من از تنهایی فرار میکنم. من از مرگ هم فرار میکنم. از تنهایی فرار میکنم چون میخواهم تا «تو»یی، باشد، و بتوانم تو را دوست بدارم. از مرگ فرار میکنم چون میخواهم باورم به زندگی را از دست ندهم. مرگ و نیستی را نادیده میگیرم تا به آن هیچِ بزرگ نرسم، چون آن هیچِ بزرگ، هنوز که هنوز است برای من چیزی جز بیمعنایی ندارد. من تحملِ این همه رنج را در قبالِ یک هیچِ بزرگ و تنهاییای بیپایان ندارم. من هنوز هم که هنوز است نمیتوانم معنا را در سیطرۀ بیمعنایی بیابم و از آن طریق به شادمندی برسم. بیامیدی ناامیدم میکند. من کسی نیستم که بتواند هیچ را با آغوشی باز بپذیرد و بعد هم آری به زندگی بگوید؛ که تابِ این رنج را داشته باشد، که تابِ تنهایی را داشته باشد. زندگی برای من زودتر از چیزی که بتوانی فکرش را کنی، رنگ عوض میکند و توخالی میشود. چنین تغییراتی در من، سرعتی سرسامآور دارند. فرار از آن در لحظهای و کمتر از لحظه زمان میبرد؛ در آغوش کشیدنش هم بیشتر از آن طول نخواهد کشید. پس من فرار میکنم. نمیدانم به کاری که من میکنم تا چه مقداری میتوان عنوانِ «راه رفتن بر لبۀ جهان» داد، چون من عادت دارم چشمبسته روی این لبه راه بروم. میترسم چشمهایم را باز کنم و با منظرۀ پرتگاهی عالی برای پریدن مواجه شوم. از این مواجهه میترسم، چون اشتیاقی وصفناپذیر برای پریدن در من ایجاد میکند؛ لحظه به لحظه؛ سرشار میشوم از عطشِ تمامشدن. این است که جرئت نمیکنم چشمهایم را باز کنم. میتوانی درکم کنی؟ پذیرشِ تنهایی برای من عواقبِ وحشتناکی دارد. از این میترسم که تنهاییام دیگر اجازه ندهد از هیچچیزی بترسم. از نترسیدنم میترسم. میفهمیام؟ چراغ را روشن نکن؛ بگذار این ظلمت به راه باشد. با چشمهای بسته میتوان عاشقت ماند. دوستداشتنت را از من دریغ نکن.
آدم گاهی حرفهایش را آنقدر میچرخاند، آنقدر میپیچاند، که وقتی نوشتشان، خودش هم نمیفهمد چه نوشته. خودش هم نمیفهمد منظورش از آن حرفها چه بوده. خیلی مضحک است خب. انگاری که تهِ خورجینش را سوراخ کرده و گذاشته کلمات دانهدانه بریزند روی زمین و سنگینیِ خورجینش کلمهکلمه کم شود؛ دردش کمکم کلمه شود و کلمات دانهدانه گُم شوند. نه، صبر کن! دوباره که افتادی به قهقرای کلمهبازی! باز که دارم همون کارو میکنم! اصلاً همین لحنِ کتابی هم دستوپای آدمو میبنده. آدم گاهی دلش میخواد از هرچی چارچوب و قانون و قاعدهس، بکشه بیرون و رها بشه. رهای رها. طوری رها بشه که سبک بشه. که بتونه سبکی رو با تمامِ وجودش احساس کنه. که از تمامِ زندانها خلاصی پیدا کنه. که حتّی از جسم و روحش هم بکشه بیرون و بتونه به معنای کلمه، آزادی رو تجربه کنه و مزۀ رهایی رو بچشه... نه دیگه! ایندفعه داشتم به دامِ انتزاع میافتادم! نه. باید روشنتر از اینا حرف زد. ملموستر و محسوستر باید حرف زد. دلم میخواد روشنتر باشم. مثلِ خورشید روشن باشم... دلم میخواد نورافکن باشم و حرفام مثلِ نورِ نقطه شدۀ عبورکرده از یه عدسی، روشن و دقیق و غرّا و برّان و سوزان باشه. ای داد! مسخره کردهام دیگر! اینبار دارم به دامِ تجسّم و تشبیه و استعاره میافتم که خود چاهی بسیار بسیار عمیقتر است. معلوم نیست کدام دیوانهای ما را به این چاهِ عمیق انداخت که حالا دیگر هیچ عاقلی قادر نیست بیرونمان بکشد... نع! بس کن لطفاً! اینقدر غرغر نکن! حالا حرفهایت را بگو. روشنوواضح، حرفهایت را بگو ـ البته اگر کلاً حرفی هست و حرفی داری برای گفتن. باشد! بگذار کمی فکر کنم لطفاً. هولم نکن! ای داد... یادم رفت! چه میخواستم بگویم من؟! چه...؟! ای خداوندگارِ فراموشی، روی من یکی را خط بکش وجداناً؛ نمیخواهم از جملۀ رستگارانِ درگاهت باشم.. لطفاً.. خواهشاً.. استدعایت میکنم خداوندگارااا...!
