بشر تاکنون که این راه طولانی را آمده، تنها به سبب چیزهای اعجابانگیز و شگفتآوری بوده است که دمبهدم احساس تازگی، آموختن و کشف کردن به او میداده است و زندگیاش را ماجراجویانهتر میکرده. تنها حس کنجکاوی و احساس خوشایندِ ارضاء شدن این غریزه بوده است که او تا به این نقطه در مسیر زمان رسانده. گاهی ریاضیات، گاهی زیستشناسی، زمینشناسی و آگاهی از گذشتۀ جایی که رویش زندگی میکنیم، گاهی الهیات و شناخت خود، و خدا، و گاهی هم بسیاری چیزهای دیگر، همه و همه سعی بر این داشتهاند که نگذارند دنیا جای خستهکننده و خاتمهیافتهای برای زندگیکردن باشد. نمیدانید چه زندگانیهایی تنها صرفِ جستوجوی آثاری شده است که از گذشته و گذشتگان به جا مانده است، برای اینکه بدانند در آنجا چه خبری بوده. یا چه بسیار داستانهایی که برای دانستنِ اینکه چه اتفاقاتی قرار است در آن بیفتد آغاز شده است، و چه زندگیهایی که به همین دلیل ادامه پیدا کردهاند، و در نیمههای پایانیشان، با تازهکردن خاطرات خوش روزهای گذشته به سر آمدهاند. چه بسا کسانی که با به یاد آوردن خاطرات از یاد رفتهشان، چنان هیجانزده میشوند که برای مدتی نه چندان کوتاه، نشاطی زایدالوصف خواهند داشت برای سپری کردن روزهایی خستهکننده.
و در کل، همیشه چیزی هست که انگیزه و امیدی برای زندگیکردن ایجاد کند. امروز یک خستۀ از پیشرفتهای علمی و توسعۀ تکنولوژی را دیدم که بدرود کنان میگفت باید به نزد گوسفندانم باز گردم. میگفت انسان ابله که گمان میکرد طبیعت ناقص است، آنقدر در کورۀ انقلاب صنعتی و انقلاب دیجیتال میدمد، تا به خیال خامش زندگی را گواراتر کند. میگفت که باز گشتی به مبدأ باید کرد، که از آنجا سفری نو آغاز کنیم؛ سفری به سوی ابَر انسان. نمیدانم چه ضرورتی دارد که اینچنین خودش را فریب دهد. با اینکه باور داشت ما همه دوندگان گردونهای تهوعآوریم، ولی باز هم اصرار داشت تا هنگامی که بشر دارد به انتهای این مسیر میرسد، دوباره به آغاز برگردد و زندگییی بهظاهر پرمعناتر را شروع کند، و طبعاً هم شتاب این دوندگان، برای رسیدن به همچون جایی که هماکنون رویش ایستادهاند، کمتر خواهد بود و زندگیشان رنگِ ملالِ کمتری را به خود خواهد دید. اما نمیدانم، او که میخواست به نزد گوسفندانش باز گردد و به غارش رجعت کند، به این فکر کرده است که چندین بار، و در کجای این مسیرِ زمان، کسانی چون او بشر را به مبدأ مسیری که حالا در انتهایش هستند بازگردادهاند و باعث شدهاند این گردونه تهوعآور، بیشتر و بیشتر بگردد؟
نمیدانم؛ شاید او هم چنین خیالی نداشته باشد، و حرفهایش تنها حرف باشند، و فقط به دنبال مفرّی هست برای کمکردن این سرعت سرسامآور زندگی، و گریز از زمانی که به آخرش رسیده است و چنان بیبرکت شده که لحظات معنایشان را از دست دادهاند و شادی و غم هم، زیر خاکسترِ بیمعنایی دفن شده است.
دریافتهام که در این زندگی، شرافتمندانهترین مبارزه، و ارزشمندترین موفقیتی که هر کس میتواند داشته باشد، نه تبدیل شدن به ثروتمندترین فردِ روی زمین است و نه محبوبترین شدنشان؛ تنها یک چیز است که ارزش دارد؛ تنها یک چیز. نه به راه انداختن انقلابها ارزشمندترین است و نه تغییر دادنِ انسانها. حتّی بهترین بودن در حرفۀ خودت هم، نیست؛ و نه شاد کردن مردم، و نه کمککردن به آنها، و نه همدردی با دیگران. بگذار حقیقتی را بگویم. تنها یک چیز ارزشش را دارد، و آن تبدیل شدن به بهترین کسی است که میتوانی به آن تبدیل شوی. نمیگویم خودت را پیدا کنی، بلکه منظورم این است که خودت را با مصالحی که در دستت داری، به بهترین شکل بسازی. و منظورم از «بهترین» چیست؟ متاسفانه نمیتوانم این را به تو بگویم؛ آخر این واژه برای هر کسی معنای متفاوتی دارد. فقط حواست باشد تا از خودت شکست نخوری و تسلیم نشوی. نیرومندترین حریف تو در این میدان، تنها خودت هستی، و تنها حریفت هم. شاید بدرود گفتن و برگشتن به نزد گوسفندانت، پیروز شدنت بر خودت باشد؛ شاید هم تسلیم شدن. نمیدانم. یعنی من نمیدانم؛ این مسیر توست.
