتیام؟ از اینکه دیگر همۀ رویاهایم راجع به سفر کردن و دیدنِ سرتاسرِ جهان را فراموش کردهام و حالا حتّی موتورهای آنچنانی هم دیگر هیچ شوقی در من برنمیانگیزانند؟ حتّی به او گفته بودم تنهایی و بودن در دنیای کتابهایم از این لحظه و این هواخوری که با تو در مقابل این منظرۀ مطبوع نشستهام برایم خوشتر است. گویی که مست شده بوده بودم و هر حرفی که به ذهنم میآمد روی زبانم هم جاری میشد. و عشق؟ البته که هنگام صحبتم راجع به «عشق» زیادی محتاط بودم تا از دهانم حرفِ اضافییی بیرون نپرد و کار به جاهای باریک نکشد؛ تنها به این موضوع پرداختم که عشق راهِ نجاتیست از این بیمعنایی و آشفتگی. مدت زیادی نگذشت، همین که حس کردم نور و گرمای خورشید دارد اذیتم میکند، عینکآفتابی را به چشم زدم و به خورشیدی که چیزی نمانده بود درست بالای سرمان برسد خیره شدم. حالم بهتر شده بود. بیخودی نگران شده بودم، همهاش زیر سر کمخوابی بود. وقتی رسیدیم شهر، مستقیم رفتیم پارکجنگلی و مثل دیشب، کفش و جوراب را از پاهایمان کندیم و گذاشتیمشان توی جوی آب، و از سرمایی که از نوک انگشتانِ پا بالا میخزید، لذت میبردیم. حقیقتاً که آب زندگی میبخشد، به خصوص که زیر سایۀ درختانِ بلندِ کاج باشد و همراه با چنین مناظری دوستداشتنی.
ظهر شده بود. بعد از دو-سه ساعتی، حوصلهام از خوابیدن سر رفته بود ولی خواب هم ولکن نبود. با یک سوزن به جانِ دستم افتادم و ششهفتتا خار بیرون کشیدم و با همین فرو کردنِ نوکِ تیزش در گوشت و پوستم بود که خواب را تارانده بودم. حجت که دیده بود همین که از خواب بلند شده بودم، حدود ده دقیقهای همانطور نشسته سرم خم شده بود روی دستم، فکر کرد که هنوز خوابم و توی رویاهایم سیر میکنم و طعنه میزد به شوخی. آنجا بود که بیخیالِ نصفِ خارهایی شدم که تا یکی دو هفته، هنوز توی گوشتِ دستم احساسشان میکنم و گاهی حسابی افکارم را پریشان میکنند. خوش گذشته بود. همانطور که قبلاً برای روزهای تعطیل برنامه ریخته بودیم، اینبار نوبت به جلایر رسیده بود. من چندان تمایلی به رفتن نداشتم و تنها اصرار حجت بود که باعث شد قبل از طلوع آفتاب بیرون بزنیم. انگار میخواست بگوید با تمام حرفهایی که دیشب به او گفتهام، باز هم میشود از بودن توی این دنیا لذت برد و از خلوتِ دنج بیرون آمد و لحظاتِ خوشی را برای همیشه توی ذهن ماندگار کرد. البته که میشود.
+ متن بالا به دلیل شباهتش به داستان کوتاه، به عنوانِ یکی از تمرینهای نوشتنِ سخنسرا معرفی شده است.
(راجع به عشق تجدیدنظرهایی کردم. البته که نمیخواهم خودم را ناامید کنم. کاری که از دستم بر میآید را انجام خواهم داد، باقیاش را هم میگذارم به پای بخت و اقبال، و تقدیر. مسئلهای چون عشق بهتر است با همان تقدیر همراه شود. اینجا موضوعِ شوربختی و بازندهبودن مطرح است. مسخره است کسی با «عشق» که مسئلهایست غیرقابل کنترل و غیرعقلانی، خودش را بازندۀ بنامد؛ آخر بازنده تنها وقتی بازنده میشود که در مسابقهای که خودش وارد آن شده است ببازد، نه در رابطه با عشق که ناگهانی حمله میکند و آدم را میاندازد وسطِ بازیِ مرگ و زندگی. و البته، صحبتهای دیگری هم هست، راجع به زیبایی، توقع و انتظار و حقِ داشتنِ یک زندگی مرفه و تفاوتِ دیدگاههای سنتی و مدرن، و ظاهربین یا باطنبین بودن و یکطرفه و دوطرفه بودن و رسیدن و نرسیدن و دیدگاههای فلسفی و مسائل دیگری که در حوصلۀ این نوشته نمیگنجد.)