اصلاً، بیا فراموشی را ولش کنیم. افلاطون میگفت: دانش یادآوری است. من ولی پا را فراتر میگذارم و میگویم: زندگی یکسره یادآوری است. یادآوریِ ممتدِ فقدان. فقدانِ لحظاتِ گذشته، و فقدانِ لحظهلحظۀ آینده. حتّی آدمی میتواند در اوجِ خوشی هم، حینِ زیستنِ بهترین لحظاتِ زندگیاش هم، نگرانِ عدم و فقدانِ آن لحظات باشد و اضطرابش حتّی جلوهای جسمانی هم پیدا کند؛ آن هم در اوجِ خوشی! این است که میگویم: زندگی در حال، حسرت و آه است به گذشته، به آینده، به شدهها و نشدهها و ایکاشمیشدهها و ایواینکندبشودها. ولی خب معنییی هم نمیبینم که بگذارم این اندیشۀ وهمانگیز مدام توی سرم غلت بزند. اینطوری میزند همه چیز را خردوخاکشیر میکند. همه چیز را به گند و لجن میکشد. پس ای جنابِ اندیشۀ هولانگیز، یک لحظه صبر کنید؛ زیرزمین شما را فرا میخواند. کدام زیرزمین؟! زیرزمینِ فراموشی. بله! بروید یک نفسی تازه کنید. ما هم در غیابتان مقداری نفسِ راحت میکشیم. بله بله، لطف میکنید اگر بروید. ممنونم. تشکر! هووف... بهتر شد اینطوری. حالا، ای آغوشِ گرمِ پرمهرِ آرامش، کجایی تو؟ بیا که تنها نجاتدهنده تویی انگار...
رها کنم این حرفها را... حقیقتاً میخواستم یک چیزی بگویم. میگویم، میگویم؛ اجازه بده لطفاً! اما... چطوری؟! چطوری بگویم؟ چطوری میشود از چیزی که نیست، حرف زد؟ مثلاً از «مرگ» بگویم، درست است؟ نه، نه، اشتباه نکن. من میخواهم از «چیزی» حرف بزنم، ولی میبینم آن چیز، هیچچیزی نیست. درست مثلِ «مرگ»؛ که یک کلمۀ توخالی است. یک خلأ است. عدم است. چیزی است که نیست؛ یا اگر بهتر بگویم، چیزی است که هستی ندارد. ولی خب ما چارهای نداریم که برای این هیچچیز، یک هویت در نظر بگیریم. یک هویتِ پوشالی با کلمات. هویتی که داد بزند و بگوید مرا بیهویت بخوانید؛ مرا عدمِ هستی بخوانید. قصدِ من حرف زدن از یک کلمه نیست، ولی بدونِ توسل به کلمه هم نمیشود راجع به «هیچچیز»ای مثلِ فقدان، مثلِ مرگ، حرف زد. میشود؟ اصلاً حرفزدن چرا؟ درست است؛ هوشمندانهترین کار، سکوت است. سکوت هم درست همان چیزی است که نیست. همان عدم و خلأ و نیستی. انگار که تنها مواجهۀ صحیح در برابر چنین کلمات و مفاهیمِ توخالییی، پیشهکردنِ اعمال و افعالی توخالیتر است. میفهمی چه میگویم؟ اما میدانی دردم چیست؟ سکوت هم نمیشود کرد. به قولِ بِکِت: ناتوانم از حرفزدن؛ ناتوانم از سکوت. من اما خسته هم شدم تازه! این دردِ مضاعف نیست؟ یعنی...