نشسته بود روبهرویمان و میگفت من دیگر از زندگی بریدهام، هیچ نمیخواهم دیگر، تنها برای خانوادهام است که زندگی میکنم، تنها برای اینکه خرجیشان را بدهم و کمکحالشان باشم. و ذهنم در آن دم طبقِ آن مرضی که از هنگامۀ فعالیتم در توئیتر از سرش نیفتاده، ناخودآگاه، کلماتی را به شکل یک جملۀ قصارِ مثلاً پرمغزْ جفتوجور کرد. جملهای توی ذهنم به پرواز درآمد و مدام خودش را به دیوارههای ذهنم میکوبید ولی مجالی نمیدیدم برای رهاییاش: گاهی به جایی میرسی که تنها مسئولیتهایت میتوانند تو را در بند زندگی نگه دارند. با اینکه حرفش را صادقانه میزد، ولی میدانستم که کاملاً حقیقت ندارد. آخر من آنقدری در این زمینه چنین تجربههایی داشتهام که بگویم ما میتوانیم در صادقانهترین لحظاتمان هم، در حال فریبدادن خود باشیم. و این را هم میدانم که گاهی حتّی یک جمله، یک تصویر، یک خبر، یک مختصرْ نگاهی به آسمان، یا شنیدن صدایی مثل رعد، یا یک لبخندی بر چهرهای، و یا خیلی چیزهای کوچکی که توجهی به آنها نمیشود، میتواند حالمان را چنان خوب کند که در آن لحظات به این نتیجه برسیم که غایت خوشبختی یعنی همین لحظه، همین دم، همین حال خوب؛ و مگر آدمی از زندگی فانیاش چه میخواهد؟ حتماً که نباید دنیا را تغییر داد، یا روی خیل عظیمی از انسانهایش تاثیر گذاشت، و یا نام خود را تا ابد روی صفحات تاریخ ثبت کرد؛ و حتّی میشود احساس خسران نکرد از تکتکِ روزهای عمرِ رفته، اگر بتوانی برای لحظاتی هرچند کوتاه و گذرا، خاطرهای شیرین برای کسی خلق کنی، یا که لبخندی بنشانی روی صورتی. همین. میشود به همین سادگی زندگی کرد بدون نیاز به دلیلی آنچنانی.
نمیدانم چرا باید این حرفها را بزنم، یا چرا این حرفها را میزنم، ولی میدانم وقتهایی که ذهنم پر میشود از کلماتی پراکنده، که کلافهام میکنند از تلاش مضحکانهشان برای رهایی، و کوبیدن خود به دیوارههای ذهنم، نمیتوانم مدت زیادی تحملشان کنم. و بیشتر این اتفاق وقتی برایم میافتد که چنین کلماتِ رهاشدهای را میخوانم که در اذهانی دیگر زاده شده، پیله بسته بودند و پس از بالندگی، به تقلای آزادی افتادهاند و نهایتاً به رستگاری رسیدهاند. و درود بر شما ای رستگارانِ پاکزاد!
*****
پیشنوشت: صفحۀ ۳۸ کتاب را شاید بیشاز سه بار خوانده بودم، ولی هیچگاه نشد که با جانِ کلمات ارتباط برقرار کنم و از خواندنشان لذت ببرم. این تکرر خوانش هم به دلیل دستگرفتن و کنارگذاشتنِ این کتابِ بهظاهر ملالآور بود. ولی حالا که شروع کردم به خواندن همین صفحه، چنان لذتی از خواندن کلماتش در خود احساس کردم که نتوانستم این کلمات را ننویسم و بیشازپیش در گرمای مطبوعشان از خود بیخود نشوم...