برای حسن ختام هم چندتا از عکسهای امروز را میگذارم این زیر. (برای دیدن اندازۀ اصلیِ تصاویر رویشان کلیک کنید.)
زوال آمال و رویاهایم را به چشم میبینم. چیزی نمانده که این سیل کاملا ویرانم کند. نه، حالم بد نیست؛ دیگر خوب و بدی حالیام نمیشود.
گذشته از این حرفا، یادمه توی توییتر که بودم، همگی عادت داشتند هفتهای یکبار لینک پیام ناشناس میدادن و میگفتن نقدی، نصیحتی، انتقادی، پیشنهادی، فحشی چیزی اگه هست بیان بفرمایید. و طوری هم روی ناشناس بودن پیامها تاکید میکردند که بالاخره یکی دو نفری بیاید و پیامی برایشان بگذارد. لحنم خارج شد انگار!
من تا حالا هرچی اینجا نوشتهام انگار طوری بوده که اصلا کسی بجز خودم اونارو نمیخونده. و از اونجایی که اهل کامنت دادنِ بیخود هم نیستم، بهالطبع اینجا هم خیلی کم کامنت دریافت میکنم زیر پستهام. همچنین عادت بدی که دارم اینه که به هیچ وجه با کسی صمیمی نمیشم، یا لااقل تا اون حد که از ضمیر دوم شخص مفرد استفاده کنم. همهٔ اینا رو گفتم تا بدونید حتی یه بلاگرِ بیانی هم شاید محسوب نشم، بخاطر همین عدم ارتباط. با اینکه زیر نوشتههای بقیه کامنت میذارم، ولی به ندرت پیش میاد که دیالوگ باشن. علی ای حال، خواستم ببینم اینجا تنها خودمم یا کس دیگهای هم هست. طبعا اگر انتقادی، پیشنهادی، نصیحتی، وصیتی، و در کل هرچی بود میشنوم. نمیدونم چی، شاید خودتونم ندونید. و در کل هیچی دیگه. اصلا نمیدونم چرا این حرفارو زدم. این اضافات هم به احتمال قوی موقتیه. همین. امکان نظر ناشناس رو هم باز میذارم برای احتیاط.
چه میشود که کسی یکباره تمام افکارش را پوچ ببیند و خودش را بسپارد به جریانِ آبی که همواره میکوشید بر خلافش شنا کند؟ چه میشود که کسی یکباره بر تمام چیزهایی که تاکنون مسخرهشان میکرد تأمل کند، و خودِ مسخرهگرش را سراپا مسخره ببیند و حقیر؟ حقیری که میخواهد با تحقیر هرکه شبیهش نیست و روش زندگیاش با او متفاوت است، خودش را برتر بنماید و از دیگران متمایز کند ـ از کسانی که زندگیشان بهتر از اوست و به مقصودشان رسیدهاند. چه احساس عجیبیست این عشق. توانایی این را دارد که آدم را به یکباره زیر و رو کند، خراب کند و از نو بسازد، عقدۀ اعتقاداتش را باز کند و گرههایی نو در جانش بیندازد، و محکمتر از قبل. میتواند والاترین دلیل برای زندگی باشد، و حتّی برای مردن! بزرگترین آرمانی که دلهای لرزان تنها با اندیشیدن به آن، گویی جانی در کالبدهای رو به موتشان دمیده میشود. این عشق، این جنون خفتهای که تنها میتواند با یک نگاه و در یک لحظه بیدار شود، چه غوغایی به پا میکند، چه جنگهایی به راه میاندازد و چه جانهایی را در آتش خود میسوزاند.
همین دیروز بود، جملهای از شاهرخ مسکوب را روی دیواری در یکی از پستوهای این شهر مجازی دیدم که انگار با پوزخندی موذیانه میخواست یکی از عقایدم را تحقیر کند. خیلی درشت نوشته بود: عشق حتی از اندیشیدن هم زیباتر است! انگار درست داشت سخن سیذارتا را کامل میکرد که گفته بود نوشتن نیکوست، ولی اندیشیدن بهتر است. و عشق، حقیقتاً، عشق زیباتر است؟! آن لحظه خندهای عصبی سر دادم، ولی حالا نه، حالا نمیتوانم. حال دیوانهای را دارم که دیوانه دیده است؛ سخنش چه بر جان مینشیند! حرف دل میزند: عشق حتی از اندیشیدن هم زیباتر است... حتی از اندیشیدن... زیباتر...