هوووف... سرم را درد آوردی مردک! زیرزمین شما را فرا میخواند. بروید آقا، بروید! تنفس... کو آن...؟
پینوشت: اگر بگویم سالها بود که صدای خودم را نشنیده بودم، شاید دروغ نگفته باشم. انگار که همیشه ازش فرار میکردم. ولی امروز با خودم گفتم آخر تا کی! بگذار این رؤیا واقعی شود؛ این من، واقعی شود. بس است خواندن با این صدای ذهنی. بعد همانطوری که جلوی لپتاپ نشسته بودم، وبلاگم را باز کردم و شروع کردم به خواندن. بعد که به صدای خودم گوش کردم، اولش کمی غریب بود برایم؛ باز هم میخواستم ازش فرار کنم. انگار کسِ دیگری خوانده باشدش. ولی بارِ دوم، سوم... آن غربت کمکم از بین رفت. این صدای من است!
پینوشت ۲: کیفیتِ صدا که تعریفی ندارد. چندتا اشتباهِ لفظی هم که دارد. رسایی هم که ندارد. هولهولکی هم که خوانده شده است. متوجه شدم که صدای موسیقیِ پسزمینه هم خیلی زیاد است. همۀ اینها دلیلی بود برای فراری مجدد. ولی بعد گفتم برای اولین ضبط، خیلی هم خوب است تازه! :)
این روزها مرا میترساند. افسارِ زندگی از دستم در رفته است. افسارِ خودم هم. مست و خرامان به هر سویی که کشیده میشوم، کشیده میشوم. این سو، آن سو. هر سو. بعد، مثلِ کسی که نشئگی از سرش پریده باشد، درنگ میکنم. به خودم مینگرم، به جایی که رویش ایستادهام، به زمان، به مکان، به فاصلهها، به رویاها، به واقعیت. مضطرب میشوم. حالم را بد میکنم. این روزها با فکر کردن به واقعیتها، حالم خراب میشود. بیمارگونه به این واقعیاتِ شیرین فکر میکنم و بالاخره از پسِشان، تلخی را پیدا میکنم. نبود هم نبود، خلقش میکنم! تازه دارم میفهمم که همیشه، همیشه، درونِ رویاهایم زندگی کردهام، حتّی حینِ قدمزدن در تو به توی این هزارتوی واقعیت. بیرون آمدن از این دنیای خیالی میترساندم. بدجوری میترساندم. فکر میکنم، فکر میکنم، بعد یک تودۀ حجیمی نمیدانم از کجا توی دلم پیدا میشود. میچرخد و میچرخد و میچرخد. یک لحظه صبر کن ببینم اینجا چه خبر است... هوم... بله، رخت میشورن. در دلم رخت شستنیست که نگو...
فکر نمیکنم. خیال نمیبافم. با خودم حرف نمیزنم. این خیال نیست. خواب نیست. رویا نیست. واقعیت است. واقعیت. واقعیت همین شکلی است که میتوانی به ماهیتش شک کنی. که میتوانی خودآگاه به همه چیز شک کنی. تردید کنی. از خودت سوال بپرسی و مهمتر از آن، جواب بگیری از خودت. جوابهای منطقی. اما خب برای منی که همیشه در هالهای از خیال زندگی میکنم، این مقدار از مواجهۀ بیپرده با واقعیت مشکل است. مضطربم میکند. حالِ بدِ خوب شنیدهیی؟ حالم بدِ خوب است. بدِ خوب. بلند میشوم و میروم سهتار را از کاورش بیرون میکشم. مینشینم و تمامِ پریشانیام را روی تارهای سیمیاش خالی میکنم. نُتبهنُت، پریشانیِ افکارم را تراوش میکنم. نتها رقصیدن میگیرند. کمکم نظم میگیرند. آرام میشوند. محزون میشوند. آرامشبخش میشوند. و تند میشوند. خشن میشوند. سرکش میشوند و عصیان میکنند... نه... دوباره داشتم فکر میکردم... دوباره داشتم فکر میکردم به واقعیتها... حواسم پرت نمیشود... حواسم جمع نمیشود... اینبار هراسِ رویاهایم واقعی است. این اشتیاق واقعی است. این مواجهه در خواب نیست... نمیشود با یک لحظۀ بیدارشدنای، خاکسترشان کرد و سپردشان به بادِ خیال. واقعیت سخت خِرَم را چسبیده. این رؤیا واقعی است...