هرکس که روزهائی به غیر از این روزها دیده باشد، روزهای خشمگین حملات نقرس، یا روزهای همراه با سردرد نکبتبار که پشت مردمک چشمها ریشه میزند و تکتک عصبهای چشم و گوش را با لذتی شیطانی در طلسم عذاب یا مرگ روح گرفتار میآورد، روزهایی که وجود آدم ناامید است و خالی، وقتیکه، در این دنیای منحرف، دنیایی که انگلهای مادی خون آنرا مکیده و خشکش کردهاند، دنیای انسان با آنچه اصطلاحاً به نام تمدن، با زرق و برق بیشرمانه و عوامفریبانه و دروغین یک نمایشگاه به ما پوزخند تمسخر میزند و چون دارویی تهوعآور دست از تعقیبمان برنمیدارد، و وقتی که همه و همه ناراحتیها مرکز توجهشان خویشتن آدم است و انسان را تا سرحد نهایی ناشکیایی و ناصبوری میکشانند ـ آنوقت هرکس که روزهایی متوسط چون امروز داشته باشد، در مقابل آنچه که از آن روزها دیده است، ممکن است واقعاً راضی باشد. روزهایی که آدم سپاسگزارانه کنار بخاری گرم مینشیند و همانطور که روزنامه صبح را میخواند شکرگویان به خود اطمینان میدهد که روزی دیگر فرا رسیده بدون آنکه در دنیای سیاست یا اقتصاد جنگی دربگیرد، دیکتاتوری جدیدی بر پا شود و یا پرده از روی افتضاحی تنفرآور برداشته شود. سپاسگزارانه تارهای چنگ کپکزدۀ خود را با یک آهنگ ملایم زودگذر لذتبخش، و ایبسا با یک سرود روحانی شکرگزاری، کوک میکند و با آن آهنگ برای نیمهخدای آرام و کرخ و مدهوششدۀ رضایتخاطر خویش ملالخاطر میآورد و در هوای گرم و گرفتۀ ملالت خشنود و حالت بیدردی بسیار مطبوع قیافۀ این نیمهخدا و سرتکاندادنهای چون آدمک چینیاش، با قیافۀ این انسانی که به نیمۀ راه عمر رسیده و آوازهای روحانی خود را با صدای گرفته میخواند، کاملا به هم شباهت پیدا میکنند.
[... صفحۀ بعدش هم جالب و دلانگیز است. دیگر خودتان بروید کتاب را بخوانید. البته بیشتر به این خاطر ادامهاش را ننوشتم تا حال خوب متن از بین نرود، و هاری هالر نخواهد چنگش را خرد کند و گرمای جهنمِ درونیاش را به گرمیِ مطبوع بخاری ترجیح دهد. ...]
ـ گرگ بیابان، هرمان هسه
پیشنوشت: بعد از خواندن «دنیای قشنگ نو»ی هاکسلی، یک روز طول کشید تا بتوانم راجع به این کتاب چیزی بگویم. ولی حالا که توی گودریدز ریویویی برای این کتاب نوشتم، گفتم بهتر است توی وبلاگ هم منتشرش کنم چون چند وقتی میشود که از کتابهایی که میخوانم در اینجا حرفی به میان نیامده. (این هم لینک اکانتم در گودریدز ـ البته اگر گودریدری هستید. معمولا سعی میکنم راجع به کتابهایی که میخوانم مختصر چیزی بنویسم.)
نمیشود از دنیای قشنگ نو حرف زد اما از 1984 جورج اورول نگفت. آدمها همیشه میخواستهاند با مقایسه کردن، مسائل را شفاف و ساده کنند. این دو کتاب هم هردو دنیایی ساختهاند خیالی، ولی بیشتر از هر دنیای واقعییی (که ما ازشان خبر نداریم) به دنیای ما شبیهتر اند. نمیخواهم به جزئیات بپردازم و به دنیاهای متصور شدۀ این دو کتاب؛ چرا که خواندنش برای هر کتابخوانی ـ به جد میتوانم بگویم ـ ضرورت دارد.
اما نکتهای که وجود دارد این است که در 1984، با داستانی پر کششتر و سیاسی مواجه هستیم، با یک تراژدی، داستان کسی که حقایق دنیایش را کشف میکند و میخواهد علیه آن به مبارزه برخیزد. در بخشهای مختلف این داستان میشود هیجانزده شد. (اینجا راجع به 1984 بیشتر نوشتهام.) ولی دنیای قشنگ نو، بیشتر یک طنز تلخ است که به اندازۀ 1894 پرکشش نیست و خبری از توطئههای آنچنانی هم در آن نمییابی. در این داستان، حتّی کسانی که میخواهند با حقایقِ کثیفِ دنیایشان مبارزه کنند هم، نمیدانند چطوری باید این کار را انجام دهند. هرچه که به انتها نزدیک میشوی، مبانیِ فلسفیِ کتاب را بیشتر و بیشتر احساس میکنی و بیشتر به تفکر واداشته میشوی؛ اما میدانی چیست؟ در آخر ماجرا، پوچی دنیا و زندگی را میبینی که در حین صحبتهای بازرس مصطفی موند و جنابِ وحشی نمایان میشود. و نویسنده هم نخواسته است با بیانِ پایانی احساس برانگیز از سرنوشت غمانگیز شخصیتها، داستان را به یک تراژدی مبدل کند، و در آخر داستان، هم شخصیتها را و هم داستان را به حال خودش رها میکند تا مخاطبِ تشنه، بیشتر و بیشتر به فکر فرو رود، و به سرنوشت شوم افراد فکر کند و به دنیای قشنگ نو.