اما نه. به این سادگی که نمیشود آدمی از تمام رویاهایش دست بکشد؛ عشق چطور میتواند به این راحتی تمام آرمانهای کسی را فرو بریزاند و به بازیچه بگیرد، آن هم در یک لحظه، و در یک نگاه؟ این هوس نیست؟ این یکشبه کافر شدن نیست؟ این دروغ نیست؟ نمیدانم. نمیدانم! تا جایی که یادم هست تنها نیروی محرکهام همین ندای درونی بوده؛ همین کشش بوده که مرا به این سمت کشانده، به همین جایی که حالا هستم، بر همین نقطهای که ایستادهام. این ندای درونی، و این کشش را همیشه حقیقتی میدانستهام که به راهی که درست است هدایتم میکند، همراهی که خالصانه یاریام میدهد. و حالا، این عشق، این شعلهای که در درونم هر دم فروزانتر میشود را نمیتوانم نادیده بگیرم، و نمیتوانم هم به سوی زندگییی بشتابم که خیلی وقت است به آن پشتِ پا زدهام. منی که تنهایی را برگزیدهام، حال شتاب به سوی اجتماع و پذیرفتن و انجامِ کارهایی که همیشه به ابتذالشان خندیدهام، برایم سخت است، و تا حدودی غیرممکن. نمیدانم چه کنم. انگار دیگر نمیتوانم چیزی را تشخیص دهم. اندیشیدن! عشق اندیشه را گمراه میکند، اما چه احساس رضایتی به آدم میدهد، چه احساس رضایتی... با وجود عشق، دیگر ارزشمندی مهم نیست، پوچی بیمعنیست، و مقصود، تنها و تنها یکیست. عشق وجودِ پریشان آدمی را به وحدت میرساند و تمام قوایش را متمرکز هدفی والا میکند. اما نمیدانم. دریا را نمیتوان از سوراخِ سوزنی عبور داد. درک عشق دشوار است ـ گویی دشوارترین مفهومیست که بشر تاکنون با آن مواجه شده.
پر از حرفم، یا لااقل احساس میکنم پر از حرف هستم. البته که این احساس دروغ نخواهد گفت، چون فکر نکنم کمکی به بهتر زندگی کردن و بقای انسانها کند، و از غرایز نشأت گرفته باشد. دیدن و خواندنِ روایتهایی که روح پرسشگر انسان را به تکاپو میاندازد و تمام بندهایی که در ذهن به قانونی خللناپذیر تبدیل شده بود را پاره میکند و پیش میرود، آدمی را پر از حرف میکند ـ چنین شگفتیهایی گاه آدمها را لبریز میکند طوری که هیچ چیزی نمیتواند بر زبان بیاورد و زبانش الکن میشود. پر از حرف هایی میشود که سعی دارد پاسخِ پرسشی باشد؛ پندارهایی که در ناخودآگاه ریشه میدواند و کم کم به قلمرو خودآگاه انسان نفوذ کرده و همه چیز را دگرگون میکند، و یا حداقل جزئیاتی را به دنیایت اضافه میکند که ویروسوار تکثیر میشوند، و گسترۀ تغییراتت هم پهناورتر ـ و گاه چنان پیش میرود که یکباره به خودت میآیی و میبینی دیگر خودت نیستی. میبینی این منی که عاشق سفر بود و می خواست از همه چیز دل بکند و همه را پشت سر بگذارد، یکباره تبدیل شده است به یک موجودِ انزواطلبی که هیچ گاه حاضر نیست گوشۀ تنهاییاش را رها کند و گویی کمال زندگیاش در همین تنهاییست. انگار اویی که همین چند وقت پیش دلتنگیهایش را فریاد میکشید و تنهایی را وحشتناکترین عذاب عالم می دانست، همینی نیست که عزلت گزیده و از هرچه غیر از تنهاییست متنفر است... کم کم مجبور میشوم به چرخش ستارگان ایمان بیاورم، و به حرکت سیارات، و به مقدرات، و تغییر مکرر فصلها، و اینکه هر کدام ستاره ای در آسمان داریم که سرنوشتمان با آن عجین شده است. چه میدانم، شاید این فرضیه بتواند سرگردانی و پریشانی و دگرگونیهایمان را از پیچیدگی در بیاورد. همیشه که آدم نمیتواند به حقیقتِ مطلق برسد ـ یا اینکه رسیدن به آن دوایی از دردش دوا نخواهد کرد. یکبار هم تسلیم جادو شو، انگار کن معجزه ای در کار است، و به چیزی اسرارآمیز باور داشته باش. آن بیرون چیزی هست. آن بیرون اتفاقاتی در جریان است. احساسات همیشه دروغ نمیگویند.