«در این شهر قحطِ خورشید است» ولی خورشیدی اگر هست انگار، پیدایش کردهام. نه، صبر کن. خورشیدی اگر هست انگار، پیدایم کرده است. خورشید چیست؟ کانونِ اندوه! منم آن سوسوی نورِ نیمهشبانِ ستارهای دوردست. یا نه! منم آن پتپتِ شعلۀ چراغی در دلِ غارِ کوهی دوردست. اما نه، خورشید را چه به نور! خورشید به دنبالِ تاریکی میگردد همهجا. تشنۀ تاریکیست این خورشید. منم آن آبدیدۀ اندوه! پس نترس...دل به دریا زدن بلدی؟ دستم را بگیر. تا تهِ ناپیدای این اقیانوس بخز. خورشیدی اگر هست آنجاست. از انتها نترس. من هستم؛ باش! باشم؟ هستم! ...
نمیدانم چه مرگم است. البته میدانم؛ دروغ میگویم که نمیدانم. آدمها مسخرهاند. به غایت مسخره. از یک غم به غمی دیگر میآویزند، به خیالِ اینکه بتوانند از غمهایشان رهایی یابند. ولی میدانی چیست؟ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش میافتد. سایۀ خوشحالی! نه باباجان، تو دیگر دیوانه شدهای! مثلِ همان آدمها رفتار کن. غم سایه است، شور و شادی، نور. اینطوری بهتر میتوان خود را فریب داد. آفرین.
بعضی روزها اتفاقاتی میفته که خب گفتنی نیستن. حالا منم نمیخوام بگم چه اتفاقی. خیلی مضحکه خب. بذار نگم. نمیگم. داشتم میگفتم. خورشید! آره، خورشید! نذارید هر چیزی، هر کسی، بشه خورشیدِ زندگیتون. خورشید شدن که الکی نیست. تو فکر کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابش ببره. بعد تو از کجا باید بفهمی که روز شده؟ حالا اینش مهم نیست. یا مثلاً فرض کن یه روز روز بشه، ولی خورشید خوابشم نبرده باشه، فقط حوصلۀ طلوع کردن نداشته باشه. مثلاً پیشِ خودش بگه «اینهمه تابیدن واسه چی؟ واسه کی؟» و از تابیدنش بیتاب بشه. دیگه خر بیار و باقالی بار کن. نمیشه دیگه. حالا بیخیالِ این موضوع هم.
به خیابان شدم عشق باریده بود. چنانکه خر در گل فرو شود، به برف فرو شدم. نه دندهعقب، نه دندهجلو، هیچیک کارگر نبود. هیچچی دیگه. بعدش رفتیم صحرا. اونجا هم عشق باریده بود. دوباره همین آش و همین کاسه. ایندفعه واقعنی توی گل گیر کردیم. این عشقم مسخرهشو در آورده دیگه. واقعاً حالیش نیست کجا باید بباره و کجا نه. خورشید که نیستی تو عامو! کمتر بتاب! بی تو هم میشه زندگی کرد! اصلاً بیخیالِ این حرفا. داشتم میگفتم. آدمها به غایت مسخرهاند. از غمی به غمی دیگر میآویزند. به زعمِ باطلشون اینطوری میتونن از همۀ غمها فرار کنن. ولی کور خوندن. میدونی چیه؟ غم همیشۀ همیشه هست. کاریش نمیشه کرد. بعضیوقتا هم که سایۀ خوشحالی میافته روُش و غم توی خوشحالی گم میشه، نباید زیاد دلتو بهش خوش کنی. تو سعی کن زیبایی توُ نگاهت باشه. غم رو به چشمِ خورشید ببین. بعد اونوقت هر موقع که خوشحالی، میبینی که ناراحتی! ولی این خوبه! میفهمی چی میگم؟ آخه گفتم که؛ غم همیشه هست؛ به ندرت سایۀ خوشحالی رویش میافتد. بله؛ سایۀ خوشحالی! همینو داشتم میگفتم. اصلن فرض کنید میرید صحرا و میبینید که به به، چه بارونی باریده! همه جا هم گِل. اینجا باید چیکار کرد؟ بله؛ آفرین! «به صحرا شدم عشق باریده بود و زمین تر شده بود.» مرحبا! حالا ادامه بده. «چنانکه پای به برف فرو شود، به عشق فرو شدم.» آفرین! احسنت!! حبذا!!! ایول بابا! همینه! اصلاً بذار از اون اسمایلیهای چشمقلبی برات بکشم. بیا: *_*. و البته این: ^_^. خب بسه دیگه جوگیری. داشتم میگفتم. باید خندید. بله، باید خندید. نخند آقا! دارم جدی میگم! باید خندید. همین دیروز داشتم یه فیلم میدیدم. چی بود؟ اهوم! Old Boy. بچهپیر! مثه بچهپررو. یه دیالوگی داشت که خیلی بهم چسبید. گفته بود: بخند، دنیا با تو خواهد خندید. گریه کن، تنهایی گریه خواهی کرد. آره همین. البته به هیچوجه اون فیلم رو نبینید. توصیه میکنم نبینید. یعنی بهتون هشدار میدم که نبینید. نبینید! حالا اگه دیدید هم هیچ مهم نیست البته. دیگه مهم نیست. به درک. ببینید. به من چه! خب، داشتم چی میگفتم؟ اوومم... حرفم یادم رفت! آها، یادم اومد! بخندید. بله. هر وقت پاتون به عشق فرو شد، مثلِ وقتی که به گِل فرو میشه، تنها چارۀ کار اینه که بخندید. هر وقت که مثلِ خر تو گِل گیر کردید چی؟ بازم بخندید. هر وقت دیدید همه چیز غمه و غمه و غمه، اونوخ چی؟ آفرین! بخندید. و وقتایی که همه چیز، دقیقاً «همه چیز»، حالتون رو خراب میکنه چی؟ هووم؛ بخندید. اینطوری همیشۀ خدا میخندید دیگه. فقط کافیه یه اتفاقی بیفته، اونوقت بیهوا قهقهه سر میدید. بله! همینطوری! البته حواستون رو خوب جمع کنید که کجا قراره قهقهه رو سر بدید. میفهمید چی میخوام بگم؟ یعنی اونوخ یکی میبینه شما دارید قهقهه سر میدید، و میاد خفهتون میکنه. و چرا؟ چون خودش میخواد به این کارش قهقهه سر بده! وای! نه دیگه، دیوونهبازی هم حدی داره! اینطوری شورشو در نیارید لطفا! ببینید، عملگرا نباشید توُ خندیدن، واکنشگرا باشید. میفهمید چی میگم؟ یعنی بذارید خنده خودش بیاد سراغتون، با هر اتفاقی که سرتون میاد. شما خودتون سعی نکنید که هیچ اتفاقی برای خندیدن بسازید. فهمیدید؟ بله. این نکته رو خوب به ذهنتون بسپارید. آخه دنیا پر از غمه دیگه. نیست؟ هست! پس عملگرا نباشید؛ واکنشگرا باشید. اونوخ همیشه دارید قهقهه سر میدید. بله. این حرف رو هم همیشه یادتون باشه: اگه بخندید کلِ دنیا باهاتون میخنده، و اگه گریه کنید، تنهایی باید گریه کنید. هووم! برای امروز هم کافیه. برید به خندههاتون برسید. فعلاً.
بگذار بزرگترین اعترافِ زندگیام را، در این لحظه، بیان کنم: مطلقاً هیچچیزی برای از دست دادن ندارم. و این اعتراف برای کسی که هنوز هم چیزهای زیادی برای ازدستدادن دارد، بیانگرِ تواضعی معصومانه و وحشتناک در مواجهه با مفهومِ «زندگی» است.
بعضی دردها هستند که خیلی پرسروصدا خودشان را میاندازند توی زندگی و مثلِ توپ صدا میکنند؛ اما آدمها معمولاً زود بهشان عادت میکند. مثلِ دموبازدمهای آغازینِ هر انسان که با جیغهایی هراسناک و گریههایی پردرد همراه است. دستۀ دیگری از دردها هستند که خیلی بیصدا و آرام پایشان را میگذارند توی زندگی و مدام بزرگ و بزرگتر میشوند. آدم هیچوقت نمیتواند به چنین دردهایی عادت کند. درست مثلِ دیروز عصر، که با صدای موسیقی به خودم آمدم و دیدم توی همان یک دقیقهای که چشمهایم را روی هم گذاشته بودم، عقربهکوچکۀ ساعتمچیام یک خانه به جلو پریده است. کمی جابهجا شدم و از دردِ مبهمی که بیدلیل توی پایم میپیچید تعجب کردم.
با حولۀ نارنجی صورتم را خشک کردم. در برابر آینه ایستادم و همینطور که داشتم موهایم را مرتب میکردم، زیباییِ تارهای نقرهاییی که از میانِ انبوهِ تارهای سیاهِ موی خودنمایی میکردند، نظرم را جلب کرد. یکدانه تارِ مسیرنگ هم بینشان پیدا کردم که بهغایت زیبا بود. دلم نمیآید اینیکی به این زودیها نقرهای شود.