و در کل، 1984 نوشته شده است برای مبارزه با دیکتاتوری و سیاستهای توتالیاریزم، ولی دنیای قشنگ نو نوشته شده است برای مبارزه با مدرنیته و بیفرهنگی، علیه کسانی که نمیدانند هویتشان چیست و باید چه کار کنند، و ذهنهای بستهای که حتّی نمیخواهند بیندیشند، چه رسد به اینکه توان اندیشیدن را داشته باشند. و من فکر میکنم دنیای قشنگ نو، شباهت بسیار بیشتری با دنیای کنونیِ ما دارد.
هشدار: این یک پست اینستاگرامی است. در ادامۀ مطلب میتوانید شاهد تصاویر هم باشید.
نمیدانم نام این رسم نوپا را سنت حسنه بگذارم یا بدعتی در دین. آخر ماجرا درست از همین یک سال پیش آغاز میشود، البته به سالِ قمری. در چنین روزی صبحِ زود (ساعت هشت البته!) به نیتِ رسیدن به نماز عید فطر از خواب بیدار شدیم. لباسهای نو پوشیدیم و به سمت مصلای شهر حرکت کردیم. اما، اما وقتی که رسیدیم دیدیم کار از کار گذشته است و خیل عظیم جمعیت دارد از مصلا خارج میشود. میتوانید تصور کنید چه احساسی داشتیم آن لحظه؟ ترکیبی از خسران، حسرت، ناامیدی. حس خوبی نبود خلاصه. اینجا حجت ایدهای داد تا از شر این احساس ناخوشایند خلاص شویم. رفتیم به یک فروشگاه و کلی کیک و بیسکویت خریدیم و سهتا لیوان و یک شیرموز بزرگ. بعد به سمت آرامِستان بهشت رضوان به راه افتادیم. میتوان گفت جاییست بیرون شهر، که نمای خیلی قشنگی پیدا کرده است حالا؛ هشت-نه سالی میشود که تاسیس شده. درختانِ کاجی که در بین مسیرش کاشته شده است حالا دارد قد میکشد. البته که به آنجا نرسیدیم. توی همین مسیر بود که به مزرعهای سرسبز رسیدیم که یک جوی آبی هم داشت. جای روحافزایی بود ـ سراسر سرسبزی و هوایی مطبوع و پُراکسیژن. همانجا کنارِ بزرگراه موتور را پارک کردیم و از دیوارِ کوتاهِ کاهگلییی پریدیم آنطرف و زیر سایۀ درختان و در صدای زیبای جیرجیرکها و کنار آبی که بیوقفه در جریان بود نشستیم روی چمنها. و اولین صبحانهمان را بعد از یک ماه صرف کردیم. داستانش همین بود. امیر میپرسید اگر کسی آمد و خصمانه پرسید چرا اینجا آمدهاید، چه بگوییم در جوابش؟ گفتیم هیچ. شیرموزت را بخور و از این لحظات لذت ببر. همین!
و امسال، یعنی امروز، وقتی رسیدیم به مصلا ـ با اینکه هنوز ساعت هشت نشده بود و از وقتِ مقرری که در شب قدر اعلام کرده بودند نگذشته بود ـ صدای جمعیت را میشنیدیم که در قنوتِ بلندِ نماز عید فطر بودند. خب شما اگر بودید، چه میکردید؟ از همانجا راهمان را کج کردیم به نزدیکترین فروشگاه. بعد هم حجت گفت برویم قیز قلعه ـ در سیکیلومتریِ شهر. و موتورها را انداختیم توی اتوبان و حالا نگاز کِی بگاز. رسیدیم به روستای... نامش را یادم نیست. چه آرامشی داشت روستاشان. انگار که هیچ زندهجانی در آنجا وجود نداشت و تنها ما بودیم که سکوتِ سنگینِ روستا را بر هم میزدیم. قیز قلعه از خیلی دورترها هم که توی جاده بودیم دیده میشد. خیلی جالب بود، وقتی چشمت را از جاده، به قیزقلعه میدوختی، احساس میکردی کوهها دارند هی دورتر و دورتر میشوند ازت. توی روستا با دیدنِ اولین زندهجان احساس شور و شعف بهمان دست داد. رفتیم به سمتش و مسیر را پرسیدیم. کورهراهی را نشانمان داد. با اینکه مسیرِ درستی را گفته بود ولی چندبار آن مسیرِ مالرو را رفتیم و آمدیم و از چند نفر دیگر هم پرسیدیم تا بر صحتش اطمینان حاصل کنیم. آخر همین سیزدهبدر، که با جمعی بزرگتر به همانجا میرفتیم که عموحسین سرپرستش بود، یکبار مسیر را به اشتباه تا دلِ زمینهای زراعیِ مردم روستا رفته بودیم و بعد تازه فهمیدیم که مسیر تهش همانجا ختم میشود و باز هم با حسرت به قلعهای که در قلۀ کوهی در میانِ کوههای سربهفلککشیده بود نگاه میکردیم.