+ روایتهایی وجود دارد که نمیشود دنیا را بدون آنها تصور کرد. یعنی همیشه پیامبری هست برای ابلاغشان، و وجودشان ورای زمان و مکان است. و The Matrix هم یکی از آنهاست.
نمیدانم از چه بگویم. حقیقتاً دیگر واژههایم هم ناامید شدهاند و نمیدانم، شاید هم برایشان بس بیاهمیت شده باشد این مسائل. تنها چیزی که میدانم این است که زندگی بس بیاعتبار شده. اگر همین حالا اتفاق هولناکی نیفتاده است و زندگیات را به خطر نینداخته و داری این کلمات را میخوانی، باید خدا را شکر کنی برای اینکه هنوز زندهیی و زندگی میتوانی. البته، آنها هم چندان آش دهنسوزی نیستند که ارزشش را داشته باشد تا جدیشان بگیری، و بهشان اهمیت بدهی. اگر بخواهم به شیوۀ داستانهای ساینسفیکشن روایتی داشته باشم از حالترین حالِ این دنیا، آن را به به رویای فردی تشبیه خواهم کرد که در آستانۀ بیداریست؛ فردی که مدتهای طولانییی در خواب بوده است و حالا دنیایش به آخر رسیده، و زمانش هم به آخر، یا بهتر بگویم، نوعی آخرالزمان. در دنیایی که او زندگی میکند از مدتها کسی جز خودش را نیافته است، و زندگیاش همیشه یک سوالِ بیپاسخ بوده، یک معمای حلناشدنی. و او گیاهی اعجابانگیز را پیدا کرده است که قدرت به خواب رفتن را به او میداده، به خواب رفتنی طولانی ـ تا در دنیای رویاهایش، و با آدمهایی که نمیداند از کجا آمدهاند، خوش باشد. و حالا او سالهاست که همانطوری به خواب رفته؛ و بدنش هم با اینکه از شیرۀ همان گیاهی که در دهان داشته بود تغذیه میشده، ولی حالا دیگر کم آورده است و تابِ آنگونه زیستن را ندارد و در حال متلاشی شدن است. و جالب اینجاست که زندگیاش هم به نوعی استعاره تبدیل شده، طوری که جهانش هم درست حال و وضع او را داشته. اما حالا دیگر به آخر زمانش رسیده. خورشید بیشتر از همیشه شعلهور است و گرمایش بس طاقتفرسا شده. گویی که چیزی نمانده به انفجارش. و زمین هم مدام در حال لرزش است؛ انگار که چیزی از درون دارد متلاشیاش میکند. و همۀ اینها، همۀ این اوضاع، باعث شده است تا این فرد خوابش به پایان برسد. این خواب، این رویایی که زندگیِ ما بر آن بنا شده است، چیزی به فنایش باقی نمانده. این رویا روزبهروز پریشانتر میشود. آدمهایش بیهیچ دلیلی از بین میروند؛ میمیرند، سکته میکنند، دست تقدیر آنها را در چاههایی میاندازد که اصلاً وجود نداشتهاند. زمان به آخر رسیده. زندگی ما، خواب او، و زندگیاش. چیزی به پایانش نمانده. دور نیست آن لحظهای که چشمهایش باز شود و تمام رویاهایش را به نابودی بکشاند، و در گرمای انفجار اتمهای خورشید، به خاکستر تبدیل شود؛ طوری که انگار هیچگاه کسی چون او در آنجا زندگی نمیکرده، و نه دیگر آن زمینی وجود خواهد داشت که چنین افکاری ذهنِ شخصِ بعدییی که قرار است در دنیایی که هیچکسی جز او زندگی نمیکند را قلقلک دهد. و شاید او دوباره آن گیاهِ جادویی را بیابد، و خسته از حلِ آن معمای دشواری که معلوم نیست حلشدنیست یا نه، رویاهایش را انتخاب کند. و باز زندگی، و باز زمان، و باز فنا؛ و چرخهای که کسی نمیداند چگونه متوقف خواهد شد.
یک حس خوب:
Here is the S.O.S, of an earth being in distress
(در یوتیوب ببینید: لینک)