****
گفتم من آدمِ فراموشکردنام؛ اگر فراموش نکنم و نادیده نگیرم خیلی زود فرو میریزم. گفت من فراموششان نمیکنم اما نه بهخاطرِ نابودکردنِ خودم. من میخواهم بفهمم. مدام خودم را بفهمم. و زخمها میانبرهای خوبیاند. بیشترین درد را تحمل میکنم برای اینکه خودم را بفهمم. شاید ویرانی نتیجۀ محکومِ این فرایند باشد اما هدفِ من نیست.
****
با یک کیسه پر از خرتوپرتهایی که از داروخانه گرفته بودم وارد اتاق شدم. دکتر زودتر آمده بود و داشت کارش را انجام میداد. زیرِ پوستِ پایش دنبالِ رگ میگشت. رگِ قبلی را در کمالِ ناباوری خیلی زود از دست دادیم. نباید اینطور میشد، ولی خب، شده بود دیگر. حجت با تمامِ قدرتش پایش را قفل کرده بود تا حرکتِ سوزن زیرِ پوستش تا پیدا کردنِ یک رگِ خونی، بیخلل پیش برود. انگشتهای دکتر مدام آنژیوکت را فرو میکرد توی رگها و سوزنِ آنژیوکت را از لولۀ پلاستیکی بیرون میکشید تا ببیند به خون رسیده است یا نه. اینبار هم نه؛ یکبار دیگر. نشد باز؟ خب یکبارِ دیگر هم. یعنی اینبار شدنی است؟ بله، بالاخره به خون رسید.
نظارهگریِ این لحظات پرتم کرد به سالها قبل. سالها قبل در یکی از اتاقهای طبقۀ دومِ بیمارستانِ فارابی. شمارۀ اتاق؟ چه میدانم! آن زمان نمیدانستم شمارۀ اتاقی که در آن بستریام بعدها به کارم میآید ـ حتّی آنقدر بچه بودم که در کل نمیدانستم چه اتفاقاتی در حالِ افتادن است. تنها همین که میدیدم هر لحظه و هر جا در کنارم هستی، آرامم میکرد. انگار که بودنِ تو پاسخی تام و تمام بود به تمامِ سوالات و نگرانیها. هیچوقت یادم نمیرود؛ نه آن لحظه که دورِ تختم پر شده بود از آدمهای لباسسفید و نه حرفهایی که بینتان ردوبدل شد. سرپرستار، انگاری، گفت پسرتان بد رگ است، لطفاً از اتاق بروید بیرون. دادوبیداد خواهد کرد؛ دیدن و شنیدنِ اینها برایتان سخت است؛ باید سوزن را حسابی زیرِ پوستِ دستش بچرخانیم تا رگ پیدا کنیم. لطفاً از اتاق بروید بیرون. این حرفها را آن لحظه نشنیدم، تو بعدها برای بقیه تعریفشان میکردی. بهشان گفتی من پسرم را میشناسم، شما به کارتان برسید، دادوبیداد نمیکند. اگر در کنارش باشم بهتر است؛ کمتر نگران میشود. وقتی کارش با دستم شروع شد گفت پایین را نگاه نکنم. من هم نکردم؛ فقط به تو نگاه میکردم. به چهرهات نه؛ نمیتوانستم به چشمانِ پُردردت نگاه کنم. تنها به حضورت نگاه میکردم. و انگار همین حضور و بودنت بود که تمامِ دردها را از بین میبرد. نه دستم را کشیدم و نه صدایی ازم بلند شد. رگ را که پیدا کرد، همهشان تعجب کردند. خودم هم بگویی نگویی، تعجب کردم از اینکه هیچ صدایی ازم بلند نشد؛ راستش دوست نداشتم با دیدنِ گریه و ناله کردنم بیشتر ناراحتت کرده باشم. بهت گفتند چه پسرِ قوییی داری. و وقتی دیدم تو لبخند زدی و بهشان گفتی: «گفته بودم بهتان»، انگار تمامِ دنیا را بهم داده بودند. میخواستم از خوشحالی بال در بیاورم. ولی میدانی چیست؟ آن لحظه کسی نفهمید که من بدونِ تو، ضعیفترین آدمِ دنیا هستم.