مسیرِ خاکیِ درازی بود، ولی حقیقتاً چه لذتی دارد موتورسواری روی چنین مسیرهایی ـ بخصوص که پر پیچوخم باشد و پر فرازونشیب. همینطور که از مسیر و منظرهها لذت میبردیم ناگهان سگی سیاه از کنار جاده پیدا شد و پارسکنان دنبالمان کرد. ما هم برایش بوق زدیم و گردوخاکِ غلیظی به خوردش دادیم. چه سگِ گاوی بود! کمی جلوتر به یک روستای کوچک رسیدیم ـ خانههایی قدیمی در دو طرفِ یک مسیرِ خاکیِ شیبدار. جلوتر رفتیم و وقتی به سایه رسیدیم و صخرهای بزرگ موتورها را از دید پنهان میکرد، پیاده شدیم و موتورها را قفل کردیم و همانجا به انجامِ سنت حسنۀ صبحانۀ عید سعید فطر در دل طبیعت پرداختیم ـ با نگاهی که همواره در چرخش بود و از دیدنْ لذت میبرد. بعد بلند شدیم و رفتیم تا پای قلعه، ولی نرفتیم بالا تا قله؛ آخر بارِ اولی نبود که اینجا میآمدیم. تازه اینجا بود که به این نتیجه رسیدیم که انتخابمان، انتخابِ خیلی ایدهآلی نبود. من گفته بودیم برویم سد الغدیر، که همان نزدیکی بود. ولی بد هم نشد، یک ورزشِ درست و حسابیِ اولِ صبحی شد برای تنهامان. پای قلعه که رسیده بودیم دیگر پاهایم کاملا بیحس شده بودند و نفس کم آورده بودم.
برگشتنی، وقتی به آن خانههای اطراف جاده رسیدیم، یک سگْ گرگیِ سیاهوقهوهیی روی بامِ بلندِ یکی از خانهها داشت برایمان پارس میکرد. عجب سگِ گاوی! برایش بوق زدیم. جلوتر، دوباره همان سگِ سیاهِ هیکلی از کنارِ جاده ظاهر شد. اینبار به نظر میرسید از قبل برنامه ریخته بود برای غافلگیریمان. البته ما هم بیبرنامه نبودیم، قبل از اینکه به آن گلۀ کوچک برسیم، حسابی سرعت گرفته بودیم توی آن جادۀ خاکی، و قبل از اینکه آن سگ ظاهر شود دستمان را گذاشته بودیم روی شاستیِ بوقها. اینبار خاکِ بیشتری به خوردش دادیم. الحق که سگِ گاوی بود؛ آخر ما که کاری به کارش نداشتیم. توی اتوبان، با آن دو موتور با سرعت ولی در کنار هم حرکت میکردیم و با نهایتْ صدایی که حنجرههایمان میتوانست ایجاد کند، صحبت میکردیم. میگفت اگر جمعهها ساعت شش از خانه بزنیم بیرون، سهساعت وقت داریم تا موقعی که امیر و حجت میروند سرِ کارشان؛ و توی این سه ساعت میتوانیم کلی جا برویم؛ حتّی میتوانیم جمعۀ بعدی برویم جلایر که هم مناظر دیدنیِ بیشتری دارد و هم یک رودخانۀ نهچندان بزرگ. با هم دربارۀ این صحبت میکردیم که سال بعد انشاءالله به کجا برویم. و آیا قرار بود سال بعد هم از نماز عید سعید فطر جا بمانیم؟ نمیدانم.
پینوشت: شبهای این ماه رمضان، بعد از اینکه افطار میکردیم و سبک میشدیم و نمازی میخواندیم، بلند میشدیم و میرفتیم توی شهر ـ و به خصوص پارکجنگلی و دریاچه و بام ـ میچرخیدیم. معمولاً هر شب وقتی که میرفتیم به دریاچه تا کمی پیادهرویِ شبانه داشته باشیم، از آن بستنیهای خوشمزۀ قیفی هم میخریدیم ـ از همانهایی که قیف را میگیرد زیرِ شیرِ درستگاه، و قیف خیلی جذاب پر میشود از بستنیِ دورنگ. تقریباً یکسوم شبهایش را هم ولخرجی کردیم و پیتزا میخردیم، یا که از آن همبرگرهای خوشمزه، و بیشتر میرفتیم به «شهر متروکه»مان و آنها را میل میکردیم. خلاصه ماهِ ماهی بود این رمضان. روزهایت هرچند که بیمعنی بود هم، با یک انتظارِ شیرین برای اذانِ مغرب، پُرمعنا میشد. گاهی پیش خودم میگویم تنها انتظار است که میتواند به برخی روزهای خاکستری معنا و مفهومی ببخشد.