میدانی، آدمها مرگ را با تکتکِ سلولهایشان احساس میکنند. وقتی مرگ در چند قدمیشان قرار دارد، حسش میکنند، ترس وجودشان را فرا میگیرد و ذهنشان پر میشود از چیزهایی که قرار است از دستشان بدهند. وحشت میکنند. دستوپا میزنند. فریادهای خاموش میکشند. ولی این تقلای بیهوده هیچ فایدهای ندارد. ازشان خواهش میکنی، التماسشان میکنی که بگذارند بروی. که دستوپایی که به تخت بستهاند را باز کنند و بگذارند آزادانه تا آخرین لحظهای که میتوانی، از مرگ فرار کنی. ولی آنها این کار را نکردند. خوابت کردند. آرامشبخشهای دروغین به خونت تزریق کردند و گذاشتند کمکم این به خوابرفتگی را، این مرگِ تدریجی را، بپذیری. و تو هم هیچ کاری ازت بر نمیآمد. درست مثلِ نوزادی که فقط میفهمد باید نفس بکشد، و غیر از این، هیچ کاری ازش بر نمیآید. محکوم است به نفسکشیدن. به درد کشیدن. وحشتکرده فریاد میکشد و با تمامِ وجود گریه میکند. ولی کاریاش نمیشود کرد. بپذیر. زندگی را کمکم باید بپذیری. همین است هرچه هست و نیست.
رگِ گیرآمده کلفت بود و قطرهقطره که چه عرض کنم، سِرُم مثلِ فوّاره میپاشید توی خونش. خوشحال شدم. چسب را رویش چسباند. بالاخره خیالم راحت شد.
****
مردد ام. نمیدانم مرزها کجایند و تا کجا میشود پیش رفت. نمیدانم چه چیزهایی را باید بیان کرد و چه چیزهایی را نه. من همیشه میترسم از ازدستدادنها. یا بهتر بگویم، میترسم از ازدستدادنِ خودم. نمیتوانم خودم را ببینم که تکهتکه میشود و هر بار کمتر و کمتر میشوم.
****
گفت چرا اینطوری راه میروی؟ پرسیدم: «مگر چطوری راه میروم؟» همینطوری! چرا میلنگی؟ چیزیت شده؟ «آها... این را میگویی.. نه.. چیزی نیست. چند روز دیگر خودش خوب میشود ـ مثلِ همان کمردردهای همیشگی. انگار که درد از کمرم خسته شده بود، حالا رفته پایینتر. زده است به پا. خوب میشود..»
****
توئیت میکنم: یک نفر هم باشد که بهش بگویی دلیلِ غمگین نبودنِ این روزهایم تنها تویی، وگرنه هیچ دلیلی نیست برای غمگیننبودن.
ساعتِ ششِ صبح شده است؛ دلم میخواهد گوشیام را خفه کنم، یا حداقل کاش ممکن بود زمان را نگه میداشتم. حساب که میکنم، میبینم کلاً سهساعت بیشتر نخوابیدهام. با خودم میگویم پنجدقیقۀ دیگر، و محکم میکوبم به صورتِ گوشی. یک ثانیه بعد، دوباره صدای گوشی بلند میشود. کاش میشد تا قافِ قیامت راحت گرفت خوابید. توی خوابوبیداری ام و نمیفهمم چطوری آمپولِ پر از آبمقطر توی دستم است. حالا چه کار داری؟ هست که هست؛ بهتر! سوزن را فرو میکنم توی سرِ لاستیکیِ بطریِ شیشهای و همهاش را خالی میکنم. شیشۀ دارو را آنقدر تکان میدهم که کف میکند. منتظر میشوم تا کفش بخوابد. حالا شیشه را برعکس نگه میدارم و دوباره سوزن را فرو میکنم تویش. همیشه از اینکه میبینم مایعِ زردرنگ بدونِ هیچ دخالتی توسطِ من خودش میخزد توی آمپول و جا باز میکند، ذوق میکنم.
****
ساعت هشت شده و میفهمم وقتش است به تلاشهای مذبوحانهام برای خوابیدن خاتمه دهم. مغزم ورم کرد از بس توی این یک ساعت فکر کردم و با خودم و زمینوزمان حرف زدم. دوباره همان مراحلِ قبلی. کیسۀ سِرُم را به نخی که سه سال میشود از سقفِ اتاق آویزان است، گره میدهم. میکروست را پایینتر میگیرم. قفلِ سِرُم را باز میکنم و منتظر میمانم تا صد میلیلیتر آب شیرجه بزند توی میکروست. باز ذوق میکنم. قفلِ سِرُم را میبندم. آمپولِ پرشده از دارو را برمیدارم. سوزن را فرو میکنم توی قسمتِ لاستیکیِ میکروست. دارو مثلِ جوهری که در آب پخش شود، تمامِ آن صدمیلیلیتر آب را به خودش آلوده میکند. حظ میکنم. دلم میخواست قَدّم اندازۀ یک قطره میشد تا میتوانستم توی آن استخر شنا کنم. هوووف...