و این هم چندتا تصویر از سنتِ حسنۀ امسال. برای کیفیت بهتر روی تصاویر کلیک کنید. (من همیشه بدعکس بودهام و حالا که فکر میکنم، از همان کودکیام از هرچه لنزِ دوربین بوده است فرار میکردهام؛ ولی بالاخره بد نیست گاهی در مقابل این لنزها ظاهر شوم. بعدها خاطره میشود؛ مثل همین عید فطر که دوسالی هست خاطرهاش میکنیم، و مثل همین نوشته. زندگی همین است دیگر؛ نیست؟)
پیشنوشت: این روزها هیچ حرفی ندارم برای گفتن، یعنی برای پستکردن، و این حرفها را به ناچار اینجا توی یک پست چپاندهام.
اینجا زندگی در جریان است، وقتی که میگویم در جریان، یعنی که در گوشه گوشه این پارک، و روی چمن هایش، و در سنگ فرشهای زیبایش، میتوانی کسانی را ببینی که آمدهاند تا لحطاتی را زندگی کنند، حال چه به خلوت گزیدن، چه به دور همیهای دوستانه، و حتی گرمتر، خلوتهای دو نفره و عاشقانه. دختری روی دوچرخه نشسته است و روی سنگ فرشهای خاکستری و قرمز رکاب میزند، جوانکی با دوچرخهاش حرکات نمایشی میرود، پسرکی زمین میخورد تا دوچرخه سواری یاد بگیرد، در جمعی کاملا زنانه آخرین اخبار دوستان و آشنایان تجزیه و تحلیل میشود، پدری در حال تابدادن فرزندش است، مادری کالسکۀ نوزادش را به آرامی در میان هوای خنک درختان سربهفلککشیدۀ کاج میچرخاند، و پدری نتوانسته سنگینی پلکهایش را تحمل کند و سرش را گذاشته روی بالشی و در کنار جمع پرشور خانواده به خواب رفته است. افرادی قدمهای چربی سوزشان را محکم روی زمین میکوبند، پسر بچهای با تفنگ فضاییاش که صداهای عجیب از آن در میآید، آدمبدهای پارک را میکشد. و من نشستهام گوشهای تنها روی نیمکت؛ به موسیقی گوش میدهم و انگشتانم را تندْ تند روی صفحه کلید گوشی بالا و پایین میکنم و منتظرم تا جمعِ مادرم و دوستانش برچیده شود. دیر وقت است و موتور هم منتظر است تا برویم خانه. و من چقدر او را دوست دارم.
چندان تمیز نیست ولی خرابی هم ندارد. پر شتاب نیست مانند موتورهای ۱۸۰ یا ۲۰۰ سیسی، ولی سرعتش هم کم نیست. اما موضوع سرعت و شتاب نیست، بلکه بخاطر خوشرکاب بودنش است که نمیتوانم دل از او بِکَنم. مانند موتورهای رِیس، نشیمنگاهِ راکبش کمارتفاع است و جاپاییاش بالاست و همین احساسِ امنیتِ فوقالعاده دلپسندی به راکب میدهد. و تنها همین نیست، فرمانش بر خلاف موتورهای ریس، کمی ارتفاعش بیشتر است، طوری که دستها لازم نیست همیشه با زاویۀ تندی و رو به پایین، در امتداد یک خط راست باشند؛ میتوانی به راحتیِ موتورهای هارلی دیویدسون فرمانش را توی دست بگیری، و بهتر بگویم، دستهایت را به فرمان آویزان کنی حتّی، و راحت باشی. و گذشته از همه، سبک است و مانور دهیاش هم عالیست. همۀ اینها باعث میشود شتابِ پایینش کاملاً در نظرم محو شود. این ۱۲۵ سیسیِ دوستداشتنی را با هیچ موتور بالاتری عوض نخواهم کرد، حتّی اگر قرار باشد هیچ پولی سر ندهم. یک موتورِ دویستِ طرحِ پولسار هم برادرم دارد، و با اینکه سرعت و شتابش خیلی بیشتر از این است، ولی هیچگاه سواریاش به پای مال خودم نمیرسد، و تا وقتی ناچار نباشم سوارش نمیشوم. البته، من تنها از بین موتورهای تا ۲۵۰ سیسی، یک دلبر دیگر دارم ولی به این سادگیها نمیتوانم به دستش بیاورم، آخر کمِ کمش هفت میلیون پول لازم دارم، در حالی که تنها پانصد هزار تومن زیر همین لپتابم هست و مرا وسوسه میکند تا به جایگزینی برای ۱۲۵ ام فکر کنم. ولی، زهی خیال باطل. و آن ۲۵۰ سیسییی که حرفش را میزدم، دایلیم است: Daelim 250 vjf. که اسپورت تورینگ است و جان میدهد برای مسافرتهای طولانی. تاکنون سوارش نشدهام، ولی به نظر میرسد سواریاش به خوبیِ همین یکیام باشد.
خیلی حرفها هست که زده میشود، ولی هیچگاه نمیخواهم منتشرشان کنم. آخر کسی که زندگیاش به تاریکی گراییده، و با خاکستریِ گستردهای، افسردهکننده شده است و روزمره، چرا باید از این تاریکیها حرف بزند؟ به قول شاعر، مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان. و وقتی میبینم عدهای در شر رساندن مصر هستند، واقعاً از رفتارشان تعجب میکنم و در بیشتر اوقات ازشان متنفر میشوم. میدانید چرا؟ آخر به نظر من او کسی است که خودش را به شیطان باخته، و حالا غلام حلقه به گوشِ او شده است و دارد دیگران را به کیش خویش میخواند. چون به خیال باطلش وقتی که جمعیتِ همکیشانش زیاد شد و در اکثریت قرار گرفتند، میتوانند شر را به خیر تبدیل کنند، غافل از اینکه سیاه هیچگاه سفید نخواهد شد، و سفید هم به هیچوجه سیاه نمیشود، مگر اینکه پُر شود از سیاهی.
ولی بر خلافِ مبلّغانِ سیاهی، مبلّغانِ روشنایی را بسی دوست دارم. حتی اگر هم کیششان نباشم هم دوستشان میدارم. چرا که میخواهند رنگ بپاشند به زندگیِ خاکستری و خفۀ دیگران. حتّی اگر کارشان خودفریبی و گول زدن دیگران باشد هم، کاریست بس زیرکانه، و گوارا؛ پس دوستشان خواهم داشت. میتوانم درک کنم کسی را که به سوی امید دعوت میکند، ولی به هیچ وجه نمیتوانم کسی که به سوی ناامیدی میخواند را درک کنم، و بفهممش. همانطور که گفتم او را شکست خوردهای میبینم که میخواهد با داد و فریادش، جمعِ شکستخوردگان را گسترش دهد و خودش را از وحشتِ تنهایی نجات دهد. حقیقتاً که چنین انسانی بس حقیر است و نفرتانگیز. البته گاهی هم دلم برای این افراد میسوزد. بسیار ضعیفاند. نمیدانم درست است بگویم شکست حقشان است یا نه. و مهم هم نیست. بیشتر از هر چیزی این عمل مضحکانهاش است که مرا به نفرت وا میدارد: در عین اینکه به بیمعنایی تسلیم شده است، میخواهد معنیِ بیمعنایی را تغییر دهد. او بازندهایست که خیلی کودکانه میخواهد بازنده بودنش را انکار کند. به نظرم این اعلام برائت تا همین جا کافی باشد. و در آخر سر شما را به این تکبیت میهمان میکنم:
سگ اصحاب کهف روزی چند، پی نیکان گرفت و مردم شد
پینوشتِ شبِ بیستوسوم: در این شب دیگران را از دعای خیر فراموش نکنیم، شاید بهانهای شد برای حالِ خوبِ یک نفر.
۱۳ خرداد، شب:
پایان همین جاست، درست در مقابلم. به دست لمس میکنم، به چشم میبینم و قدم در آن میگذارم. پایان اینجاست، درست همینجا. پایانی بیفاصله با آغاز. نقطۀ آغازی به انتها. پایان همینجاست.
زندگییی پوچتر از این ندیدهام که با تضاد و عداوت با گذشته، و سنت، معنا بگیرد. زندگییی پوچتر از این ندیدهام که هویتت را با بیهویتیات و تنفرت از ریشه و شاخههایی که تو را به اینجا رساندهاند تعریف کنی.
۱۶ خرداد، بامداد:
ـ تو به این حرفی که میزنی ایمان نداری.
+ خب تو هم به همین حرفی که میزنی ایمان نداری.
ـ همین است. مشکل ما همین است.
خدا جان، تقصیر ما چیست؟ ما چه گناهی کردهییم که تن دادهییم به این زندگی که تهش به اینجا ختم شود؟
شاید من هم به دنبال The Great Beauty ام! به دنبال دلیل، هدف، معنا.
به طور خیلی خندهآوری کتابهایی که مطالعه میکنم تبدیل شدهاند به حریمِ امن من در زندگی. لحظاتی که با کلمهْ کلمۀ کتابهایم میگذرانم، احساس ارزشمندی به من میدهم و مرا از احساسِ خسرانی که این روزها با من به مبارزه برخاسته است را از من دور میکند. دیدن فیلمهایی که میتوانند ذهنم را درگیر مفاهیمشان کنند ـ و به قولی معناگرا هستند ـ نیز چنان احساس آرامشی به من میدهند و به نوعی مفرّی هستند برای گریز از واقعیت، و شاید هم حقیقت. گویی که میخواهم پوچی را از تک تکِ لحظات زندگیام به کلّی دور کنم، اما وقتی خودم را میبینم که به همه چیز به دیدۀ پوچی و بیارزشی نگاه میکند، خندهام میگیرد. مثلاً برایم اهمیتی نخواهد داشت اگر همین لحظه یک سنگِ آسمانیِ عظیم درست روی این شهر فرود بیاید و من و بسیاری را نابود کند و حق زندگی را ازمان بگیرد.