****
ساعت دو است؟ تازه چشمهایم داشت گرم میشد و پلکهایم میافتاد که باز آن گوشیِ نفرتانگیز صدایش بلند شد. از توی پلیلیستم میروم سراغِ نامجو و میگذارم «ترنج»اش تمامِ اتاق را پر کند. بعد هم شِکوه، و ای ساربان... کاغذ را میدَرَم. آمپول را از توی جلدش میکشم بیرون. سرِ پلاستیکیِ آبمقطر را میچرخانم؛ تِقّی میشکند. آمپول، آب را هورت میکشد. دوباره همان مراحل قبلی. دیشب دکتر حسابی دستها و پایش را سوراخسوراخ کرد تا توانست یک رگِ معمولیِ پُرخون از پایش بگیرد. انگار که همۀ رگهایش خشک شده باشد. حالا یک آنژیوکتِ آبی کمی بالاتر از انگشتانِ پای راستش، خوب چسبکاری شده است. حسابی چسبکاری شده. حسابی ها، حسابی! این یکدانه رگ حق ندارد به این آسانیها از دست برود. به دکتر گفتیم دفعۀ بعد دیگر میخواهی از کجایش رگ پیدا کنی؟ لبخندی بهغایت شیرین روی آن صورتِ چروکافتادهاش نقش بست و کلماتی کشیده از حنجرهاش بیرون پرید: حالا یک کاریاش میکنیم... یعنی فرو کردنِ سوزن توی رگوپوستوگوشت هم...؟
میگویم باز دلم خواسته که پرستار شوم. باز؟ آره خب؛ قبلاً هم میخواستم و دقیقاً همینطور ناگهانی. از این کارها خوشم میآید. میگوید از آدمی مثلِ تو بعید نیست؛ مدتی بعد باز میگویی یادم رفت. هووم...
****
هشت است. همۀ کارها کرده است و فقط مانده متصل کردنِ سَریِ میکروست به آنژیوکت و نزولِ قطرهها به درونِ رگ. با احتیاط پیچِ آنژیوکت را باز میکنم و فوراً سَریِ میکروست را به جایش میپیچانم. قفل را باز میکنم ولی انگار نه انگار. هیچ قطرهای نمیچکد. قفل را چندین بار باز و بسته میکنم. قطرهچکیدن شروع میشود؛ اما با آن سرعتی که دارد قشنگ یک شبانه روز طول خواهد کشید. اینطور نمیشود. تصاویری از یکیدو ماه پیش توی ذهنم مرور میشود. مردد میشوم. باری. تسلیمشدن ندارد. آمپول را از میکروست پر میکنم؛ سوزن را ازش میکشم و سرش را مستقیم به آنژیوکت وصل میکنم. آهسته و نگران، مایع را خالی میکنم توی رگ. آیا کافی است؟ امتحان میکنم. سرعتِ قطرهها فرقی نکرده است. این رگ نباید از دست برود. دوباره. مایع را اینبار نه آهسته و نگران، که محکم و خشن هُل میدهم توی رگ. امتحان میکنم. نزولِ چالاک و مشتاقانۀ قطرهها را که میبینم، ذوق میکنم.
****
چهلوپنج دقیقه از ده گذشته است. آخرین قطرۀ میکروست سرِ جایش خشک میماند. قفل را میبندم. لوله را از آنژیوکت میکَنَم. چه باور کنی چه نه، یک روز گذشته است و برای تو انگار همهاش خیالی بیش نبوده. حال فرقی هم نمیکند این روز واقعی بوده است یا خیالی. چه بسا که این روزها خیالانگیزترین روزهای عمرت است. واقعیت و خیال چنان در هم تنیدهاند که به سختی میشود از هم تشخیصشان داد. گفتم احساس میکنم آدمِ بسیار تاثیرپذیری هستم. کتابهایی که میخوانم، آدمهایی که با آنها در ارتباط ام، فیلمهایی که تماشایشان میکنم، همه و همه رویم تاثیر میگذارد. تنها نمیدانم آیا این منم که خودم را در آنها پیدا میکنم یا آنهایند که در من پدیدار میشوند. گاهی کارهایی ازم سر میزند که حسابی گیجم میکند و میمانم که این منم یا کسی که فکر میکنم باید من باشد. گفت میدانم چه میگویی.. تو کاملاً یک "رویا پرداز"ای..