«حقِ زندگی»! نمیدانم بشر از کِی آمده و حق و حقوقی برای خودش تعیین کرده، ولی حقیقتاً کنجکاوم بدانم دلایلش برای تعیین چنان حق و حقوقی دقیقاً چه بوده ـ البته میدانم دلایلِ چندان جذّابی نخواهند بود. اگر نخواهم زیادی از کلمۀ «مثلاً» و «برای مثال» استفاده کنم، باید خیلی ادبی و با لحنی دلنشین و صدایی گرم ـ چنانکه گویی در حال خواندنِ شعری هستی بس شاعرانه و پُرمغز ـ بگویم: انگار کن آفرینندهیی هستی، رباتهایی میسازی که درست مثل انسانها احساس دارند و هوشمندند و مدام در حال تکامل و یادگیری هستند، به آنها زندگی میبخشی و دنیایی که در آن زندگی کنند، و بعد بدون نیاز به هیچ دلیلی میخواهی نابودشان کنی در حالی که آنها را میبینی که در مقابلت میایستند و میگویند “تو حق این کار را نداری، و زندگی کردن حق ماست”! بله، چنین انگارِ بلندی. انگار کردی؟ خوب! عکسالعملت در مقابل آنها چه خواهد بود؟ خب شاید بگویی آنها به زعم باطلشان میپندارند که چنین حقی دارند؛ آنها تنها فکر میکنند که دارند زندگی میکنند؛ چرا که اگر قادر باشند خودشان را بشناسند و درک کنند، میفهمند که زندگیشان چه پوچ است، حتی پوچتر از زندگییی که آفرینندهشان دارد. البته این یک طرفِ ماجراست. میتوان هم دلرحمی کرد و به آنها چنین حقی را داد. و چرا باید دلرحمی کرد؟ چون با آنها در «حق زندگی کردن» احساس اشتراک میکنی، و این اشتراک تو را به آنها نزدیک میکند و دلبستگییی نسبت به آنها در خود احساس میکنی، و خودت هم هیچگاه دوست نمیداری و نمیخواهی چنین آفرینندۀ سنگدلی داشته باشی که بدونِ هیچ دلیلی «حق زندگی» را از تو بگیرد ـ هرچند که بسی بیهوده و از سرِ سرگرمیِ خودش فرصتِ زندگی به تو داده باشد. و اینجاست که یک زنجیره آفرینشِ بیهدف شکل میگیرد که به اصطلاحِ فلسفی، وجودش بر ماهیتش تقدم دارد، که توی «مردی در تبعید ابدی» هم ملاصدرا برخلافِ باور عموم حرفش این بود که وجود بر ماهیت تقدم دارد، و بدین صورت بسیاری از سوالات وجودی را بدون اینکه پاسخی به آنها داده باشد، به کلّی حذف میکرد، و همهاش به این امید که راهِ نجاتی برای سرگردانیها و اختلاف نظرهای بشری پیدا کرده است. گاهی که میدیدم میگفت خداوند وجودِ مطلق است و ماهیتش بعد از وجود اما بلافاصله از آن آمده است، دلم برایش میسوخت. دلم برای این میسوخت که چنین یکّه و تنها بوده و خودش را وجودِ مطلق میدیده است که نشسته به فلسفهبافی و خیالپردازی و آفرینش، و مسائلی را مطرح کرده که مسئلۀ وجودیِ خودش را از یادش ببرد. البته قبول دارم که ذهنِ ناتوانِ ما انسانها قادر به درکِ بسیاری از مسائل پیچیده نیست، و حتّی نمیتواند تصوّر کند که این «وجود» از کجا شروع شده است، و تنها میتواند قصهبافی کند و جالب اینجاست که در تمام قصههایش تنها با اشارهای جزئی از این مسئلۀ بغرنج و از این آغاز میگذرد. و از این دست حرفها پوچ و بیهوده که حتماً باید در جایی ثبتشان میکردم تا دست از سرم بردارند. این حرفها از همان پستِ «بازندهها همیشه بیشتر میدانند» داشتند توی سرم وول میخوردند ـ همان پستی که مثلاً آمده بودم و مثلِ ایگنیشسِ اتحادیۀ ابلهان یادداشتی نوشته بودم.
پینوشت: دیگر یکطورهایی دارم احساس میکنم تمام حرفهایی که توی این وبلاگ میزنم تکراری شده. البته این احساس تکرار به همینجا ختم نمیشود. هر لحظه هر حرفی را که میخواهم بزنم و هر ایدۀ بکری که به ذهنم میرسد را به چشم بستنییی نگاه میکنم که قبلاً کسی یا کسانی آن را به دهان گرفتهاند. احساس خوبی ندارد خلاصه. البته مثل همیشه خودم را میزنم به بیخیالی ـ یعنی مجبور میشوم، چون راه گریز دیگری نمییابم. یا که باید به این جملۀ مارک تواین پناه ببرم: تنها کسی که میتواند ادعا کند حرفی را برای اولین بار گفته، حضرت آدم بوده است.